از امام رضا(ع) پوست سفید خواستم ، دلم را سفید کرد

بهرام حیدری مستبصر جوان بلوچ ، از خاطره اولین زیارت امام رضا علیه ‌السلام می‌گوید. وقتی که نوجوان بود و در اردوی مشهد ثبت نام شد.

او حاجتش این بود که امام پوستش را سفید کند. یقین داشت وقتی برگردد پوستش طوری سفید شده که خانواده‌اش هم او را نخواهند شناخت.

او چنین تعریف میکند : بسیار مسافرت را دوست میداشتم و اهل مسافرت بودم ؛ اما چون خانواده مستضعفی داشتم ، کمتر برنامه مسافرت می ریختیم .

من همیشه جاهای دیدنی مختلف را دنبال میکردم . از تلویزیون ، حرم امام رضا (ع) و عظمت و زیبایی این حرم را دیده بودم و یکی از آرزوهایم زیارت مشهد بود ؛ اما فقط به خاطر همان زیبایی و صفایی که حرم داشت و نه به خاطر امام رضا(ع) .

آن زمان مرا به خاطر رنگ پوستم تحقیر و تمسخر میکردند و مرا سیاه خطاب میکردند.

من پای منبر ها و در تلویزیون و کتبی که مطالعه میکردم شنیده بودم که میگویند امام رضا (ع) حاجت میدهد . منم گفتم نمیدانم این امام رضایی که شیعیان میگویند حاجت میدهد یا حق با علمای ماست که اینهارا خرافات میدانند . با خود میگفتم کی بزرگ می شوم که خودم یک بار به مشهد سفر کنم .

همان موقع حاج آقا (مدیر کاروان و امام جماعت یک مسجد شیعی) به من پیشنهاد کردند که اردوی مشهد هست و شما هم میتوانید با ما بیایید . اول فکر کردم شوخی است برای همین بی معطلی گفتم باشه و قبول کردم . اما بعد از مدتی به من تماس گرفتند و تاریخ حرکت کاروان را به من اطلاع دادند. کاروانی که همه ی اعضا و مسافرین آن شیعه بودند و فقط من بین آنها سنی بودم.

به سمت مشهد حرکت کردیم. به آنجا که رسیدیم ، اولین باری که حرم را دیدم ، حس بیار عجیب و غیر قابل وصفی به من دست داد ؛ احساس میکردم روی زمین نیستم. تا نگاهم به گنبد امام رضا (ع) افتاد ، ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. کتاب دعا را با حس و حال خاص مطالعه کردم و بلافاصله حاجتم را از امام رضا (ع) خواستم ؛ بعد از آن به محل اسکان رفتم تا کمی استراحت کنم و حمام بروم تا ببینم رنگ پوستم تغییری کرده یا نه ؛ اما اتفاقی نیفتاد.

به قدری منقلب بودم که مطمئن بودم حاجتم داده می شود. رویا بافی میکردم که زمانی که برگردم و رنگ پوستم تغییر کرده باشد ، همه خانواده و دوستان متعجب می شوند و من داستان را برایشان بازگو می کنم و به آنها نشانی میدهم که من کیستم. اما اتفاقی نیفتاد.

مدت سفرتمام شد و به سمت شهرمان راهی شدیم. در راه رفت به مشهد یک نوجوان بسیار با شور و شوق بودم ، شوخی میکردم و بسیار پر انرژی بودم ؛ اما هنگام بازگشت بسیار افسرده و ناراحت بودم و گوشه ای نشسته بودم. حاج آقا مرا دید و متوجه حالم شد. از من سوال کرد که چرا اینگونه شدی ؛ من هم داستان را برایش بازگو کردم.

ایشان یک جمله ای به من گفتند که باعث شد من کمی قوت قلب بگیرم. ایشان گفتند: درست است که امام رضا(ع) رنگ پوست شمارو سفید نکرد ، اما قلب شما را سفید کرد.

برگشتیم و من همچنان پیگیر امام رضا(ع) در کتاب ها و مناسبات مختلف بودم. تا اینکه در کتابخانه کانونی که بودم ، متوجه شدم که جشنواره ای به نام جشنواره رضوی برگزار شده بود که میزبانش هم شهر قم بود. این جشنواره بخش های مختلفی داشت و من با مشورت یکی از دوستانم در بخش خاطره نویسی آن شرکت کردم.

پس از آن ، به عنوان نفر اول در این بخش انتخاب شدم و به اختتامیه جشنواره در قم دعوت شدم. به قم آمدم و فرصتی شد تا این شهر و حضرت معصومه (س) ، مدرسه فیضیه ، اماکن مختلف تاریخی و مذهبی و همچنین علمای شیعه را ببینم.

همیشه از تلوزیون که نماز ظهر حرم حضرت معصومه را نشان میداد بسیار علاقمند بودم که آنجا را هم زیارت کنم.

نهایتا با علما و روحانیونی که صحبت میکردم و آنها به منطقه ما تشریف آوردند و با سوالاتی از آنها میکردم و بحث هایی که مطرح میکردیم ، به این نتیجه رسیدم که شیعه بر حق است و به تشیع روی آوردم.