شهید مرتضی صلواتی

زندگینامه مستبصر ارجمند، حجت الاسلام والمسلمین شهید شیخ مرتضی صلواتی (رضوان الله علیه)

شهید مرتضی صلواتی فرزند محمد علی در تاریخ ۵۷/۶/۱ در شهرستان سنندج به دنیا آمد . پدر و مادرش اهل روستای صلوات آباد سنندج بودند .

وی درباره نحوه ی شیعه شدنش می گوید :

در‌ یکی از روزهای فصل پاییز سفری به شهر زاهدان داشتم و برای نماز ظهر به مسجد مکی رفته بودم، بعد از نماز ظهر در مسجد نشسته بودم که‌یکی از برادران حنفی مذهب که اهل تربت جام – که آنجا مسجد مکی مشغول تحصیل علوم دینی بود – نزدم آمد، و پرسید: شما اهل کجایید؟ گفتم: اهل کردستان.

پرسید: آیا شما سنی هستید؟

گفتم: بله پیرو امام شافعی هستم.

سپس هر کدام خود را معرفی نمودیم،‌بعد از آن وی مرا به منزل خود دعوت کرد و گفت وی قبلا چند باری برای تبلیغ به کردستان رفته است. به همین خاطر جویای حال تعدادی از علمای اهل سنت کردستان شد و گفت: من اکثر آنها را می شناسم و به خدمتشان رسیده ام.

من به این برادر دینی گفتم:

من مدتی است درباره مذهب شیعه تحقیق می کنم و دوست دارم با آداب و رسوم و احکامشان آشنا شوم.

طلبه‌ی حنفی مذهب گفت: چه شده است که این همه ادیان و مذاهب را رها کرده ای و می خواهی پیرامون شیعه تحقیق کنی؟! وقت انسان طلاست، پس چرا می خواهی آن را تلف کنی و به ججای این تحقیقات بیهوده،‌یه تحصیل و عبادت بپرداز ؛ زیرا بزرگان ما اهل سنت همه از شیعه تنفر و دوری می کردند، پس ما هم باید پیرو بزرگانمان باشیم.

سپس گفت: اگر شیعه حق است،‌چرا در اقلیت هستند و چرا اکثر مسلمانان چهان از مذهب شیعه پیروی نمی کنند؟

در جواب به او چیزی نگفتم. اما برایم این سوال پیش آمد که چرا شیعیان که در اقلیتند ادعای حقانیت می کنند؟ بعد از سه سال تحقیق باید به او بگویم: شناخت حق و باطل، در گرو کمی‌یا فزونی پیروان آنها نیست. در جهان امروز نسبت مسلمانان با منکران اسلام، در حدود‌یک پنجم‌یا‌یک ششم است. اکثر ساکنان خاور دور، بت پرست و گاو پرست و… هستند و خیلی افراد، منکر ماوراء الطبیعت هستند.اگر اکثریت نشانه‌ی حقانیت بود باید غیر مسلمانان بر حق باشند چون اکثریتند.

گذشته از این، هر چند شیعه از نظر جمعیت به پایه‌ی اهل سنت نمی رسد ولی آنها‌یک چهارم جمعیت مسلمانان را تشکیل می دهند. و اگر نسبت آنها را با هر‌یک از فرق اهل سنت‌یعنی شافعی، مالکی، حنفی و حنبلی بسنجیم، جمعیت شیعه کمتر از آنها نیست. آنچه که باعث شده در ذهن برخی این مسئله خطور کند که شیعه نسبت به اهل سنت در اقلیت است، از این مسئله نشات می گیرد که آنها جمعیت شیعه را نسبت به مجموع چهار فرقه اهل سنت مقایسه می کنند نه هر‌یک از آنها به تنهایی، و اگر هر‌یک از فرقه های اهل تسنن با کل جمعیت مسلمانان جهان مقایسه شود در اقلیت خواهد بود.

ما در ایام مختلف سال، پذیرای عده ای از مبلغین حنفی مذهب بودیم که از جاهای مختلف همچون زاهدان و شهرهای دیگر استان سیستان و بلوچستان به مساجد ما می آمدند. اکثر جوانان مسجد، با دیدن تبلیغی ها تا صبح در مسجد می ماندند و آنان برای جذب جوانان، با خود جوایزی از قبیل مسواک چوبی، مشک، عنبر، عود، سرمه، و کلاه سفید مخصوص نماز، آورده بودند تا به جوانانی بدهند که بیشتر در بحث ها و گفتگوهایشان شرکت می کردند.

  در‌یکی از شب ها، با همه‌ی دوستان تصمیم گرفتیم شب را در مسجد بمانیم و از محضر مبلغین استفاده کنیم که سوالاتی طرح شد و دوستان پرسیدند: چرا امام ابوحنیفه فلان رای را داده و‌یا چرا وضو گرفتن حنفی ها با شافعی ها فرق دارد…؟

تا اینکه این حقیر‌یک سوال پرسیدم که اولین جرقه در رفتن من به سمن تحقیق و بررسی درباره مذهب تشیع شد. و آن سوال این بود که امام زمان(عج) کیست؟ و آیا مهدی که شیعه ها می گویند آیا صحت دارد؟ اما متاسفانه در جوابم هر نوع اهانتی را به ساحت مقدس این بزرگوار شنیدم به جز جواب سوالم را.

در آخر جواب واهی و پوچی به من دادند که اگر امام زمانی‌یا مصلحی در آخر الزمان باشد آن هم عیسی بن مریم است و بس. و شما هم از سوالات بی فایده بپرهیزید و وقت خود و افکار خود را با چنین سوالاتی آلوده نکنید.

من که جواب درستی دریافت نکردم از پرسیدن چنین سوالاتی خوددادری نمودم تا اینکه بحث و گفتگو خاتمه پیدا کرد و همان لحظه‌ یکی از آن مبلغین گفت: برادران بلند شوید وضو تازه کنید و هر کدام گوشه ای مشغول عبادت و خواندن قرآن شوید که زمان زیادی تا اذان صبح نمانده است.

من هم مشغول خواندن قرآن شدم که پس از تلاوت آیاتی چند از سوره‌یوسف(ع) خستگی مفرطی بر من چیره شد و قرآن را بوسیدم و کنار گذاشتم و با حالت نشستن، سرم را به دیوار تکیه دادم و به خواب رفتم. در حالت خواب و بیداری بودم که مسائلی را در رویا دیدم که گفتنش تا به اینجا کافی است و بعد از اینکه هوشیار شدم از صدای موذن بیدار شدم. موقع اذان صبح است مجددا رفتم وضو گرفتم و بعد از اقامه‌ی نماز صبح به فکر رفتم و با خودم گفتم: چون با خیال و فکر امام زمان، خوابیدم حتما ‌یک تخیل بوده است.

سپس از دوستان و میهمانان مبلغ خداحافظی کردم و به منزل رفتم و چون شب قبل کم خوابیده بودم خستگی و کم خوابی بر من مستولی شد و به اتاق خودم رفتم و خوابیدم،‌ اما با کمال ناباوری همان خوابی را در مسجد دیده بودم در منزل هم برایم تکرار شد. ولی چون به این مسئله باور ضعیفی داشتم این رویاها را افکاری خسته و پریشانی می پنداشتم تا اینکه خود به خود به سمت مطالعه‌ی کتاب های شیعی رفتم و بعد از مطالعه، باور من نسبت به این مسئله مقداری بیشتر از قبل شد و با خود فکر کردم و گفتم: ایا خدائی که حضرت خضر و عیسی را زنده نگهدارد، نمی تواند فرزند پیغمبر خاتمش را که سرور همه‌ی انبیا و جن و انس است نگه دارد. پس خدائی که آدمی را از قطره آب خلق کرده مطمئنا این کار برایش سهل و آسان است و شکی در آن نیست.

تا اینکه بعد از مدتی‌یک سفر چند روزه به تهران رفتم و بعد از دو روز اقامت در تهران، به قم رفتم و در آنجا به حرم حضرت معصومه رفتم و از دور مردم را نظاره می کردم که بعضی ها کتاب دعادی را در دستشان گرفته و دعا می خواندند و گریه می کردند. من هم با دید عجیب و غریبی به آنها نگاه می کردم و گاهی در دلم برای آنها می خندید و می گفتم: اینها چقدر بی کارند.

ولی هر چه سعی کردم بروم ضریح را ببوسم، غرور و تعصب های بیجا که دلم را کدر کرده بود اجازه‌ی چنین عملی را از من سلب می کرد. سپس برای دیدن داخل صحن و رواق ها و دیدن قبر هایی که آنجا بودند وارد شدم. قبری را دیدم که مردم بر آن فاتحه می خوانند، جلو رفتم دیدم قبری است که چند سانتی متر از سطح زمین بالاتر است و احساس می کردم قبلا به این مکان رفته ام. تا اینکه نگاه من به عکسی که آنجا بود افتاد در حالی که چهره اش برای من بسیار مهربان و با ابهت بود، پس از اندکی تامل فهمیدم، این همان شخصی بود که با همان جوان – که غرق در نور بود و صورتش معلوم نبود – همراه بود که در اخر آن جوان نورانی به این شخص گفت: « بیا برویم نزد آقای بروجردی »آنجا بود که از خواب غفلت بیدار شدم و فهمیدم به چه مکانی آمده ام.

داخل حرم که آمدم دیدم عده ای طلبه، مشغول مباحثه با‌یکدیگر هستند و این صحنه برای من جالب بود، نزدیکتر رفتم و با کسب اجازه پیش آنها نشستم و به بحث های شیرین آنها گوش دادم که بعد از نیم ساعت با ختم‌یک صلوات، بحث خود را پایان دادند. انجا بود که‌یکی از طلاب از من پرسید: شما اهل کجائید؟ من هم گفتم: اهل کردستان.

پرسید: آیا شما از برادران اهل سنت هستید؟

گفتم: بله

بعد دیدم بر خلاف باور، آنها بیشر مرا تحویل گرفتند و انگار سال ها ست که با آنها دوست و آشنا هستم.‌یکی از انها پرسید: شما جزو کدام فرق هاز اه لسنت هستید؟

گفتم: شافعی.

دیدم طلبه گفت: بله امام شافعی شخصی زیرک و دانشمند بوده است. من هم گفتم: مگر شما به پیشوایان ما فحاشی و لعن نمی کنید؟

آنها گفتند: خیر ما برای کسانی که دوست دار و محب اهل بیت(ع) هستند احترام قائلیم و امام شافعی هم محب اهل بیت است.

سپس گفتم: مگر شما ۱۸ آیه از سوره نور را آتش نمی زنید؟

یکی از آنها با کمال تعجب گفت: برای چه؟ نعوذ بالله! چرا چنین اهانتی به قران بکنیم؟

دیدم رفت و قرآن را از جا قرآنی برداشت و سوره نور را آورد و گفت: لطفا شما این سوره را بخوانید.

من هم قرآن را دیدم صحیح و سالم است.

مسئله برایم روشن تر شد و باز پرسیدم پس چرا شما خلفای راشدین را لعن می کنید؟ در جواب گفتند: ما هر کسی را لعن نمی کنیم بلکه ظالمین و کاذبین و غاصبین که خدا در قرآن لعنشان کرده است لعن می کنیم و خود شما اهل سنت هم لعن می کنید.

سپس گفتم: در جای ما گفته اند که شما شیعه ها دو عدد سوراخ درست می کنید و بر روی‌یکی می نویسید علی و بر دیگری عمر،‌آن سوراخی که بر رویش علی نوشته پر از شیرینی و نقل و نبات می کنید و داخل سوراخ دیگری که روی آن عمر نوشته شده، پر از خار و تیغ می کنید و بچه هایتان را وادار می کنید که داخل سوراخ ها دست کنند و از سوراخی که نوشته اند علی، شیرینی در می آوردو همه صلوات می دهید بعد سوراخ بعدی را که پر از خار و تیغ است دست بچه را می گیرید و خار در دستش فرو می رود و بچه به گریه می افتد و شما هم می گوئید لعن کن عمر را که زود دستت خوب شود و دردش از بین برود.

دیدم همگی از تعجب دهانشان باز شده و خلاصه در جواب گفتند: بخدا تمام این ها کذب است. ما چگونه کاری می کنیم که بچه ای معصوم و دوست داشتنی خار در دستش فرو برود و گریه کند. آیا آدم صحیح العقل همچنین عملی را انجام می دهد؟ وانگهی بچه از کجا بفهمد که کدام مربوط به علی و کدام سوراخ مربوط به عمر است. پس عزیز من بخدا این خرافات را فقط دشمنان اسلام و منافقین می بافند که اتحاد و همبستگی و اخوت را در بین مسلمین از بین ببرند.

در این لحظه‌یکی از طلاب گفت: ما می خواهیم برویم جمکران،‌آیا طالب هستی که با ما همراه باشی؟

گفتم: جمکران دیگر کجاست؟

گفت: جای مقدسی است. بعد از تامل کوتاهی( که با خود گفتم: شاید اینها بخواهند را بکشند و‌یا مرا بزنند و هزار فکر دیگر. اما باز می دیدم که این ها از صورت و سیمایشان پیداست که اهل چنین تعصبات جاهلانه ای نیستند) پذیرفتم و با آنها راهی مسجد جمکران شدم از حرم بیرون آمدیم و سوار بر ماشین شدیم و بعد از چند کیلومتر راه به مسجد رسیدیم. همینکه از ماشین پیاده شدیم در کمال ناباوری تمام اعضایم و جسم و روحم به لرزه افتاد و احساس کردم که این مسجد را من قبلا آمده ام و‌یک لحظه بیاد آوردم که بله همان شبی که در مسجد در حالت رویا دیدم همین جا بود ولی مانند کسی که گمشده ای داشته باشد سراغ چیزی‌یا کسی را می گرفتم و حیران و مبهوت بودم که خدایا باز هم دارم خواب می بینم‌یا بیدار هستم؟

آن طلبه ها پرسیدند: چه شده حالت ناخوش است؟

گفتم: خیر حقیقت را‌یافتم.

باز آنها پرسیدند ک از چه می گویی؟

آن وقت گفتم حقیقت از این قرار است که من فلان شب فلان خواب را دیدم و حال همان جایی که در خواب دیدم همین جاست و نشستم و تعریف کردم و آنها همه اشک شادی در چشمانشان حلقه زده بود زیرا آنها راهی را که پیمودند همان صراط مستقیم بود.

سپس شروع به پرسیدن‌یکسری سوالات از من کردند. همین جا بود که تصمیم جدی گرفتم که تحقیق و بررسی هایم را راجع به تشیع ادامه بدهم و پس از سه سال تحقیق امروز در کمال ایمان و‌یقین این مکتب ناجیه اثنی عشری را پذیرفته و بعنوان مذهب خود انتخاب نموده ام و خدا را بر آن شاکرم و با تمام اخلاص و‌یقین و ایمان می گیوم: اشهد ان لا اله الا الله – اشهد ان محمدا رسول الله – اشهد ان علیه ولی الله.

مرنضی صلواتی پس از شیعه شدن، وارد حوزه‌ی علمیه مروی تهران شد و به کسوت روحانیت شیعه در آمد و در تاریخ ۱۵/۵/۱۳۹۰ مصادف با ۶ ماه رمضان درحالی که برای گذراندن تعطیلات به سنندج رفته بود  بدست کوردلان و دشمنان حقانیت شیعه مسموم شده و به شهادت رسید.

از آن شهید کتابی به نام آنگاه شیعه شدم به‌یادگار مانده است.

پایگاه استبصار