در حرم امام رضا (علیه السلام) قول دادم شیعه شوم

داستان تشیع جوان اهل بینالود، جناب آقای امین قاسم آبادی ، و شفایش به دست امام رضا (علیه السلام ) بسیار خواندنی و قابل تامل است . وی داستان زندگی خود را اینگونه آغاز میکند :

 

من متولد سال ۱۳۶۶و اکنون ساکن شهر مشهد هستم . در شش سالگی پدرم را از دست دادم . پس از آن ما را به خانه‌ی مادرم در بینالود منتقل کردند . مادرم از طریق قالیبافی خرج زندگیمان را می‌داد که همین امر باعث از بین رفتن چشمهایش و از دست دادن بیناییش شد. برادرم هم مدتی پس از فوت پدر دچار اعتیاد به مواد مخدر شد . با اینکه فامیل و اقوام ما همچون خودم اهل سنت بودند ولی متاسفانه اهمیتی به ما و اوضاع آشفته ما نمی‌دادند.

در نوجوانی در یک نانوایی مشغول بکار شدم که نانوایش فردی شیعه و بسیار مهربان بود و بر گردن من حق پدری داشت. همیشه با خود میپنداشتم که رفتار شیعیان به نسبت اهل سنت، بسیار بهتر است .

مدت ها گذشت و من ازدواج کردم و زندگی همچنان مثل قبل پر از آشفتگی و سختی بود .

در سال۱۳۹۰ در سمت چپ شکمم کم کم دانه‌های چرکی بوجود آمد و به مرور بیشتر شد.به پزشکان زیادی مراجعه کردم اما دکترها با وجود آزمایشات فراوان، متوجه چیزی نشدند و در نهایت گفتند باید آزمایش مغز استخوان انجام شود. بعد از اینکه دکتر جراح نتیجه آزمایش را مشاهده کرد عنوان کرد که : آزمایش مشکوک است.

پس از مدتی بالاخره تشخیص سرطان دادند و گفتند نهایتاً یک سال زنده هستید مگر اینکه پیوند مغز استخوان انجام شود، که خرج آن نیز بسیار زیاد است.

چون پلاکت خون نداشتم، مجبور بودند هر روز پلاکت به بدنم تزریق کنند.

در تمام آن دوران مریضی صاحبکارم روزانه به ملاقاتم میامد و به کارهایم رسیدگی می‌کرد. برای مخارج درمانم همسرم طلاهایش را فروخت و صاحبکارم پیشنهاد داد که میتوانیم هزینه عمل را با کمکهای مردمی بپردازیم. ابتدا باور نداشتم اما پس از مدتی با کمک های مردم اهل سنت و شیعیان خرج عملم جور شد.

با وجود عمل، دکتر دائما عنوان می‌کرد که امیدی به زنده ماندنم نیست. اوضاعم بد بود و حتی نمیتوانستم چند قدم راه بروم .

ناگهان هوای حرم امام رضا (علیه السلام) در سرم افتاد. با اینکه دکتر اجازه نمی‌داد به زیارت بروم ولی با اصرار زیاد توانستم رضایتش را جلب کنم؛ درنتیجه به سمت حرم رهسپار شدم.

به سختی خود را به پنجره فولاد رساندم و با دل شکسته با امام رضا (علیه السلام) سخن گفتم و از خدا میپرسیدم  :« آیا امکان خوب شدنم وجود دارد و می‌توانم دوباره راه بروم؟»

در حرم امام رضا به چشم خود شاهد شفای افراد زیادی بودم. حس عجیبی در آن مکان داشتم، صدایی دائما در فکرم می‌گفت بیا و شیعه شو. تصمیم خودم را گرفتم و مذهب تشیع را انتخاب کردم.

با خود گفتم از امروز به بعد من شیعه هستم. نماز را مانند شیعیان خواندم و به سمت خانه‌ام به راه افتادم. دقیق به یاد ندارم ولی حداقل ۱۵ کیلومتر راه را پیاده رفتم. در حالیکه قبلا به هیچ عنوان نمی‌توانستم راه بروم و حتی هنگام ورود، با کمک دیگران توانستم وارد حرم شوم. من شفا یافته بودم ولی فکرم به حدی مشغول بود که نتوانستم به این موضوع پی ببرم. دائما به فکر مادرم بودم که بعد از من چه می‌کند چون برادرم، او را یاری نمی‌کرد.

وقتی به خانه رسیدم همسرم گفت:« پس چرا آمدی؟»

گفتم:« نمی‌دانم.» حوصله صحبت نداشتم. خانه ما دو طبقه است و ما در طبقه دوم زندگی میکنیم. هر زمان که به خانه میرسیدم دو سه نفر مجبور بودند مرا در پتو بگذارند و به طبقه بالا ببرند چون به تنهایی قادر به راه رفتن نبودم. همسرم پرسید :«با چه کسی به طبقه بالاآمدی؟» گفتم:« خودم !» و هر دو تعجب کردیم.

قرار بر این بود که صبح به بیمارستان برویم تا آمپولی که از آلمان وارد شده بود، به جهت بهبودی به من تزریق کنند. وقتی پلاکت خون مرا گرفتند دیدند ۸۰۰ هزار است. همه دکترها تعجب کردند. دکترم گفت باید دوباره آزمایش مغز استخوان بگیریم. نتیجه آزمایش آمد و پلاکت من ۹۰۰ هزار بود. اصلا باورم نمی‌شد.

دکترها علت را پرسیدند، گفتم دیشب به حرم امام رضا رفته بودم و کل ماجرا را برایشان تعریف کردم. آنجا بود که تازه متوجه شدم امام رضا علیه السلام مرا شفا داده‌اند.

ناگهان از حال رفتم. در خواب دیدم درکنار آبشاری بسیار زیبا هستم. می‌خواستم حرکت کنم اما نمی‌توانستم. دیدم آقایی صورتش مثل ماه نورانی است، شال سبزی بر گردن دارد و لباس‌هایش سفید است.ایشان به من گفتند :«دستت را به من بده.» گفتم:« نمی‌توانم حرکت کنم.» دوباره سخن خود را تکرار کردند. دستم را دادم و با هم به راه افتادیم. پرسیدم :«اینجا کجاست؟» گفتند:« مثل بهشت است.» گفتم:« من اینجا زندگی میکنم؟» گفتند:« خیر به زندگی قبل برمیگردی و زندگی خوبی نیز خواهی داشت. فقط محکم پای قولی که در حرم دادی بایست و هرگز آنرا فراموش نکن.» گفتم:« چه قولی؟ »فرمودند:« اینکه شیعه شوی.»

دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم. همسرم از ابتدا شیعه بود. من نیز پس از این ماجرا همچون او شیعه شدم.قبل از این داستان من فقط یک مدت در خانه نماز شیعی می‌خواندم. بعد با اتفاقاتی که افتاد تصمیم گرفتم به مسجد بروم و آنجا نماز بخوانم.

مردم وقتی خبر شیعه شدن من را شنیدند، از گفتگو با من خودداری می‌کردند. چون به آنها گفته شده بود حرف زدن با من حرام است. دوستانم با من ارتباطشان را قطع کردند و حتی به مادرم گفته بودند پسرت کافر شده است.برخی از افراد ناسزا می‌گفتند و حتی به من خسارت میزدند. شیشه‌های خانه‌ام را می‌شکستند و می‌گفتند مرده پرست شده. حتی وقتی که می‌خواستم یک سفر به کربلا بروم مولوی منطقه به مادرم زنگ زد و گفت پسرت می‌خواهد مرده پرستی کند ؛ اما در مقابل، افراد زیادی هم از این موضوع استقبال کردند .آن مدت به حدی اذیت شدم که تصمیم به فروش منزلم گرفتم و به مکانی دیگر منتقل شدم.

یکی از اقواممان پشت سرم حرفهای زیادی زده بود. نزد او رفتم و علت اینکار را جویا شدم. پرسید :«چرا شیعه شدی؟» گفتم در حرم امام رضا شفا گرفتم. گفت :« مگر امام رضا شفا میدهد؟ او که مرده است.» گفتم:« امام رضا واسطه بین من و خدا شده است.»

برادرم در تهران بود و همچنان مشکل اعتیاد داشت ؛ وقتی متوجه شد که شیعه شدم و شفا یافتم، او نیز به تبع من شیعه شد و ترک اعتیاد کرد ؛ در حال حاضر در مشهد ۳ کمپ ترک اعتیاد تاسیس کرده است.

برادرم بعد از شیعه شدن به کلی تغییر کرد. ما در زمان کودکی با یکدیگر ارتباط چندان خوبی نداشتیم اما در حال حاضر رابطه بسیار خوبی داریم. برادرم از زمانی که شیعه شد، همیشه نماز شب می‌خواند و قرآن تلاوت میکند. بعد از آن زمان زندگی خودم هم متحول شد، و بسیاری از مشکلاتم حل گشت.

من هم قبل از آن قضیه همه کاری میکردم. سیگارمی‌کشیدم و مواد مخدر مصرف می‌کردم و… ، اما بعد از شیعه شدن همه را کنار گذاشتم و با خود گفتم باید تغییر کنم و امینِ قبل نباشم.

در آخر یکی از اهدافم که برایش تلاش میکنم اینست که برای همه افراد شرح حال زندگی‌ام را تعریف کنم و به آنها بگویم که اگر دوست دارید شیعه شوید.این امر روی برادرانم و خیلی‌های دیگر تاثیرگذاشته است. همانطور که در خواب دیده بودم زندگیم هم رونق گرفت و آشفته حالی و سردرگمی در زندگی ما نیز از بین رفت .