صالح الوردانی

زندگینامه و داستان استبصار نویسنده و روزنامه نگار مصری استاد صالح الوردانی.

در جست وجوی حقیقت /مروری بر خاطرات نویسنده شیعه مصری: صالح الوردانی

اشاره

استاد صالح الوردانی نویسنده، روزنامه نگار و فعال سیاسی مصری از معروفترین و جنجالی ترین شخصیت های معاصر مصری است که با توفیقات الهی به بارگاه مکتب نورانی اهل بیت(ع) راه یافته است. وی پس از استبصار تلاش های فراوانی در راه معرفی مذهب شیعه امامیه در سرزمین مصر نمود و بارها دستگیر و زندانی شد، همچنین مناظرات بسیاری با مخالفان شیعه نموده و تعداد بسیاری از جوانان را به این مذهب رهنمون شده است. از وی آثار فراوانی در معرفی و تبیین دیدگاه های شیعی منتشر شده است که برخی عبارتند از:

«عقائد السنة و عقائد الشیعة، التقارب و التباعد»؛ «التقارب و التباعد»؛ «الکلمة و السیف، محنة الرای فی تاریخ المسلمین»؛ «الشیعة فی مصر من الامام علی(ع) حتی الامام الخمینی»؛ «السیف السیاسة، صراع بین الاسلام النبوی و الاسلام الاموی» ؛ «اهل السنة، شعب الله المختار»؛ دفاع عن الرسول(ص) ضد الفقهاء و المحدثین»؛ «الخدعة، رحلتی من السنة الی شیعة»؛ «زواج المتعة حلال»؛ «فقهاء النفط، رایة الاسلام ام رایة آل سعود»؛ «فتاوی ابن باز» و … در این شماره برخی خاطرات این دانشور شیعه مصری را مرور می کنیم:

پیشگفتار

جـسـت وجو، برای یافتن اسلام حقیقی، در لابلای انبوه گفتارها، فتواها، احادیث ورویدادهای تاریخی، امری، بس سخت و دشوار بود، از روزی که رسول اکرم (ص) رحلت کرد، تا امروز، بسیاری از خس و خـاشاک ها، به اسلام چسبیده و حقیقتش را پنهان کرد، تا آن جا که اسلام امروزی، اسلامی نبـود کـه پـیامبر به امت بخشید، چنین می نمود که مسأله، به پیام رسانی دوباره نیاز دارد.

این مطلبی بود که طی بحث، مطالعه و تجربه های طولانیم، درمحدوده مرکزیت اسلامی مصر رسیدم و بیش از بیست سال ادامه داشت.

آنـچه، از سوی گروه ها و حرکت های اسلامی در مصر، به آن پی بردم، نخستین و اصلی ترین انگیزه ای بود که مرا واداشت تا در میراث اسلامی به بحث و جست وجو بپردازم؛ زیرا، اسلام، منبع اصلی تمام این گروه ها به شمار می رفت و از این راه می خواستم، به علت برخوردهای این گروه ها پی ببرم.

باید اقرار کرد، بـحـث درباره این برخوردها، به یک شرط اساسی نیاز دارد که در آغاز نبوده است و آن خالی کردن ذهـن از قـداسـت افـراد اسـت، یـا به عبارت دیگر، داشتن، شخصیتی مستقل و آزاد از پرستش، لازم است. من نیز آن هـنـگام ـ که به فضل الاهی ـ از این عیب دور گشتم، راه را پیشاپیش برای رسـیدن به حقیقت اسلام، هموار یافتم و دریافتم که دراین دین، سنت پیشینیان محقق گشته و آن تـسـلـط افراد بر نصوص پیامبر، پس از آن حضرت است.

ایـن جـا بود که دنبال نصوص و رویدادهای تاریخ رفتم، سپس، با عدم دلبستگی به شخصیت ها، و دلسپردن به نصوص، حقیقت را یافتم.

و سرانجام پس از سال های طولانی از سرگشتگی و گمراهی، آرام گرفتم،آنگاه که قسمت پنهان شـده از تاریخ اسلام و حقیقت مسلمین بر رویم گشوده شد و در راه راست و صراط مستقیم قرار گرفتم، هـمـچـنـان نور اهل بیت جلوی رویم تابید، پرده های ظلمت پس زده شدو راه راستین برایم گشوده شد.

و آنچه در این کتاب نوشته ام، سخن از بیوگرافی یا تجربه های شخصی خود نیست، بلکه سخن از عـرضـه نـمـودن واقعیت ها و رد بعضی استدلال ها و بیان حقایقی است که از مسلمانان پنهان شده است.

آغاز راه

بیش از پانزده سال، در میان انقلابیان مسلمان مصری زندگی کرده ام که ازآغاز دهه هفتاد میلادی شروع و تـا پـایـان دهـه هـشـتاد، ادامه داشت. در طول این مدت شاهد پیدایش حرکت ها و پایان گرفتن آن ها بودم و همچنین، رخدادها و شخصیت های زیاد را دیدم که به میدان آمدند، یا از میدان خـارج شـدند. همه این ها را شاهد بودم درحالی که هیچ کدام نمی توانستند، در آن زمان، مرا به خود جذب کنند و در بر گیرند، زیرا، خود آنقدر تجربه اندوخته بودم که می توانستم، به دور از تاثیر آنان، زندگی کنم.

تـلاش های زیاد از سوی اخوان المسلمین، یا گروه تکفیر و یا حرکت جهاد، برای جذب من صورت گرفت. ولـی در مـقـابل، من مایل بودم، با گروه های اسلامی همکاری داشته باشم، بدون این که عضو رسمی آنان به شمار آیم. هر چند، این کار نیز، گروه ها را خرسند می نمود. از این رو، همکاریم از مـحـدوده اخـوان الـمـسـلـمین و جهاد فراتر نرفت؛ زیرا، سایر گروه ها این نوع همکاری را نمی پسندیدند.

به هر حال، در همان وقت که با این گروه ها رفت و آمد داشتم، طرح های پایه ای و اساسی آنان را نیز بـررسـی مـی کـردم، هـمـان زیـربـنـائی کـه هـمـه اعـضا در برابرش تسلیم بودند و تنها به فقه گذشته بسنده می کرد و نسبت به زمان حاضر، اهمیتی قائل نبود.

مـن نـه از دیـدگـاه ها و موضعگیری های این گروه خرسند بودم و نه از زیر بنائی که مربوط به گـذشته بود و بر اساس آن برنامه ها و برخوردهای خود را تنظیم می کردم و همواره بر آن ها انتقاد می کردم.

ایـن بـرخورد من باعث شد که گروه ها از من گله مند شوند وسرانجام با من قطع رابطه کرده و حتی گاهی، مرا تکفیر کنند. هنگامی، این داوری را در حق من اعمال کردند که من هنوز سنی بودم. در نتیجه، چند سؤال برایم پیش آمد: آیا چنین حکمی، نتیجه تعصب کورکورانه است؟ آیا این حکم، مبتنی بر استدلال های شرعی است ؟ آیا اندیشه ام، مرا از اسلام خارج می سازد؟

و از آن روز آغـاز شـک و تـردیـد در زندگی من پدید آمد که سرانجام، مرا با خط اهل بیت آشنا ساخت.

بررسی واقعیت

در اوائل دهـه هفتاد میلادی، انجمن های خصوصی و روش های صوفیگری در مصر حکمفرما بود. این دو خط، از دوران عبدالناصر باقی مانده بودند و بسیاری از جوانان که موج دینداری، آنان را در بـرگـرفـتـه بـود، به این انجمن ها جذب می شدند؛ زیرا، خط صوفیگری چندان جاذبیتی برایشان نداشت.

یـکـی از انـجـمـن هائی که بسیاری از جوانان مصری را به خود جذب کرده بود، گروه «یاران سنت مـحـمدی» و «انجمن شرعی همکاری عاملان به کتاب و سنت» بود، که گروه یاران سنت محمدی، جـاذبـیـتی بیش تر داشت، زیرا، اندیشه حاکمیت و توحید بر آن حکمفرمابود، و اما انجمن دوم، بـیش تر بر عبادات تکیه می کرد و در سیاست دخالت نمی نمود، و به تصوف میل داشت. هر چند تبلیغاتش در مصر زیادتر بود و مساجدش از مساجد دولتی بیش تر. گـروه یـاران سـنت (انصار السنه) همان گروهی بودند که اندیشه وهابیگری را میان جوانان ترویج کـردند و از آغـاز پـیـدایـش در اواخـر سـال هـای بـیـسـت میلادی، طرح وهابیت را برای خودپسندیدند.

هـنگامی که انور السادات دستور داد، زندان های سیاسی، بایدخالی از زندانی شوند، ناگهان، سه گـروه از آن جـا بـیـرون آمـده و اعـلام وجود کردند: اخوان المسلمین، تکفیری ها و قطبی ها.

حرکت اخـوان الـمـسـلـمین، توانست، افراد بیش تر را به خود جذب کند، از جمله، دانشجویانی بودند که فعالیت گسترده ای در درون دانشگاه و تحت عنوان جماعت دینی که بعد از مدتی به جماعت اسـلامی تغییریافت، آغاز کردند، این دانشگاه، تا اواخر دهه هفتاد، زیر نظر و سیطره اخوان المسلمین قرار داشت.

گروه تکفیر نیز، توانست محدوده ای گسترده از جوانان را در بر گیرد و درون دانشگاه و خارج از آن بـا اخـوان به رقابت بپردازد، ولی، پس از کشته شدن شیخ ذهبی، از قدرتش کاسته شد.

ولی، گـروه قطبی، همواره به مخفی کاری می پرداخت و از این رو، مانند اخوان و تکفیر نتوانست، جا باز کند، تا این که در سال 1981 متلاشی شد و از میان رفت.

در میـان این سه گروه، گروه چهارم نیز پیدا شد که آن نیز اندیشه وهابیت را از گروه انصار الـسـنـه گرفته و در پی چاپ و نشر کتاب های ابن تیمیه و ابن عبدالوهاب و تبلیغاتشان در میان مردم به ویژه دانشجویان و جوانان مسلمان در سراسر مصر بود و این گروه نیز در هنگام برخورد با دیگر گروه ها، از میان رفت.

در سـال 1974، یکمین گروه جهادی مصر، به رهبری صالح سریه تشکیل شد، این گروه، با رژیم حاکم برخورد کرد که به نام حرکت فنی نظامی معروف شد و این حرکت، عامل پیدایش گروه جهاد بود. در مـیـان ایـن گـروه هـا، گروه اسلامی دولتی نیز که در الازهر و اوقاف خلاصه می شد، به کار مـشـغول بود. همه از این گروه متنفر بودند. این گروه، هرگز نتوانست، صفوف جوانان را بـشـکـافد، از این رو، انورالسادات را واداشت، در برخورد با گروه های افراطی و سختگیر اسلامی و گروه های سیاسی ای که با وی دشمنی می کردند، از اخوان المسلمین کمک بگیرد و بر آنان، تکیه کند. به هر حال نزاع و برخورد میان گروه های مختلف، شدت گرفت واعضای گروه ها، در محیط دانـشـگـاه و خارج از آن، بایکدیگر دچار کشمکش های شدید شدند.

سـپـس نزاع ها، اوجی بیش تر گرفت و گروه تکفیر، با تـمـام مـخـالفان خود به جنگ و درگیری پرداخت.

تازه این، جدای ازدرگیری هائی بود که میان گروه ناصری و مارکسیستی با گروه های اسلامی در محدوده دانشگاه، اتفاق می افتاد؛ گـروه نـاصـری و مارکسیستی، گروه اسلامی را به وابستگی دولتی متهم می کردند.

و اما من وضعیتم روشن بود؛ زیرا، مستقل می اندیشیدم و فعالیتم، ویژه خودم بود؛ من در هر زمـیـنـه ای، عقل را داور خود قرارمی دادم و در سایه آن، به فعالیت می پرداختم، از این رو، با اوضاع روز و با ارتباط با واقعیت های موجود، برخوردی واقع بینانه داشتم.

در این میان، مسافرت هائی که به شـهـرهـا و روسـتـاهـای مـصـر و نیز سخنرانی هایی که در مساجد داشتم، چندان نتیجه ندادند؛ زیرا، آنان، عـقـل را قبول نداشتند و اجازه نمی دادند، کسی از خط پیشینیان فراتر رود، چه رسد، به این که به آنان انتقاد شود.

می توان گفت: تنها گروهی که به شخصیت های پیشین انتقاد می کرد، گروه تکفیر بود کـه بـه هیچ وجه نمی پذیرفت، سخن کسی دربرابر نص قرار گیرد. تا آن جا که به عمر نیز هجوم آورد؛ زیـرا، در بـرابر نص، اجتهاد کرده بود. ولی، این گروه، انتقاد خود را تنها درزمینه ترویج تئوری خـود مـطرح می کرد و تئوریش عبارت بود، از این که «هر کس تقلید کند، کافر است» و همین تئوری هـواخـواهانش را وا می داشت که از تقلید نیاکان و پیروی از آنان باز دارد و مرا نیز واداشت که به نصوص بیش تر بیاندیشم و به سوی اهل بیت روانه شوم.

اخلاق

گروه های اسلامی را به استثنای اخوان المسلمین، جوانانی خام و بی تجربه رهبری می کردند، تا آن جا که بیش تر آنان، خبر مطالعه کتاب های اندک، چیزی از وهابیگری نمی دانستند. ایـن اسـت کـه چنین جوانانی، نه تنها اندیشه وهابیت را تبلیغ می کردند که اخلاق وهابیگری را نیز بـرای خـود اخـتـیـار کـرده بـودند و این اخلاق، در خشونت، تعصب و مهدور الدم دانستن دشمنانشان خلاصه می شد. از ایـن رو، بـرخوردهای میان این گروه ها، از مرز اخلاق فراتر رفته و چنین می نمود که پیکاری مـیان دو قبیله جاهلی است که با اسلام، هیچ پیوندی ندارد.

من آن هنگام که زندانی بودم (از 1981 تا1984) هرگز نتوانستم، اختلاف های هواداران این گروه ها و رفتارهای زشت آنان را تحمل کنم و به همین خاطر، از آنان فاصله می گرفتم و یا تنها، در سلول های زندان، روزگار می گذراندم و یا همراه با افرادی که به علت ارتکاب جرم های دیگر، زندانی بودند، می زیستم. بـا کـمال تأسف، در میان این محکومان، بیش تر احساس آرامش می کردم تا در میان آن گروه های اسلامی. همین، باعث شد که آنان، نسبت به من تنفر و انزجار خود را اظهار داشته و با من به ستیز و مـقـابـلـه بـرخیزند؛ زیرا، به این زندانیان، نگاهی تحقیر آمیز داشتند. این دیدگاه، به علت عقیده برتری جوئی آنان بود.

عـقـیـده خـود بـزرگ بینی، خطرناک ترین منشی بود که گرو ه های اسلامی را از توده ها دور مـی سـاخت. بنابراین، فاصله ای که میان مردم و گروه های مصری پیدا شده بود، به خـاطـر خـوی تـنـد و زشـت آنان، بود و به همین علت، زندانیان مـسـلـمـان را در داخـل زنـدان بـه عصیان علیه این گروه ها وا می داشت و آنان را از اسلام دور می ساخت.

چـه بسا، روزهائی که من و سایر زندانیان در اثر کشمکش های شدید هواداران عمر عبدالرحمن و هـواداران عـبـود الزمر، از خواب می پریدیم، که صعیدیان (بادیه نشینان مصر) طرفدار گروه نخست و دریـانـشینان، طرفدار گروه دوم بودند.

پـس از مـدتـی اندیشه، به این نتیجه رسیدم که علت این امر، فقط اخلاق نیست؛ بلکه انگیزه های فـکـری و ایـدئولـوژیـکی نیز دارد که پشت این خوی بد پنهان شده است.

در خـلال مطالعات تـاریـخی خود، دریافتم که برخوردهای گروه های اسلامی، مانند همان برخوردها و اخلاق خوارجند.

تـفـسـیـر ایـن برخوردها را باید از وهابیت پرسید که این عناصر، از اندیشه آنان نشأت گرفته اند و پایه های وهابیت بر دوش گروهی خشن، خشک، سنگدل و نادان نهاده شده اند. آنان، سنگدلی و جهالت را بـه پیروانشان منتقل کرده اند و بدینسان، اینان نمونه های معاصر ازخوارجی شده اند که بر حضرت علی (ع) خروج کرده و ضد او قیام کرد ه اند.

و همچون وهـابـیـت، مـخـالـفـان خود را به شرک متهم ساخته و حرمت هایش را هتک می کند.

و معتقدند، تنها خود پرچم اسلام را برافراشته و نماینده اسلام در کره زمینند.

بـدیـنـسـان، اخـلاق، یـکی از عواملی بود که مرا به بازنگری در زیربنای اندیشه این گروه های اسلامی واداشـت و یـکـی از عـوامـل هـشـدار دهـنـده ای بـود کـه مـرا در ادامه مسیر و راه راست، کمک کرد.

مسافرت به عراق و کویت

با دانشجویان عرب مقیم مصر در ارتباط بودم. در میان آنان، چند نفر شیعه عـراقـی نـیـز دیـده مـی شدند و خود این رابطه، مشکلات زیاد برای من [در میان گروه های اسـلامـی] ایـجـاد کـرد؛ زیـرا، شـایـعـه هائی پخش شده بودند که، من نقش میانجی بین شیعیان و خانواده های مصری برای اجرای ازدواج موقت (متعه) ایفا می نمایم !! البته، این شایعه ها، هر چند، روابط مرا، با احزاب اسلامی تیره کرده بودند، به آن ها چندان اهمیت نـمـی دادم؛ زیـرا، از ایـن روابـط، در زمینه آشنایی با شیعیان اسـتفاده نمودم، و این امکان را برایم فراهم نمود که دعوت یکی از دوستان عراقی مقیم مصر را برای مسافرت به عراق اجابت کنم. او، دکتر علی قرش بود که مردی بسیار فهمیده بود و دوره دکترای خود را در قاهره در سال1977 می گذراند.

طی مدت اقامتم در عراق، به زیارت قبور اهل بیت (ع) رفتم و به مساجد شیعه سر زدم و درس ها و سخنرانی ها را گوش دادم و با دوستان دوستم، به بحث و گفت وگو پرداختم. و در نـتـیـجه، بسیاری از اوهام و تصورهای باطلم که از تشیع بود، متلاشی شدند، الـبـتـه، نسبت به برخی از مسائل، خوشبین نبودم. سپـس، با دعـوت یـکـی از دوستان سنی ام به کویت مسافرت کردم و در آن جا نیز با مسلمانان زیـاد روبـرو شـدم و بـه هـمان نتیجه ای رسیدم که در مصر به آن رسیده بودم.

هر چه در مصر مـی گذرد، درکویت نیز می گذرد، و آنچه را مردم مصر می گذرانند، مردم کویت هم از آن بهره می برند. و این چیزی نیست، جز یکنواختی اندیشه ها و وحدت همگان بر پیروی از پیشینیان.

در سـفـر کـویـت نیز، با یکی از گروه های مربوط با گروه جهیمان عتیبی که افرادش در سال 1979، به مسجد الحرام حمله کردند، آشنا شدم و آنان را مردانی نادان و بسیار خشک یافتم که حتی نماز را با نعلین می خواندند و مطالعه روزنامه ها و مجلات را تحریم می کردند، حتی، همراه داشتن گذرنامه یا کارت شناسایی و یا حتی پول را حرام می دانستند؛ زیرا، دارای عکس بود! یادم می آید، چند نفر از آنان می خواستند، از مرز کویت – عربستان، به عنوان عمره بگذرند، در حالی کـه هـیـچ کـارت شـنـاسـایـی بـا خـود حـمل نمی کردند و سعودی ها آنان را دستگیر کرده و به کویت بازفرستادند! چـقـدر از ایـن وضـعیت و رفتار ناراحت و متنفر بودم و تلاش می کردم از این سنّیگری خـارج شـوم و بـه شیعیان کویت برسم وآنان را بشناسم، ولی، راه رسیدن به آنان برایم میسر نبود.

سرانجام دریافتم که شیعیان کویت، انجمنی دارند، با نام «جمعیه الثقافه الاجتماعیه» که به آن جا راه یافتم و با برخی از جوانان شیعه کویتی ملاقات نمودم و کتاب های زیادی را از آنان دریافت کردم؛ از جمله، کتاب «السقیفه» و «المراجعات» و «عقائد الامامیه» بود.

درآن ایام، خبرنگار مـجـلـه کویتی البلاغ الاسلامی بودم، که آن را رها کردم و خبرنگار مجله الرساله شدم. پس از مدتی فهمیدم که این مجله نیز، با عراق همکاری دارد، از این رو، آن را هم رها کردم و استعفا دادم.

یکی از دوستان به نام سعید از جمعیه الثقافه الاجتماعیه با من رابطه نزدیکی داشت.

او تلاش فـراوانـی کـرد که مرا با شیعیان کویت و مراکزشان و فعالیت هایشان آشنا سازد و همچنین، با برخی از شخصیت های شیعه کویتی.

با وجود ارتباط نزدیکم با شیعیان کویت، با گروه های سنی، به ویژه، گروه اخـوان المسلمین و اعضای مصری و کویتی و همچنین، با حزب التحریر اسلامی که در آن زمـان، فـعـالـیـتی گـسـتـرده در کـویت داشت؛ رابطه داشتم و همواره، در جلسات اخوان الـمسلمین مصری که در منزل یکی از استادان دانشگاه کویت برگزار می شد، حاضر می شدم. در هـمـان حـال، مـداومـت بـر حـضور در جلسات اخوان المسلمین کویتی که در جمعیه الاصلاح الاجـتـمـاعـی برگزار می شد، مداومت داشتم و همچنین، در جلسات حزب التحریر، حاضر می شدم. از این ها که بگذریم، با گروه سلفی نیز رفت وآمد داشـتم.

حزب التحریر، تلاش کرد که مرا به همکاری وادار کند؛ ولی، از آن روی برگرداندم. هـمواره حزب التحریر، ضد اخوان المسلمین، تبلیغ و فعالیت می کرد و اخوان نیز ضد آنان! بـالاتـر ایـن که، اخوان المسلمین کویتی با اخوان المسلمین مصری درگیر می شدند و سلفی ها هم با همه می جنگیدند. چیزی نگذشت که میان آنان، دو دستگی پدیدآمد و گروه هائی متمایل به خط جهیمان یا خط جهاد، اعلام وجود کردند.

آن روز ها، انـقـلاب اسلامی در ایران، شکل می گرفت و رویدادهایش دیدگان را خیره می کرد و سرانجام، پیروزی انقلاب اسلامی، زلزله ای در میان مسلمانان ایجاد کرد، و راه را به سوی مکتب تشیع باز کرد.

انـقـلاب اسلامی ایران، ضربه ای دردناک، به گروه سنی زد که سال های طولانی ندای خلافت سر داده و مـردم را به آن وعده می دادند و همچنین، برای من کششی بود، تا به سرعت به سوی خط اهل بـیـت کشیده و مجذوب شوم.

پیروزی انقلاب، پیروزی طرح تشیع بود و پیروزی طرح تشیع، یعنی فرو نشینی و مردود شدن طرح های سنّیگری.

واکنش گروه های اسلامی

هرگز از طرح های سلفی ها که گروه های اسلامی آن را پذیرفتند، راضی نبودم و هرگز سلفیت را قبول نداشتم. ایـن ایـده، گذشته از این که مخالف عقل است، با طبع بشری نیزسازگار نیست؛ زیرا، گرویدن به آن، عـقل مسلمان را دربند گذشته قرار می دهد، گو این که، او را اسیر پندارهائی باطل می کند که از رفتارش و موضعگیری هایش دچار تناقضی روشن گردد. از ایـن جـا بود که همواره با ایده سلفیت درگیر بودم و در نتیجه گروه های سلفی، مرا به الحاد و فـسـاد عـقـیـده مـتـهـم ساختند و به جوانان هشدار دادند که از من دوری گزینند و سفارش مـی کـردنـد، مرا از خود برانند و هیچ پست و مقامی به من واگذار نکنند.

من در پی پیدا کردن راه حلی بودم که از آن گـمراهی دردناک رهایم سازد؛ زیرا، بر این باوراستوار بودم که در آن ایده و طرح اسلامی خلل و نقصی وجود دارد.

از آغاز دهه هفتاد تا اواسط آن، تقریباً چندین حکم ضد چند کتاب که در دسترس بود، صادر کردم.

در رأس آن هـا الـعـقیده الطحاویه رامی توان نام برد که ایدئولوژی اصلی جوانان آن گروه ها را مـی سـازد و نیز: کـتاب العواصم من القواصم از تألیفات ابن العربی.

این دو کتاب، مهم ترین کتاب هائی هـسـتـند که عقل مسلمانان آن دیار را می سازند و بر اساس آن گروه های اسلامی متشکل و پدید آمده اند. به علاوه، کتاب های مکتب حنبلی نیز وجود داشتند که پیشاپیش آن، کتاب های ابن تیمیه بـود و در مـیـان مـسـلـمـانـان، رواجی فـراوان داشـت.

بـیش تر آن کتاب ها به رایگان، به ویژه بین دانـشـجـویـان تقسیم می شد و همراه با آن ها، کتاب های محمد بن عبد الوهاب نیز به طور گسترده پخش می شد. شخصیت های مسلمان آن زمان، همچون، رهبران الازهر و اخوان المسلمین هر چند، نزد طرفداران گروه های اسلامی قداست داشتند، توان مقاومت، در برابر این سـیـل فـکـری جـاهـلـی را نداشتند؛ بلکه کاملا تسلیم این سیل بنیان کن شده و تنها نظاره گر آن بودند.

گروه تکفیر

هـنـگـامی که گروه تکفیر، اعلام وجود کرد، خط سلفی را متزلزل ساخت و طـرح گـذشته را زیر سؤال برد و به طور غیر مستقیم، در عقب راندن خط وهابیت و گروه های همکار با آن کمک فراوان نمود.

این گروه، اندیشه تقلید گذشتگان وتمسک جستن به گفتارها را رد کـرد و به پیروانش اجازه داد از کتاب و سنت استفاده کنند. و به عـبـارت روشـن تر، آنان را در به کارگیری عقل، در نصوص و متون بی آن که از شخصیت ها باشند، متأثر آزاد گذاشت.

با وجود ایـن کـه گـروه تکفیر، مقلدان را کافر می دانست و به آیه کریمه استناد می کرد که مـی فرماید: «اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه» (توبه / آیه 31) عالمان و راهبان خود را بـه مـقـام ربوبیت پذیرفتند و خدا را نشناختند، و بدینسان صحابه و فقیهانی را که از نصوص فراتر رفته و اجتهاد کردند، محکوم نمودند؛ با این حال، در برابر شخصیت های اهل سنت، در رأس آنان بـخـاری، مـسلم و اصحاب سنن تشکیل شده، احادیث نبوی را طبق قیاس و قواعدآنان، فرا گـرفتند.

بدینسان بسیاری از جوانان، از گروه تکفیر روی گرداندند و به آغوش گروه سلفی بازگشتند و ایـن بـار به گروه سابق خویش بیش تر چنگ زدند؛ زیرا، بطلان خط تکفیر، طبق نصوص قاطع نـبوی، برایشان مسلم و غیر قابل انکار گشت و حتی خود هواداران تکفیر، هم با استناد به احادیث به این نتیجه رسیدند.

ولـی، تفکر گروه تکفیر، مرا واداشت که ازپیشینیان رهائی یابم، به ویژه، آن که مـی دیـدم مـحـتـوا و مـضـمون اندیشه شان، همان محتوی و اندیشه خوارج است که با امام علی (ع) جنگیدند. و از خط اسلامی آن زمان، به ویژه فرقه ازارقه فاصله گرفتند.

میان دو گروه تکفیر و ازارقه مقایسه ای نمودم و این بحث را درمیان مسلمانان، پخش و منتشر سـاخـتـم و سـرانـجـام درروحیه بسیاری از جوانان تـاثیری به سزا گذاشت و برای خیلی از افراد شـگـفـت انـگیز شد؛ زیرا، می پنداشتند طرح گروه تکفیر، طرحی اجتهادی ومستقل است و از مخلفات گذشته عاری است. هـمچنین، کتابی را تحت عنوان «آیا حق در یک گروه منحصرمی شود؟» نگاشتم و ادعاهای گروه تکفیر را رد و محکوم نمودم.

هـرچند گروه تکفیر، تزلزلی در میان مسلمانان مصری پدید آورد و قسمت منفی تفکر گذشتگان را بـر مـلا نـمـود و به شـخـصـیـت های پیشین انتقاد کرد. این کار، هرگز، در روحـیـه طـرفدارانش تأثیر نگذاشت؛ بلکه آنان را به واکنش واداشت. گویا، برای آنان، احساس پشیمانی حاصل شد؛ زیرا، به گذشتگان انتقاد کرده بودند!

گـاهـی به من می گفتند: «ما در جست وجوی حقیقتیم و اینک به آن رسیده ایم و اگر تو دلیلی بر بطلان سخن ما داری، ما از تو پیروی خواهیم کرد.» این تصور، گویای این معنا است که چنین جوانانی، به طرحی که از آن پیروی می کردند، اطمینان نداشتند.

تاکنون در گوشه و کنار، طرفدارانی برای این گروه یافت می شوند که جمعیت آنان، نه تنها در مصر، بلکه در سایر کشورهای عربی و اسلامی نیز گسترش یافته اند.

اندیشه حاکمیت

اندیشه حـاکمیت، از اهمیتی به سزا برخوردار بود؛ سرگردانی بزرگی که گروه جهاد، را در بـرخورد باحکومت گرفتار کرده بود و به گونه ای بود که نمی توانستند، قیام کنند، یا اطاعت نمایند، مرا به شدت تکان داد و ناچار در پی تحقیق این امر مهم برخاستم تا بدانم دیدگاه های فقهای گذشته، در برخورد با حکومت ها چه بوده اند، و نتیجه این بود کـه سـرگـردانـی آنان را جبران ناپذیر دانستم؛ زیرا، طرح های گذشتگان را طرفداری بی چون و چرا از هیأت های حاکمه یافتم که حتی برای مشروعیت بخشیدن به چنین اطاعت هائی، از روایـات و احـادیـث زیـاد اسـتـفـاده کـرده و در اطاعت از حکام چـهـره حـق به جانب به خود می گرفتند. ایـن پژوهش، مسائلی را برای من روشن کرد و یقین حاصل کردم که دسـت هـای پـنهانی، اسلام را به بازی گرفته، قوانین و احکامش را به خاطر انگیزه های سیاسی خویش، تأویل و تفسیر کرده اند.

انـدیـشه حاکمیت، از طرف گروه های اسلامی مسأله ای نزاع آمیز است که دیدگاه های احزاب گوناگون، به آن متفاوتند. برخی، مانند سلفی ها و اخوان المسلمین آن را رد کرده و برخی، مانند گـروه جـهاد و قطبی آن را پذیرفته اند و این اندیشه، عامل اصلی شکست حرکت اسلامی معاصر و ناتوانیش در پیشرفت و حتی به کارگیری سیاست است و راز آن، در اعتماد این احزاب بر فقه گـذشته است؛ به عنوان تنها مصدر و منبعی که این اندیشه را تفسیر می کند. مثلاً: گروه سلفی و اخوان بر دیدگاه فقهای گذشته که در کنارحاکمان بوده و با آنان پیوند داشتند، مبتنی است؛ ولی، گروه جهاد، دیدگاه ابن تیمیه را پیش کشیده که با برخی از حکام مرتد، از میان مغولیان مسلمان شـده، بـه سـتـیز و دشمنی برخاستند و این تئوری در فقه سنی کم نظیر است.

و اما خط گروه قطبی، دارای یک تئوری افراطی بود که بر اساس اجتهادهای سید قطب تنظیم شده بودند. و پـس از گروه اخوان المسلمین، تنها گروهی بود که وارد میدان شد و اندیشه حاکمیت را در سـر پـرورانـد و با حکومت و احزاب وارد بند و بست سیاسی شد که چندان موفقیت آمیز نبود.

امـا گـروه های دیگر، به همان گوشه نشینی خود اکتفا کردند، تا جائی که برخی از آنان، وارد شدن در محیط سیاسی را برای مسلمانان، کفر می دانستند. ایـن دگـرگونی، در شناخت ماهیت حاکمیت، میان گروه های اسلامی معاصر، به دگرگونی و اخـتـلاف نـظـر فقهای گذشته در شناخت آن باز می گردد.

حتی وقتی با این آیه کریمه مواجه می شدند که می فرماید: (ومن لم یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون) (مائده / 44) «و هر که به آنچه خداوند نازل کرده، حکم نکند، پس آنان کافرند»، دچار تناقض گوئی شده و گاهی، آیـه را به گونه ای تـفـسیر می کردند که غرض اصلی آن را هرگز نمی رساند؛ مثلاً، می گفتند: «این کـفـر، غـیـر از کـفـر بـه خـدا اسـت.» آنان، هرگز جرأت نداشتند که این نص بی پرده قرآنی را، بر حکام زمانشان تطبیق نمایند.

و همین ایده نیز به اسلامگرایان معاصر رسید که گـروه اخوان المسلمین و سلفیان، آن را پذیرفتند؛ ولی، جهادی ها و قطبی ها آن را رد کرده و قائل شـدند، حکام امروزه، غیر از حکام آن زمانند؛ اگر، حکام آن دوران، ازحدود اسلام، پا را فراتر گذاردند، بی گمان، حکام امروزی، نه تنها از آن تجاوز کرده، وارد در محیط کفر نیز شده اند. فـقهای پـیـشـیـن، کـافـر شـدن را تـنها مجوز قیام ضد حاکمان می دانستند، چنان که در حدیث آمده است.

چـنـیـن برخوردهایی که فقهای پیشین، با حاکمان وقت داشتند و برخی روایت ها، در من شک و دو دلی ایجاد کرد و معتقد شدم که سیاست در تنظیم این تئوری، نقشی اساسی داشـتـه اسـت.

بـر یـقینم افزوده شد که باید، این احادیث و روایت هائی را که به حاکمان مربوطند، رد کـنم و همین، باعث شد که سخنان فقهای پیشین و تفسیر و توجیه هایشان را نسبت به این احادیث مردود شمارم و موضعگیری های آنان را نسبت به حاکمان زمانشان محکوم کنم.

تردیدی نیست، اعلام چنین امری مشکل و خطرناک می نمود، به هر حال، بر آن شدم که این احادیث را بـه گونه ای که شکی ایجاد نکند و مرا محکوم ننمایند، نقد کنم؛ مثلا: روایت هائی را از رسول اکرم (ص) نقل کردم که درست به عکس آن روایت ها است و نه تنها اطاعت از چنان حکامی را مـردود دانـسـته، بلکه ضرورت قیام ضد آنان را اعلام و اظهار می دارد و فقها چاره ای جز مقید نمودن و توجیه کردن آن روایت ها نداشته اند. شـایـد، بـارزتـریـن نمونه سرگردانی که این روایت ها برای قیام اسلامی، ایجاد کرد، در گروه جهاد مصری متجلی شد. این گروه، نتوانست، در برابر رژیم انور سادات، یک موضعگیری صحیح و شرعی نشان دهد. تا این که، بر فتوای ابن تیمیه دست یافت: «باید، با کـسـی که احکام شرعی را اجرا نمی نماید، پیکار کرد.» و بدینسان موضعش را اعلام کرد و حکم را اجرا نمود. این داوری، وقتی رخ داد که انور سادات، بی دینی خود را اعلام کـرد و با حجاب، آشکارا مبارزه نمود و در واپسین روزهای عمر خود، با گروه های اسلامی، اظهار دشمنی کرد. گویا عده ای، منتظر بودند که انور سادات، کفر خود را اعلام کند.

یا به عبارت دیگر: می خواستند، قوانین و قواعد گذشتگان را در مسأله خروج و جهاد با حاکم، بر انور سادات تطبیق دهند تا هیچ اشکال شرعی به آنان وارد نشود ! از این رو، قـاتل حقیقی انور سادات، ابن تیمیه است.

طرح و ایده تشیع

عـوامـلی که بـاعـث شد، به اهل بیت و طرح تشیع جذب شوم، بسیارند.

از این عوامل، برخی، به ایده اهل سنت و برخی به موقعیت اسلامی و برخی به مسائل شخصی و برخی نیز به ایده تشیع مربوطند.

امـا آنـچه، به ایده و اهل سنت مربوط است، دسـت آورد سـیـاسـت مـی بـاشـد کـه فـقه رجال را بر فقه متون مقدم داشته است.

در دورانی که سنی بودم، شعار عقل را برافراشتم؛ ولی، در میان اهل سنت، جـایـگاهی برای آن نیافتم و بدینسان تهمت ها، شایعه ها و اهانت ها به سویم روان شدند. پس از گذشت زمان، فهمیدم، استفاده از عقل، نزد اینان، به معنای الحاد و گمراهی است. ولی، به تحقیق دریافتم معنای واپس زدن عـقـل، ذوب شدن در گذشته است و انسان باید، از شخصیت خویش دست بردارد.

بـه یاد می آورم، وقتی در اوائل سال های هشتاد در زندان بودم، برخی از رهبران گروه جهاد، به من پـیشنهاد کردند که با آنان همکاری فکری داشته باشیم؛ ولی، من این پیشنهاد را به این بهانه رد کردم که من هیچ کاری را بدون دقت، تفکر و تعقل انجام نمی دهم و این به نفع شما نیست. من اگر با شما موافقت کنم، بین دو امر، مخیر خواهم بود: با ایده شـمـا مـخـالـفـت خواهم کرد. یا تسلیم ایده شما خواهم شد که در این حالت، چیزی اضافه نشده است.

و همانا مسلح شدن به سلاح عقل، به انسان قدرت اختیار می بخشد. و بدینسان، با این سلاح، به سوی اهل بیت کشیده شدم و آن را برگزیدم. و بی گمان، اگر به سلاح خرد مسلح نمی شدم، این امر محقق نمی شد. فرو ریختن قیود و ایده تسنن و رهایی از بندهای آنان یاری نمود؛ امـا آنـچـه، مرا به سوی اهل بیت کشاند و مجذوب تشیع نمود، تشیع بود که عبارتند از:

امام علی

هـنگام مطالعه کتاب های اهل سنت، سخن ابن حنبل توجهم را جلب کرد که می گوید: «علی دارای دشـمـنـان زیـاد اسـت، دشـمنانش، در جست وجوی عیبی برای او بودند، چیزی نیافتند، ناچار شـخـصـی را پیدا کردند که با علی دشمن است، پس به خاطر عداوت و کینه باعلی، او را ستایش و مدح کردند.»

این سخن، حرکت تاریخ را خلاصه کرده است، حرکتی که به نزاع اهل بیت بـا دشمنانشان مربوط است. اگر مقصود ابن حنبل، از دشمن علی، معاویه است، پس، وی، ازآن سوی تاریخ، تـسـنـن را مـحکوم کرده، هر چند غرضش این نبوده است؛ زیرا، تاریخ اهل سنت، بر اساس تأیید حـکـام بـنـی امیه و بنی عباس استوار گشته است. و همچنین، بر اساس تأیید میراثی بر پاشده است که به خاطر سازش آنان و حاکمان زائیده شـده اند؛ همان میراثی که فعالیتش بر تحقیر امام علی و اهانت به اهل بیت استوارند.

ارتباط اهل سنت باخط حاکمان، آنان را مجبور ساخت که روش دشمنی با امام علی و اهل بیت را پیش بگیرند و این طبیعی بود؛ زیرا، این حکام، خود دشمنان علی و اهل بیتند. آنان بودند که ابوبکر و عمر و عثمان را بر علی مقدم دانستند. مقام ابوسفیان و فرزندش معاویه را بالا بردند و او را همسان علی قرار دادند. نصوصی را که، درباره امام علی و اهل بیت وارد شده اند، برخلاف معنای واقعیشان، توجیه و تأویل نمودند.

این نوع نگرش، که دلیل طرفداری کامل آنان و تایید بی چون وچرای دشمنان امام و اهل بیت به شمار می رفتند؛ مرا

به فکر فرو برد؛ به راز این موضعگیری های بی سبب؟

سخن ابن حنبل، پاسخی به یک گوشه از این سؤال بود؛ ولی، پاسخی کامل نتوانست بر زبـان بـیـاورد، ایـن است که این قوم، پس از وفات رسول خدا (ص) علیه امام توطئه کردند و این تـوطـئه آنـان را واداشت که نصوصی را که درباره آن حضرت و اهل بیت وارد شده اند، توجیه نموده و یا نابود سازند؛ بلکه روایاتی بر خلاف آن بسازند.

بـا ایـن حـال، گاهی، سخنان، شک برانگیزند؛ مثلاً، ملاحظه کردم که اینان، واژه امام را فقط برعلی به جز دیگر اصحاب اطلاق می کنند.

وانگهی ادعا مـی کنند که امام علی، افرادی را که معتقد به الوهیتش بودند، در آتش سوزاند.من هر گاه به این دو مطلب برخورد می کردم، از خود می پرسیدم: «چرا اینان واژه امام را ویژه حضرت قرار داده اند ؟» و «چگونه الوهیت او را به جز دیگر صحابه، یاد آور شده اند ؟»

برای پـاسـخ به ایـن دو سـؤال، بـسیار، تحقیق کردم. تا، به نصوصی دست یافتم که امام را بالاتر ازدیگر افراد قرار می داد. این ویژگی از زبان قرآن و رسول اکـرم (ص) بـیـان شـده است.

این ویژگی، طهارت از رجسی است که او را لایق جانشینی حضرت رسول قرار می دهد و مسؤولیت امامت راپس از پیامبر به او می سپارد. چیزی است که این قوم، آن را از عـلی دریافتند؛ ولی، سیاست، آن را پشت پرده قرار داد. آنچه ازآن باقی ماند، واژه «امام» بود که بر علی اطلاق می شد. برخی به الوهیت او قائل شدند؛ زیرا، معجزات زیـاد را از آن حـضـرت دیـدنـد. ایـن در صـورتـی اسـت کـه مـا قـائل به صحت چنین روایتی باشیم.

اینان به ما نگفتند که چرا برخی علی را پروردگار خود خواندند؟ گویا، هر چند این روایت را ذکر می کنند، غرضی جز این ندارند که از این راه، به شیعیان امام عـلـی طـعـن و انتقاد کنند و هر تصوری که درباره ویژگی امام علی دارند، از بین ببرند.

هر وقت اهل سنت نام امام را می برند، پس از آن می گویند: «کرم اللّه وجهه.» و آن را، این گونه معنا می کنند: «علی، هرگز، بر بتی، سـجده نکرد، هر چند تمام اصحاب بر بت سجده کرده اند.»

در دل خود گفتم: «این ویژگی که از لـسـان اینان بیان شده، قطعاً بر مقام و منزلت والا و موقعیت شرعی حضرت تأکید دارد، چنان که روایت، ادعای الوهیت و توصیف وی به امام نیز، چنین مطلبی را به اثبات می رساند.

از این که اهل سنت، علی را تا این حد، بی ارزش و انسانی معمولی معرفی می کنند، ناراحت شدم. سخت متأثر شدم که عثمان را با وجود کارهای زشت و قبیحش بر او مقدم داشتند.

این ها، مرا از فقه و ایده شان بیزار نمود و در پی جست وجوی حقیقت برانگیخت. تا این که بر طرح تشیع دست یافتم و درآن چیزی یافتم که روانم را آرامش بخشید. در این طرح نوین، ویژگی و مقام والای علی را یافتم. در این طرح، علم و دانش علی را یافتم. در ایـن طرح، علی را امامی معصوم یافتم که صفت عصمت، منعکس کننده ویژگی او است و بر این اساس، تمام اموری که درفقه اهل سنت (درباره امام) برایم ایجاد اشکال کرده بودند، حل شدند.

فهمیدم که چرا او را امام می نامند؟ و چرا می گویند: «کرم اللّه وجهه ؟» و چرا برخی او را خدای خود می دانند؟

مقام والای امام، همچون خورشیدی تابناک می درخشد؛ هر چند، این قوم بخواهند، با توجیه های خود، آن را از دیـدگان مسلمانان پنهان کنند.

اجتهاد

مطلب دیگر که در طرح تشیع، توجهم را جلب کرد، باز بودن باب اجتهادی بود که نزد اهل سنت، قرن ها است که بسته است.

بـنـیـاد دیـنـی مـعاصر، نزد تشیع، دارای عده ای مجتهد والا مقام است که در بسیاری از مسائل و احکامی که اهل تسنن در آن سردرگمند، اجتهاد و پیشرفت علمی کرده اند و در رأس آن ها مسائل مربوط به ربا و بانک هایند.

اجتهاد، نزد شیعیان، محکوم به نص است، نه با آن برخورد دارد و نه از آن فراتر می رود.

استنباط نزد شیعه عبارتند از: کتاب، سنت (صحیح) وعقل. و بـدیـنسان، مصادر دیگر را که اهل سنت، بر مصادر تشریع اضافه کرده اند، مانند اجماع، قیاس، استحسان و … نمی پذیرد.

در طـرح شیعی، هیچ انسان شیعی را نمی یابی، که از مراجع مجتهد زمان تقلید نکند.

بر مقلد واجب است، خمس و زکات اموالش را به مرجع تقلیدش بپردازد.

مسائل فقهی، نزد شیعیان، مختص مجتهدان و فقهایند و بر مردم عوام روا نیست که در آن اظهار نـظـر کـنـنـد و ایـن مـسـألـه، نـوعـی انـضـبـاط و نـظـم در میان شیعیان پدید آورده است که از پیدایش بدعت ها و کژروی ها، نزد اهل تشیع جلوگیری می کند، در حالی که اهل سنت، همواره گـرفـتـار تعدد گروه ها و افزایش ایسم ها، مکتب ها و بالا گرفتن نزاع های مذهبی اند؛ زیرا، برای پیروی و فراگیری، ضابطه ندارند؛ وانگهی، مسلمانان، چندان به فقهای اهل سنت اعتماد ندارند، در حالی که مجتهد، نزد اهل تشیع، همواره فردی معتمد است.

جالب است که تقلید به زنده بودن مجتهد بستگی دارد؛ پس، اگر مرجع تقلید، از دنیا برود، بر مقلد واجب است که از مجتهد اعلم زنده تقلید نماید. ایـن بـدان معنی است که مقلد با قضایای زندگی، ارتباط مستقیم داردو نظرش را پیوسته به سوی امـروز و فـردایـش دوخته است.

بنابر این، تقلید میت، یعنی: کهنه پرستی و باقی ماندن، بر یک خط ثابت که بی گمان نتیجه اش، تعصب و درجازدن است که این را نزد اهل سنت، به تحقیق می یابیم؛ زیرا، هنوز بر فتاوای اهل قبور باقی است.

یکی از مهم ترین دست آوردهای باز بودن باب اجتهاد نـزد شـیـعیان، پیشرفت در روبرو شدن با واقعیت ها و ارتباط با آن است؛ از این رو، نیافتم که درگـیـر مـسـائل جزئی و سطحی باشند، همان مسائلی که تمام وقت اهل سنت را پر کرده اند؛ مـانـند مسأله ریش و لباس عربی و نقاب زنانه و تحریم هنر، فرهنگ، دوری ازسیاست، جدال با مسیحیان و دیگر قضایایی که آنان را از واقعیت های زندگی دور کرده باشند.

بنیاد مذهبی

آنـچـه، بنیاد مذهبی را نزد شیعیان، مشخص می سازد، استقلال و دور بودن از سیطره حکومت ها اسـت.

از ایـن رو، هـمـواره، دارای دیـدگـاه ها و مواضع سیاسی شجاعانه ای بوده که در جامعه، تحول، تحرک و تغییر ایجاد می کرده است.

ایـن اسـتـقلال، به ارتباط بنیاد مذهبی، با توده های مردم باز می گردد که از او اطاعت می نمایند و اموال خود را به او می سپارند و در برابر احکام و قوانینش، خضوع می کنند.

از رویـدادهـائی که ارتباط مستقیم توده ها را با بنیاد مذهبی تشیع روشن می سازد، انقلاب تنباکو اسـت کـه یـکی از مراجع به خاطرقطع منافع شرکت های بیگانه، فتوای تحریم تنباکو را صادر کرد وتـوده های مـردم، بـدون چون و چرا اطاعت کردند و بدینسان با یک فتوای کوچک، بزرگ ترین منافع اقتصادی شرکت های بیگانه در ایران، قطع و نابود شد. و هـمـچـنـین، می توان از انقلاب قانون اساسی (مشروطه) نام برد که برخی از فقها، در سال 1906 میلادی آن را بر پا نمودند و در نتیجه قانون اساسی ایران صادر شد که دولت را به تبعیت از احکام شریعت مقدس مجبور می نمود و مجتهدان را حق تسلط بر قوانین می بخشید. بی گمان، انقلاب اسلامی ایران، نیز به خاطر همین ویژگی پیروز شد! اگـر ارتـباط مستقیم مجتهدان با توده ها نبود، هرگز، چنین انقلابی که آنان رهبری می کردند، پیروز نمی شد.

بـه هر حال، این رابطه معنوی با مردم، به مسأله امامت منتهی می شود، زیرا، شیعیان، مـرجـع تـقلید را نائب امام غائب به شمار می آورند، از این رو، اطاعتش را بر خود واجب ولازم مـی دانـنـد.

در حالی که بنیاد مذهبی نزد اهل سنت، درست به عکس این است؛ زیرا، بـنیادی است، وابسته به حکام که تحت نفوذ و سیطره آنان اداره می شود، و فقهای اهل سنت، حقوق خـود را از حاکمان وقت دریافت می کنند.

از این رو، ارتباطشان، همواره با حاکم است نه مردم. و با فتوایی که صادر می کنند، منافع حاکم را ملاحظه می کنند، نه منافع ملت را. به همین خاطر، گـروه های اسـلامـی گوناگون، این بنیاد دینی را محکوم کردند؛ زیرا، آن را بنیادی حکومتی می دانند که در خدمت حاکم است نه اسلام. بنابر این، بنیاد مذهبی اهل سنت، گرفتار مشکلی بزرگ است که حیثیتش را تهدید و آینده اش را بـه خـطـر مـی انـدازد. از یـک سـو، اعـتـماد ملت های مسلمان را از دست داده و از سوی دیگر، قدرت هیچ نوع اداره ای ندارد؛ زیرا، هم اسیر حاکم است و هم اسیر فقه گذشتگان.

پس از تشیع

نیمه های سال هشتاد بود که پس از آزادی از زندان، به مکتب تشیع گرویدم..

آن روزها، مصر آکـنـده از دشـمنی با تشیع و ایران بود؛ زیرا، جنگ عراق و ایران در اوج خود قرار داشت و مصر بـا تـمـام قـوا در طرفداری و پشتیبانی از عراق به سر می برد، از این رو، تمام رسانه های خبری مصر علیه ایـران، بسیج شده بودند و روزنامه ها کاملاً مجاز بودند که هر چه می خواهند، ضد تشیع و ایران تبلیغ کـنـند. سپس، وهابیت و عراق با هم و در کنار هم، در مصر، به تبلیغات دامنه دار خود و با زیر پوشش گرفتن روزنامه ها، مجله ها، انتشارات، شخصیت های اسلامی و گروه های انقلابی مسلمان مصری و حـتـی منابر و مقاله نویسان چپی و لیبرالی ادامه دادند، و همه اینان بسیج شده بودند که شیعیان و ایرانیان، به ویژه امام خمینی را بکوبند. دیده ها از هر سوی و از هر کوی بر ما دوخته شده بود.

دیدگان حکومت، اطلاعات و دستگاه امنیت، روزنامه ها و مجلات و تبلیغات و سایر کشورها به ویژه عراق! و نیز: دیدگان آمریکا و اسرائیل و هـمه کسانی که در کمین شیعه نشسته بودند.

و بالاخره، ضربه های سختی، بر پیکره این گروه تازه رشد یافته، فرود آمدند. و هـمـچنین، دشمنی ها و کینه توزی ها، ضد شیعیان و ایرانیان، طغیان گرفت؛ عجیب بود که تا جنگ خاتمه یافت، این حمله نیز پایان پذیرفت، گویی با هم پیوند خورده بودند.

سپس، فشارهای سازمان امنیت مصر، ضد شیعیان، به تدریج کم شدند.

شخصیت مصری

حـال کـه سـخن از مرحله پس از تشیع به میان آمد، لازم است، نگرشی کوتاه، بر شخصیت انسان مـصـری داشـته باشم.

شخصیت انسان مصری، به گونه ای است که عقاید تازه رسیده را می خواهد، طبق شرایط و وضعیت خـود فـراگـیرد، نه این که خودرا طبق آن عقاید، سازش دهد؛ در نتیجه، نمونه ای از اسلام، با اعتبارهای ویژه مصری، ساخته می شود.

هر چند، در جامعه مصر، طرح خـشـن وهـابـیـت پدید آمد و توانست، در میان گروه های اسلامی تأثیرگذار باشد؛ با این حال، این گروه ها، رفتاری داشتند که با طبیعت انسان مصری سازگار بود.

یکی دیگر از ویژگی های طبع انسان مصری، کهنه پرستی و میل به گذشته است که این صفت نیز بـر اسـلام مـصـری حـکـمـفـرمـا اسـت؛ مـثلاً، متدینان و متعهدان مصری، معمولا خود را با روش زندگی شخصیت های گذشته سازش می دهند و هر چه الگوی اسلامی، به وضعیت گذشتگان متعهدتر باشد، بیش تر، در میان مردم مصر، تأثیر می گذارد.

و از دیگر ویژگی های مردم مصر، گوشه نشینی است. ملت مصر، ملتی است، گوشه نشین کـه با روابط اجتماعی میانة خوش ندارند؛ هر چند، این کناره گیری، چندان مناسب زندگیشان نباشد و آنان را از نظر رزق و روزی به دشواری و تنگنا دچار کند! انسان مصری، هرگز، به فکر بیرون رفتن ازوطـنـش نیست؛ مگر این که قرار داد کار رسمی داشته باشد و اجرتش را تضمین نماید! و حتی هنگامی که انسان مصری به خارج از وطنش مسافرت می کند، تـنها در محدوده کارش می اندیشد. و به فکر وطنش است که با دستی پر به آن جا بازگردد و خانه ای در قریه اش یا آپارتمانی در شهرش بسازد، سپس، به محل کار خود برگردد و کارخود را ادامه دهد. خـطـرنـاک ترین صفت از صفات انسان مصری، رنگ به رنگ شدن وتغییر ماهیت دادن است.

این شـخـصـیـت، بـا تـغـییر اوضاع سیاسی واجتماعی، به سرعت تغییر می کند.

شخصیت انسان مصری، در دوران پادشاهی غیر از دوران ناصری است و همچنین، در دوران سادات، مثلاً، امروز، شخصیتی، غیر از شخصیت آن دوران دارد. مصریان، خیلی سریع، به سوی فساد روی می آورند و به زودی نیز اصلاح می شوند. از دیـگـر صفات اهل مصر این است که آنان، با تکیه کردن بردیگران و به پشتیبانی قدرت های دیـگـر، زنـدگـی می کنند.

همچنان که انسان مصری، در طول تاریخ، بر نهر نیل تکیه دارد و در کـنارش زندگی می کند و اگر آب هایش زیاد شد، گشایش در روزیش پیدامی شود و اگر کـم شـد، بـه قحطی روی می آورد، بر حکومت ها نیز تکیه دارد.

مردم مصر، چنان، بر حاکمان خود تـکـیه می کنند که معتقدند، همه چیز، به دست آنان است، از این رو، چشم و گوش بسته خودرا در اختیار حاکمان قرار می دهند و به امید رهایی اند.

و شاید به همین علت باشد که مصری ها مایلند، کار حکومتی داشته باشند و آن را بر کارهای دیگر تـرجیح دهند!

رزق و روزی مـهـم ترین چیزی است که ایده کلی مصری ها را نسبت به زندگی بیان مـی کند. از این رو، همه چیز، حتی دین را برای این ایده خاضع می دانند. از نظر آنان، هر چه با رزق منافات دارد، مـردود و مـحـکـوم است. پس اگر روزیِ انسان مصری مختل شود، همه چیز نابود می گردد و در راه به دست آوردن آن، هر کاری ممکن است، انجام دهد و به خاطر همین اندیشه است که برخورد با حاکم را مردود می دانند.

از نظر تاریخی، معروف است که بیش تر رهبری های مصر، از خارج بوده اند؛ گـویـا، برای مصری ها، حکومت کردن چندان اهمیت ندارد، فقط، آنچه برایشان مهم است، به دست آوردن روزی است؛ پس، تا وقتی که روزی می رسد، هیچ مشکلی وجود ندارد.

انور السادات هـم از هـمـین نقطه ضعف مصری ها استفاده کرد. او به مردم مصر اعلام کرد که صلح با اسرائیل، کشور را به روزی و رفاه می رساند و همین انگیزه بزرگ بود که مصری ها را به پیوند با سادات وادار کرد و اندیشه اش را تأیید نمود.

دیـنـداری مـصـری نیز تو خالی و قشری است؛ از این رو، به آسانی، می توان مصریان را فریفت.

و هـمـین پدیده قشری بودن، باعث ارتزاق دینی شد؛ این نوع تجارت نیز، در جامعه مـصـری رواج زیـاد پـیدا کرد و ازهمین راه، شرکت های سرمایه گذاری که تحت پوشش اسلام مـتولدشده بودند و شرکت های سیاحتی که از راه حج و عمره نان درمی آورند، شروع به سوء اسـتـفاده کردند.

احزاب سیاسی نیز، به خاطر جذب مسلمانان، از راه شعارهای اسلامی وارد شدند.

به هر حال، منش های مصریان، دینداری آنان را نیزمنقلب کرد و طبق اوضاع روز، مـتـحـول شـد و گـاهـی هـم همرنگ سیاست حکومت در آمد! مثلاً، گروه بسیار کمی از مـردم، به خواندن نمازهای یومیه مقیدند، ولی، بیش تر آنان، بر نماز جمعه مداومت دارند و عـاشق زیارت خانه خدا و قبر رسول اکرم (ص) هستند، هر چند، این نوع از دینداری بر رفتار و کردارشان چـیزی نمی افزاید.

مـحبت اهل بیت که در اعماق قلوب مصریان ریشه دارد، به خاطر تأثیرگذاری حکومت اسـت، به ویژه دوران فاطمیان؛ از این رو، این محبت سطحی است و به ولایت حقیقی منتهی نمی شود.

و شاید، همین محبت باعث منتشر شدن روش های صوفیگری در میان آنان بود که پس از مدتی به صورت یک گروه اسلامی اصلی در مصر در آمد. اعتقاد آنان، مانند اعتقاد مردم زمان بنی امیه است که به تقیه و پنهان کردن مذهب بسیار مقید بودند. و همچنین، آنان، تحت تأثیر انقلاب اسلامی ایـران قـرار گـرفـتند، نه به خاطر ایمان به طرز فکر انقلابی، بلکه امیدوارند که روزی چنین انقلابی، در زندگیشان رخ دهد.

مـثـلاً، انـدیـشـه امام غایب، مصریان را خیلی تحت تاثیر قرار داد؛ زیرا، این اندیشه با خواسته های درونـیـشـان و آرزوی تـحول از طریق دیگران سازگاراست؛ وانگهی! حضرت مهدی، قطعاً دارای نـیروئی والا است و پیوسته پروردگار او را تأیید می کند؛ بـنـابـر این، طبیعت نرمش و اتکالی بودن و کهنه پرستی، آنان را به سوی تشیع سوق می دهد.

از روزی کـه به خط اهل بیت متعهد شدم، و می خواستم، گناهان سالیان گذشته را پاک کنم، بر خـود واجب دانستم که با هر یک ازمسلمانانی که در گذشته، با وی آشنایی داشتم، بحث کنم و او را به طرح و ایده اهل سنت، بدبین نمایم.

و عاقبت تـوانستم، در مدتی کوتاه، بسیاری از عناصر را از گروه های مختلف اسلامی مصر، به تـشیع فرا خوانم. [از گروه تکفیر گرفته تاجهاد و اخوان و حتی از گروه های سلفی.]

حـرکـت تـشـیـع، به یک پشتیبانی تبلیغاتی قوی و نیرومند نـیـاز داشت، تا از یک سو، تبلیغات دشمنان را خنثی کند، از سوی دیگر، به مؤمنین رشد فکری بخشد و آنان را هدایت نماید. و چون در زمینه مسائل تبلیغاتی، تجربه داشتم، این وظیفه را برعهده گرفتم و به خواست خـداونـد، مـؤسـسه انتشاراتی کوچکی با عنوان «البدایه» تأسیس کنم.

این کار، در اواخر سـال1986 با همکاری و یاری برخی برادران شیعه عرب، مقیم مصر و بـامدیریت این جانب، بر پا شد و سر انجام با شرکت این مؤسسه در نمایشگاه بین المللی قاهره، در سال 1987، مایه شگفتی شیعیان و تأثر دشمنانشان شد.

تبلیغات منفی گروه سلفی وهابی، به این مرکز، هجوم آوردند. نشریات زیاد ضد آن مـرکـز منتشر شدند. و مسلمانان رااز هرگونه همکاری با آن هشدار دادند و لزوم دوری از آن را اعلام داشتند! مـهـم ترین نشریات آنان، جزوه ای به نام آغاز شر وخط وحشیان بود.

آنـچـه، مـا را زجـر مـی داد، حـمـلـه نـابـخردانه و دشمنی عجیب و غریب، از سوی برخی شـیـعیان بود. آنان، می پنداشتند، این فعالیت تبلیغاتی، حرکت تشیع مصر را تهدید می کند! ولی من فکر می کردم که باید دعوتمان را آشکار کنیم؛ زیرا، هـیـچ مـعـنا نداشت، دعوت را پنهان کنیم و منتظر بهبودی اوضاع باشیم.

حـرکـت ما هیچ دشمنی بااوضاع روز یا با حکومت نداشت. نمی توانستیم، رخ نمودن اندیشه روبرو شدن با واقعیت ها را تأخیر بیندازیم؛ زیرا، تصورات هرگز در برابر سیاست گام به گام، خاضع نمی شد.

کتاب ها، مقالات، سخنرانی ها و مطالب زیاد ضد تشیع برپا شد و حکومت نیز طی دو سال پـی در پـی (89 ـ 1988) به شیعه حمله کرد و «البدایه» را از بین برد. و ما را متهم نمود که به خاطر طرفداری از ایران، ضد حکومت، فعالیت وتلاش می کنیم.

به زودی، بـی گـنـاهـی مـا ثـابـت شـد وچـندی نگذشت که ما را رهاکردند. دشمنان، بزرگ ترین هدیه خود را به ما مرحمت نمودند؛ زیرا، حرکت و تبلیغات ما همگانی وزبانزد مردم شد و دائره دعـوتـمان گسترشی بی سابقه پیداکرد و از این محنت، با صلابتی افزون و استقامتی بـیـش تـر خارج شدیم. و بالاخره مهم ترین دست آوردهای تبلیغاتی به شرح زیر رخ نمودند:

برطرف شدن شبهه ها، نسبت به تشیع، نزد بسیاری از فرهنگیان وروشنفکران مصری، از گروه های اسلامی و دیگران.

جذب شدن بسیاری از مردم به سوی مکتب اهل بیت.

گستردگی انتشار کتاب های شیعیان.

تغییر دیدگاه حکومت و سازمان امنیت نسبت به تشیع.

پـس از انـحـلال دارالـبدایه، بنیادی دیگر را به نام «دارالهدف» تاسیس کردیم که همچنان ادامه دارد و هـر سـال، در نمایشگاه بین المللی کتاب قاهره شرکت می کند و در حقیقت مرکز تبلیغاتی شیعیان، در مصر به شمار می رود.

باز هم اظهار تأسف می کنم که برخی از شیعیان ضد این بنیاد نیز جبهه گرفتند و برای مدتی، عامل وقفه کـوتـاه فـعـالیتهایش شدند، این، در حالی بود که دولت از آغاز پیدایش این بنیاد ـ سال 1989 تاکنون، هیچ مخالفتی اظهار نداشته است ! به هـر حـال، چـون، من در برابر دولت و گروه های اسلامی و سایر گروه های سیاسی ایستادم و مـقـاومـت کـردم، سـازمـان امنیت پیوسته، مرا زیر نظر گرفت و به عنوان شخصیت شماره یک شـیعیان به حساب آورد و از این هم فراتر رفته، چنین تبلیغ کرد که من به نفع اطلاعات و امنیت ایران همکاری می کنم. سرانجام، تـوانستم، با سازمان امنیت به بحث و گفت وگو بپردازم و شک و تردیدشان را ـ از بین ببرم.

دولت، بر این باور بود که ایران، پشتیبان شـیـعـیـان مـصـراست و ما ثابت کردیم که این مطلب، صحیح نیست. همچنان که با سازمان امنیت به گفت وگو می پرداختیم، با گروه های سیاسی، مانند مارکسیست ها و مـلـی گـرایـان و نـاصریست ها نیز بحث وگفت وگو می کردیم.

گروه ها، به این نتیجه رسـیـدنـد کـه ایـدئولوژی تشیع، با واقعیت های موجود، سازشی بیش تر دارد و دربرابر رویدادها، مقاومت می کند و تشیع، اسلامی دیگر عرضه می کند که غیر از اسلام هراس انگیزِ گروه های سلفی است.

در هـر صـورت، ایـن گـفـت وگوها، به این جا منتهی شد که گروه های سیاسی موجود، به تشیع موضعگیری مسالمت آمیزی پیداکردند و از کتاب های شیعیان استقبال کردند و از ما دعوت کردند که در کنفرانس ها و نشست های خود، با آنان، مشارکت و همراهی کنیم.

ایـن بـرخوردهای فرهنگی و گفت وگوهای سازنده، با گروه های گوناگون، نه تنها شیعه را معرفی کـرد و شـبـهـه ها را زدود، بلکه به نفع جمهوری اسلامی نیز واقع شد و سیاست جمهوری اسلامی را نیز تأمین نمود.

امـروز، در سراسر مصر، به ویژه در میان فرهنگیان، سخن از جمهوری اسلامی ایران به میان می آید، تا آن جا که بحث درباره تشیع، به معنای بحث درباره ایران است.

امروز، در ذهن انسان مصری با فرهنگ، ثابت شده است که رابطه ای قوی و سرنوشت ساز میان ایـران و تـشـیـع، در سطح مصر و تمام جهان وجود دارد؛ از این رو، در تـمـام بحث های مربوط به تشیع، بحث از ایران، خودنمایی می کند.

روزی، یکی از اندیشمندان به من گفت: «در این زمینه، باید پوزش ما را بپذیرید زیـرا، درباره ایران، چـندان اطلاعات درست نداریم، گو این که ضد ایران، پیوسته تبلیغات منفی و مستمر وجود دارد.

انجمن شیعیان

پـیـشرفت و دامنه دار شدن تبلیغات و دعوت به سوی تشیع، در استان های مختلف مصر، تشکیل یک انـجـمـن بـرای شـیعیان را لازم می دانست. از این رو، اندیشه تشکیل انجمن تشیع را مـطـرح کـردیـم و پذیرفتة همگان شد. سپس گام های لازم برای عملی ساختن آن برداشتیم.

بـه خـاطـر هـمگامی با واقعیت موجود و طرز تفکر اهل مصر، نسبت به تشیع وحساسیت دستگاه حـاکـم و سـازمـان امنیت، بر هر فعالیت اسلامی، به ویژه فعالیت شیعیان، چارچوب این انجمن و فعالیت هایش را در امور اجتماعی منحصر دانستیم و اینچنین، اهداف آن را اعلام کردیم:

ایجاد رابطه میان مؤمنین و همکاری در مسائل گوناگون اجتماعی.

تأسیس مساجد و مراکز مذهبی.

انتشار روزنامه ای که سخنگوی انجمن باشد.

برپائی کتابخانه های عمومی عام المنفعه.

بر پائی و بزرگداشت مناسبت های اسلامی.

تأسیس صندوق خمس و زکات.

انتشار کتاب ها و بحث هایی که مکتب اهل بیت را، برای مردم، شناسایی ومعرفی کند.

به راه انداختن کاروان های حج و زیارت عتبات مقدسه.

امروزه، در میان شیعیان مصری، بسیاری از ثروتمندان وجود دارند که می توانند، خدماتی قابل توجه و ارزنـده بـه تـبـلـیغات تشیع ارائه دهند. ولی، متأسفانه خود را کـنـار کشـیده اند، گویی، این امر، هیچ ارتباطی با آنان ندارد.