عنوان مقاله: نقش شیعه در پیدایش و گسترش علوم اسلامی در اندلس
متخذ از مجموعه نقش شیعه در گسترش علوم اسلامی (2) جلد هفدهم
نویسنده: مستبصر ارجمند احمد حساین الدواجی الجزائری

دانلود فایل PDF:
نقش شیعه در اندلس PDF
مشاهده و مطالعه متن مقاله:
مقدمه
ساكنان كشور اندلس، همچنان بر دين اصلى خود باقى هستند. وضعيت بلاد اندلس، مانند همه ممالك روم و فارس است كه پس از ورود اجبارى اسلام از سوى مسلمانان در برخى از مناطق و ورود همراه با منطق، فهم و استدلال در برخى مناطق ديگر، با اسلام آشنا شدند. با اين وجود در ميان مورخان اختلاف و نزاعى در رابطه با دين و مذهب ساكنان اندلس وجود نداشت، تا اينكه برخى از مورخان، وجود شيعه و شيعهگرى در بلاد اسپانيا را متذكر شدند. اين واقعيت تاريخى باعث شد تا در جستوجوى آن برآيم تا شايد تأييدات تاريخى براى اين ديدگاه پيدا شود. ديدگاهى كه متأسفانه تنها نزد شمار اندكى از رسانهها و نوشتهها منعكس شده است. عادت برخى مورخان، پنهانكردن حقايقى است كه با هوى و هوس و تعصبات جاهلانه و غير مستدل آنها مخالفت داشته باشند.
كتابهاى قديمى و معاصر تاريخ اندلس را بررسى كردم و تلاش كردم در حد توان بهدنبال حقيقت باشم و به شيوه علمى در ارائه ادله و شواهدى كه با زحمت آنها را يافتهام، متعهد باشم. با توجه به فروع مختلف موضوع پژوهش، به گمانم نتوانستم بهطور كامل و همهجانبه به اين موضوع بپردازم؛ اما تلاش كردم به قدر توان و متناسب با وقت و منابعى كه در اختيار داشتم، بهترين پژوهش را ارايه كنم. بضاعت اندك علمى و پژوهشى حقير، اكنون در برابر ديدگان شماست و داورى پيرامون مطالب آن، با شما خواننده محترم است. فعاليت كامل و جامع، تنها براى افراد اهل كمال است و در اين زمينه بايد تنها بر خداوند متعال توكل و تكيه كرد.
پرسشهاى پژوهش
محور بحث اين مقاله، بررسى رجالى و كاوش در تراجم، پيرامون برخى از شخصيتهايى است كه گفته شده، شيعه بودهاند و نقش مهمى در گسترش و پيشبرد علوم دينى و اسلامى داشتهاند. محققانى كه تلاش آنها در جهت آشكارسازى اين مهم بوده، با وجود تلاشهاى ستودنىشان، ادله و استدلالهاى كافى بر وجود شيعه و شيعهگرى در سرزمين اندلس ارايه نكردهاند؛ شايد دليل اين كار، بىاهميتى و در اولويتنبودن اين موضوع براى آنها بوده است. اين واقعيت سبب شد تا بر اين موضوع متمركز شده و مجدانه تلاش كنم تا آن را شرح داده و با ادله تاريخى از يكسو و ادله تحليلى و متنى از سوى ديگر اين موضوع را غنا بخشم. بسندهكردن به نقل عبارتهاى مورخان گاهى از اوقات براى اثبات مقصود كافى نيست، همين مطلب من را مجبور كرد تا در پايان اين مقاله، برخى از آثار شخصيتهاى شيعى را بياورم و با توضيح مناسبى براى هر اثر، آن را برجستهسازى كنم تا شبههاى باقى نماند و محتواى اين مقاله صرفا تكرار گفتههاى مورخان قديم و معاصر نباشد.
دو پرسش مطرحشده در اين مقاله عبارتند از: ۱. آيا در اندلس، شيعه مانند فرقههاى مالكى و ساير فرقههاى اسلامى وجود داشته است؟ ۲. بر فرض وجود شيعه در آن منطقه، در شرايطى كه اهلسنتِ مالكىمذهب به كسى غير از خودشان اجازه ورود به عرصه علوم اسلامى و گسترش آن در ميان مردمان ممالك اسلامى در سرزمين اندلس را نمىدادهاند، آيا آنها واقعا داراى تأليفات و تأثير بر جوامع خود بودهاند، تا حدى كه مشاركت در پيشبرد علوم اسلامى بر آنها صدق كند؟
ما تلاش خواهيم كرد در دو فصل به اين پرسشها پاسخ دهيم. در فصل اول زندگىنامه و شرححال مختصر برخى از شيعيان يا افراد متهم به تشيع يا شيعيان تقيهاى را ارايه خواهيم كرد. در فصل دوم تلاش خواهيم كرد تا آثار علمى برخى از اين افراد را – در صورت ثبت اثرى براى آنها – شرح داده و اهتمام بيشترى نسبت به آنها داشته باشيم، تا ابهامى براى خوانندگان باقى نماند و در ذهنشان مطلبى گنجانده شود كه انتظارش را نداشته باشند. طرح انديشه وجود شيعه در اندلس، براى اغلب محققان تاريخ اسلام و حتى خود شيعيان، غير منتظره و غافلگير كننده خواهد بود.
الف) مفهوم شناسى
پيش از ورود به بحث، لازم است تعريف برخى واژگان موجود آورده شود:
واژه شيعه
مقصود ما از اين واژه، معناى لغوى و اصطلاحى آن نيست؛ آنگونه كه ذَهَبى (م ۷۴۸ ق) در كتاب ميزانالإعتدال[1] متذكر آن شده و به تفكيك ميان تشيع و غلو (شيعه و غالى) در زمان اسلاف خود و در زمان معاصرش اشاره كرده است. تعريف سازگار با اهداف اين مقاله، به سادگى مفهومى اعم از مفهوم لغوى و اصطلاحى اين دو لفظ (تشيع و شيعه) است. به عبارت ديگر، هر آنچه كه به اماميه اثناعشريه، اسماعيليه، زيديه، فطحيه و جز اينها ارتباط دارد، در تعريف ما از اين واژه داخل است. گاهى نيز پاى خود را از اين تعريف فراتر گذاشته و تشيع سياسى يا فكرى يا اجتماعى – اگر اين اصطلاحات صحيح باشند – را نيز در قلمرو معنايى مورد نظرمان از واژه شيعه داخل مىدانيم. در اين زمينه تنها به اعتقادات خود بسنده نمىكنيم و بهعنوان شاهدى بر درستى اين ديدگاه، كافى است كه وجود محدثانى در كتابهاى معتبر حديثى اماميه ملاحظه شود كه منسوب به همه فرقههايى هستند كه با شيعه اماميه زاويه داشتهاند و ما معتقد به درستى مذهب آنها از زمان صدور متن روايت تا به امروز نبودهايم.
واژه علوم اسلامى
اين واژه نيز اعم از آن است كه در علوم سنتى و متداول در حوزهها و مراكز دينى كنونى؛ مانند دانشهاى فقه و اصول، تفسير، حديث، رجال و… منحصر باشد، بلكه مقصود از علوم اسلامى، هر آن چيزى است كه مىتواند در خدمت علم، تعليم و تعلم در آن زمان و مكان باشد كه قطعا شبيه زمان و مكان ما نيست.
واژه نقش (نقشآفرينى)
بر كسى پوشيده نيست كه نقش (نقشآفرينى) گاهى با تأثيرگذارى مستقيم بوده و گاهى
اينگونه نيست. مقصود ما در عنوان اين مقاله، مطابق با شيوه استدلالىمان، همين است. پيرامون نقشآفرينى، به هنگام پرداختن به آثار دانشمندان اندلسى، به همراه تبيين كيفيت تأثير آنها بر مردمان اندلس، توضيحاتى هر چند مختصر خواهد آمد كه دليل آن، كثرت تعداد آثار و علما و محدوديت مقاله است.
واژه اندلس
ابنعذارى مراكشى، در توصيف اندلس مىگويد: «اندلس جزيرهاى سه ضلعى شبيه به مثلث است. ضلع اول در جايگاه «صنم قادس» و ضلع دوم در «بلاد جليقيه» در نقطه مقابل «جزيره برطانيه» واقع شده كه صنمى شبيه صنم قادس در آنجا قرار دارد. ضلع سوم در ناحيه شرق ميان شهر اربونه و شهر برذيل واقع شده كه درياى اقيانوس مغربى (اقيانوس اطلس) به درياى مديترانه شام نزديك شده است. اين دو دريا در آن مكان در شُرُف اتصال به يكديگرند و اندلس، به جز بخش اندكى از آن، در جزيرهاى قرار مىگيرد و مسافت آن به اندازه سير يك روز كامل (۸ فرسخ) است».[2]
ابنعذارى بعد از توصيف جغرافيايى اندلس، در ادامه امور تاريخى مرتبط به اين منطقه را آورده است. در آغاز از نخستين ساكنان آنجا پس از طوفان نوح عليه السلام، قومى به نام «اندلش»، سخن به ميان آورده است. بهدليل وجود همين قوم، اين منطقه «اندلس» ناميده شده است. به نظر مىرسد كه آنها از مجوسيان بودهاند كه پس از خروج از اين منطقه، قومى از افريقيهها[3] (تونسىها) جانشين آنها شدهاند. پس از آنان «اشبانيه» و سپس روميان جاى آنها را گرفتهاند. قومى پس از قوم ديگر در اين منطقه سكنى گزيدهاند تا اينكه امويان – بنابر اقوال متعدد و مختلف
– به آنجا يورش بردند. نمىتوان همه اقوال مرتبط را اينجا ذكر كرد، چرا كه ما را از هدف بحث خارج مىكند. امور مرتبط با اندلس در زمان ما آشكارتر از خورشيد در وسط روز شده است.
در اينجا شايسته است بازگشتى به مشهورترين انديشه نقشبسته در ذهن هر پژوهشگر تاريخ اندلس، يعنى سنى مالكىبودن اندلس، داشته باشيم. اينجانب به متنى دست يافتم كه بايد از آن سخن بگويم تا مطلبى براى خواننده مشخص شود و هر عبرتآموزى از جريانات آن منطقه و همه سرزمينهاى اسلامى آن زمان، عبرت بگيرد و بداند چگونه حاكم همهكاره بوده و امر و نهى مىكرده و چگونه دين مردم را انتخاب مىكرده است؟!
مقدسى بشارى[4] مىگويد: «مذاهب اسلامى سه دسته بوده است: در اندلس، مذهب مالكى و قرائت نافع، حاكم بوده است. آنها مىگويند كه فقط كتاب خدا و موطأ مالكبن انس را به رسميت مىشناسيم. اگر به يك حنفى يا شافعىمذهب دست پيدا مىكردند، او را تبعيد مىكردند و اگر يك معتزلىمذهب يا شيعى و مانند اين را پيدا مىكردند، چهبسا او را مىكشتند.»[5] با اين شاهد تاريخى، به گمانم انديشه مورد نظرم در اين مقاله شفاف شده باشد. نبايد كسى تعجب كند و بگويد: چرا و چگونه تشيع مورد ادعاى شما در بلاد اندلس گسترش نيافته است؟ مقدسى به اين پرسش پاسخ داده و حتى اگر او هم پاسخى نداده بود، مشخص بود كه تشيع از زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم تاكنون، مورد خشم و غضب حكام بوده و اين امر مسئله عجيب و غريبى نبوده و نيست.
در دو بخش آينده بهطور كامل، اثبات مدعاى خود را دنبال خواهيم كرد. در آغاز مطلبى را خواهيم آورد كه قابليت رفع ابهام را دارد و از طريق آن تراجم برخى از شيعيان مؤثر و داراى اثر مكتوب موجود در اندلس را به اثبات خواهيم رساند. البته آوردن نام آنها بهمعناى نبودِ بزرگان ديگرى در اين خطه نيست؛ بلكه اينها مواردى است كه به دستان كوتاه ما رسيده و نمىدانيم، شايد تعداد افراد ذكر نشده، چندين برابر اين افراد باشند! ما با چشمان خودمان شرايط تقيهاى اين بزرگان در سايه حاكم ظالم مالكىمذهب را ديدهايم.
الف) شخصيتهاى بزرگ و قيامها و حكومتهاى شيعه در اندلس
در اين فصل بزرگمردان اندلس كه اعتقاد به تشيع آنها داريم را ذكر كرده و تشيع را براى كسانى اثبات مىكنيم كه تشيع آنها بهصورت واضح و شفاف در كتابهاى تاريخ نيامده است. نام اين بزرگان را به ترتيب سلسله زمانى، با شروع از نخستين مهاجران به اندلس ذكر مىكنيم؛ كه در صدر آنها افراد ذيل قرار دارند:
يكم. شخصيتهاى شيعه در اندلس
۱. حَنَش صنعانى
تابعى جليلالقدر كه از اصحاب امام على عليه السلام و يكى از فرماندهان لشكر ايشان در جنگ بوده است. تنها برخى از مورخان متأخر، تشيع او را ذكر كردهاند. شايد علت ذكر تشيع او، مصاحبتش با اميرالمؤمنين عليه السلام باشد. البته اين دليل هر چند صحيح است، ولى بهتنهايى و بدون ملاحظه شتاب او در جهت قيام بر ضد اموىها، دليل كافى براى اثبات تشيع او نيست. اگر گرايش علوى و شيعى او نبود، قطعا در كنار عبداللهبن زبير در قيام بر ضد امويان قرار نمىگرفت.[6] حتى اگر زمانه، براى او و ديگر مسلمانان تقدير ديگرى ساخته باشد و شرايط سياسى در سايه كشمكشها و فتنههاى پس از خلافت حضرت على عليه السلام آنها را مجبور كرده باشد كه به اين و آن گرايش پيدا كنند، باز هم نمىتوان گفت كه آنها شيعه نيستند. مانند ابراهيمبن مالك اشتر كه در ركاب مختار از قاتلان امام حسين عليه السلام انتقام گرفت و پس از شهادت مختار به عبداللهبن زبير پيوست و در ركاب او با مروانيان جنگيد. نظر ترجيحى من اين است كه حَنَش صنعانى در آن جنگ همرزم ابراهيم بوده است. علاوه بر اينها، از حنش صنعانى نقل شده كه گفته است: «نزد ابوسعيد خدرى آمدم؛ در حالى كه نابينا شده بود و به او گفتم: درباره اين خوارج، خبر و روايتى برايم بگو! گفت: آيا نزد من آمدهايد تا براى شما روايتى را نقل كنم و بعد آن را پيش معاويه ببريد و او كلام تندش را نثار من كند؟! گفتم: من حنش هستم. گفت: درود بر حنش مصرى! از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شنيدم كه مىفرمود: «مردمانى خروج خواهند كرد كه قرآن را تلاوت مىكنند، ولى قرائتشان از حنجرههاى آنها فراتر نخواهد رفت. مانند تيرى كه از چلّه رها مىشود، به سرعت از دين بيرون مىروند. (گويى چنان اين تير با سرعت از بدن صيد خارج شده) كه اثرى از خون و سرگين صيد، بر جايى از تير باقى نمانده است! (كنايه از اينكه هيچ بويى و اثرى از اسلام بر خوارج باقى نمانده است). برترين خداشناس از طايفه جن و انس به جنگ آنها مىرود.» حنش گفت: حضرت على عليه السلام با آنها جنگيد. ابوسعيد گفت: مانع بر سر راه برترين خداشناسِ جن و انس بودن حضرت على عليه السلام چيست؟!.»[7] اين داستان احتمال اينكه حنش شيعه علوى و از درسآموختگان مكتب اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و از مخلصان آنها باشد را افزون مىكند. اگر حنش موثق نبود و از فرقه معاندان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم بود، ابوسعيد خدرى مجبور نمىشد هر آنچه در چنته دارد را براى او آشكار كند. براساس همين شواهد، ما معتقد به تشيع حنش شدهايم.
تراجمنويسان بسيارى شرح حال او را اين گونه نوشتهاند:[8] حنشبن عبداللهبن عمروبن حنظلةبن فهد[9] بن قنان[10] بن ثعلبةبن عبداللهبن ثامر سبئى. او به روايت برخى مورخان صنعانى، منسوب به شهر صنعاء در شام بوده است. نام او به گفته «ابنوضاح»، حسين و لقبش حنش بوده است. وى حسين بن عبدالله، مكنى به ابوعلى يا ابو رِشدِين بوده است.[11] با حضرت على عليه السلام در كوفه بوده و پس از شهادت ايشان به مصر آمده است. در حمله سپاه رويفعبن ثابت به مغرب و در حمله سپاه موسىبن نصير به اندلس شركت داشته است. او در اندلس داراى آثارى بوده است. گفته شده كه مسجد جامع سرقسطه از بناهاى او بوده و نخستين كسى بوده كه در آن به قضاوت پرداخته و اولين كسى بود كه نقشه مسجد جامع سرقسطه را در سرزمين اندلس طراحى كرده است.[12] وى همچنين نخستين فردى بود كه عشور (ماليات) تونس را در اسلام، جمعآورى كرده است. حنش در سال ۱۰۰ قمرى در افريقيه وفات يافت. برخى وفات وى را در مصر و برخى ديگر در سرقسطه اندلس دانستهاند. قبر وى در مسجد جامع سرقسطه معروف است. او به زهد و ديندارى شناخته شده بود. مهمترين اثرى كه از او شناخته شده، بناى اولين مسجد در اندلس است كه اثر بزرگى بوده و تا به امروز همچنان پا برجاست. در فصل دوم اين مقاله به اين اثر تاريخى خواهيم پرداخت.
شايسته است اين نكته را تذكر دهم كه برخى از عبارات تقويتكننده احتمال تشيع حنش صنعانى، از نگاه و قلم برخى از مورخان افتاده است. از جمله در داستانى كه از موسىبن نصير، فرمانده حنش در جنگ اندلس نقل شده، آمده است كه او به وجود حنش صنعانى در سپاه خود بهدليل تابعى و زاهد بودنش تبرك مىجسته است. در مورد زُهد ايشان نقل شده كه او از جمله افراد اندكشمارى بوده كه نصيب خود از غنايم اندلس را نگرفتند. علاوه بر اين در مورد رفتار ايشان با اهل منزل خود حكايت شده، زمانى كه گدايى به درب منزل آنها مىآمد، با صداى بلند اهل خانه را از حضور سائل آگاه مىكرد تا به اطعام و برآوردن حاجت او شتاب كنند و… در كنار اينها، گفتوگويش با معاويه قرار دارد كه از او پرسيد: چرا با اينكه حق زيادى بر گردن تو دارم، در جنگ با حضرت على عليه السلام شركت نكردهاى؟ وى به معاويه پاسخ دندانشكنى داد كه از تنبيه خود منصرفش كرد: «نتوانستم با كفر ورزيدن به كسى كه از تو به شكرگزارى سزاوارتر بود، از تو تشكر كنم. معاويه پرسيد: او كيست؟ گفت: خداوند متعال[13]. بر اين موارد تقوا و ورع او را بايد اضافه كرد كه روايات در موردش ثبت كردهاند و اين كه چگونه خداوند متعال قلب او را در برابر گرفتن آن غنايم جنگى نگه داشت و ذرهاى از آنها را نگرفت تا آنكه كرامت و نتيجه آن را به چشم خودش ديد؛ هنگامى كه سوار بر كشتى شدند، منادايى از آسمان ندا داد: «خدايا! اينها را غرق كن، آنها به قرآنها پناه برده و بر گردن خود آويختند، ولى فايدهاى نداشت و همه آنها غرق شدند به جز حنشبن عبدالله و أباعبدالرحمن حبلى كه از غنايم جنگ استفاده نكرده بودند.[14] اين كرامت قطعا دلالت بر ديدگاه ما و برخى محققان، مبنى بر عدم مشروعيت آن جنگهايى دارد كه دشمنان حقيقى اسلام به اسم خدا و رسولش در آنها وارد شدند. اين دو نفر از اين جنگها با نگرفتن غنايم ابراز برائت كردند. شركت برخى افراد صالح در اين جنگها، اينگونه تفسير و تحليل مىشود كه خداوند متعال با آنها براساس نياتشان برخورد خواهد كرد. اينگونه نيست كه هر كسى از حق تبعيت كرد، مانند معصومين اهل حق صلى الله عليه و آله وسلم، به دور از اشتباه باشد و اينگونه نيست كه ضرورتا بهدنبال دنيا بوده باشد؛ بلكه برخى به دنبال آخرت و تنها براى اعتلاى كلمة الله جنگيدهاند؛ هرچند صحنه جنگ و واقعيت آن، آنگونه كه بايد و شايد برايشان واضح نبوده است.
۲. نوادگان صحابى جليلالقدر عمار بن ياسر (رحمة الله عليهم)
آنها جزو مهاجران به سرزمين اندلس بودهاند؛ در صدر آنها عبداللهبن سعد (سعيد) بن عمار ياسر قرار دارد. مقرى تلمسانى او را از نخستين افراد طايفه بنىسعيد دانسته است:[15] نخستين شخصيتى كه از فرزندان عمار ياسر به اندلس هجرت كرد، عبداللهبن سعدبن عمار بوده است. ابنحيان نام او را در كتاب مقتبس من أنباء الأندلس آورده و خبر داده كه يوسفبن عبدالرحمن فهرى، آخرين والى اموى در مشرق (۷۴۷-۷۵۶ ق) به او نامه نوشته كه بر عبدالرحمنبن معاويه مروانى، معروف به عبدالرحمن داخل، سخت بگيرد و با او وارد جنگ شود. عبداللهبن سعد آن روز فرمانده دست راست لشكر دمشق بود. علت اينكه يوسفبن عبدالرحمن، جنگ با عبدالرحمان را به او سپرد، انتقام و خونخواهى ميان بنىعمار و بنىاميه به سبب شهادت عمار به دست لشكريان معاويه در جنگ صفين بود. عمار از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بود. سلسله نسب عبداللهبن سعيد را در جمهره ابنحزم[16] دنبال كردم و به نتيجهاى با اين مضمون رسيدم: عبدالله توسط عبدالرحمن بن معاويه – كه پيش از اين نامش آمد – به قتل رسيده است. فرزندان عبداللهبن سعد عبارتند از: محصن و ناج. «دار عنس»، خانه اجدادى خاندان عمار ياسر، در سمت قلعه يحصب اندلس وجود داشته است. مقرى مىافزايد كه عبداللهبن سعد جدّ بنىسعيد، از ساكنان قلعه فوقالذكر بوده است. شمارى از رؤسا، امرا، كاتبان و شاعران از اين خاندان هستند؛ از جمله: نويسنده كتاب المغرب في حلى المغرب (أبوالحسن علىبن موسىبن سعيد مغربى اندلسى) و شمار ديگرى كه ما آنها را در كتاب نفح الطيب من غصن الاندلس الرطيب معرفى كردهايم. از مشاهير اين خاندان، مىتوان به ابوبكر محمدبن سعيدبن خلف، صاحب كتاب أعمال غرناطة في مدة الملثمين اشاره كرد.
از جمله آثار سياسى عبداللهبن سعد، مقاومتش در برابر بنىاميه با شمشير و قيام بر ضد آنهاست كه به حول و قوه الهى در ادامه مباحث به آن پرداخته خواهد شد.
۳. نوادگان مالك اشتر نخعى
از جمله نخستين مهاجران به اندلس، از ذريه مالك اشتر نخعى، احمدبن حسنبن حارثبن عمروبن جريربن ابراهيمبن مالك، معروف به اشتربن حارث نخعى، مكنى به ابوجعفر بوده است. وى در زمان حكمرانى اميرمحمدبن عبدالرحمن (معروف به محمد يكم)، از خلفاى اموى، وارد اندلس شد. او اصالتا اهل كوفه بود. رازى،[17] مورخ رسمى دربار امويان نقل كرده كه او احاديث پر تعدادى را روايت كرده است. حكايت شده كه اميرمحمدبن عبدالرحمن از او روايت كرده و در استان «ريّه»، در جنوب شرقى اندلس، كنار درياى مديترانه، به او منزل داده است.[18] البته پس از كنكاش در مطالب محمد كرباسى محقق،[19] در شرح زندگانى ابنقُتيبه كه به جعفر اشتر معاصر با موسىبن نصير در اواخر قرن اول هجرى اشاره كرده، معلوم شد كه تاريخ اين جعفر، قديمىتر از نخعىهايى بوده كه بهگفته مقرى تلمسانى و مورخان پيش از او، جزو نخستين شخصيتهاى مهاجر به اندلس بوده است. شايد اينان از نوادگان او يا نوادگان برادرش بوده باشند. والله العالم. براساس اين ديدگاه مقصود از نخستين مهاجران به اندلس، جعفر اشتر مذكور در كتاب الإمامة و السياسة، ابنقتيبه بوده و سپس به متأخرين از خاندان ايشان نيز اين لقب نسبت داده شده است[20].
۴. هاشمىها
در صدر اين خاندان، هاشم [هشام] بن حسينبن ابراهيمبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن ابىطالب صلى الله عليه و آله وسلم قرار دارد. او به هنگام ورود به اندلس در منطقه «لبله» در غرب اندلس مسكن گزيده است. خانههاى آنها در اين منطقه به «منازل هاشمى» شناخته مىشدند. امير مستنصر بالله اموى (متوفاى ۳۶۶ ق)، نام او را در كتاب أنساب الطالبيين و العلويين القادمين إلى المغرب آورده است.[21] پس از پژوهش شخصى پيرامون نسب هشام [هاشم]، به اطلاعاتى پيرامون وى دست پيدا نكردم؛ مگر آنكه همان حسينبن ابراهيم باشد كه در كتب انساب نامش به فراموشى سپرده شده است. در پژوهش خود به يكى از افراد اين خاندان از سادات موسوى در گفتار ابنحزم اندلسى از معاصران هشام دست پيدا كردم كه شايد از اجداد او باشد. آنگونه كه تلمسانى اشاره كرده او در زمره نخستين شيعيان هجرتكننده به اندلس بوده است. ابنحزم در رد شيعه گفته است: «از جمله ديدگاههاى شيعه در گذشته و حال، اعتقاد به وقوع فراوان تحريف به زيادت و نقصان در قرآن كريم بوده است؛ به استثناى علىبن حسنبن موسىبن محمدبن ابراهيمبن موسىبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن ابىطالب؛ كه از شيعيان اماميه بوده و تظاهر به مكتب اعتزال داشته و با وجود اين، ديدگاه وقوع تحريف به زيادت و نقصان در قرآن را رد مىكرده و گوينده آن را كافر مىدانسته است. دو نفر از شاگردان ايشان به نامهاى: ابويعلى ميلاد الطوس و ابوالقاسم رازى نيز همين ديدگاه استاد خود را داشتهاند.»[22] در سلسله نسب مادرى ذوالنَسَبَين حافظ ابوالخطاب عمربن حسن ابندحيه كلبى (۵۴۴-۶۳۳ ق)، محدث، لغوى، فقيه، مورخ آشنا به ايام عرب و شاعر اندلسى، اشاره شده كه او منتسب به موسىبن عبداللهبن حسينبن جعفر الصادق عليه السلام بوده است[23].
۵. ابويسر رياضى (متوفاى ۲۹۸ ق)
وى از جمله شخصيتهاى شيعى بوده كه به اندلس هجرت كردهاند. اين افراد در مظان اتهام جاسوسى براى دولت فاطمى و بسترسازى براى حكمرانى آنها در سرزمين مغرب اسلامى و كشورهاى همجوار آن قرار داشتهاند. آنها نمونهاى از كسانى بودهاند كه به آنها اين تهمت زده شده و در صدر آنها ابوعبدالله صنعانى قرار داشته است.[24] او با گروهى از اهالى مغرب در حج ملاقات كرده و با آنها همنشين بود، تا آنكه زمينه را براى حكومت عبيدالله مهدى از شيعيان اسماعيلى و نخستين خليفه فاطمى، آماده كرد. كسانى كه پس از ابوعبدالله صنعانى به عرصه آمدند، از جمله ابنهارون بغدادى، از ديگر مبلغان و مروجان فاطمىها، نيز همين مسير را ادامه دادند. انگيزهاى براى پرداختن به تاريخ ابنهارون بغدادى ندارم؛ چرا كه به اطلاعات اندكى در مورد زندگىنامه او دست پيدا كردهام.
آنگونه كه در كتاب تكمله، اثر ابنابّار قضاعى (۵۹۵-۶۵۸ ق)، اديب، نويسنده و شاعر نامدار دوره موحدين در اندلس، در شرح احوالات ابويسر رياضى آمده[25]: ابراهيمبن احمد شيبانى از اهالى بغداد بوده و ساكن قيروان شده و معروف به رياضى بوده است. وى در بغداد از بزرگان حديث، فقه و نحو، مطالب علمى را شنيده و دريافت كرده است. او با جاحظ، مبرّد، ثعلب و ابنقتيبه و همچنين شاعرانى از جمله: حبيب، دعبل، ابنجهم، بحترى و شاعران ديگر ديدار و نشست علمى داشته است… وى دانشمندى اديب و مبلغى سخنور بود كه در هر علم و ادبى سهمى و بهرهاى داشته است. بيشتر كتابهاى خود را با خط خوش خود و بر كاغذهاى مرغوب نوشته است. در سال ۲۹۸ ق وفات يافته و در باب سلم تونس به خاك سپرده شده است.
۶. ابنحيون اندلسى (متوفاى ۳۰۵ ق)
محمدبن ابراهيمبن حيون، از اهالى وادى الحجاره در اندلس، مكنى به اباعبدالله، يكى از فقهاى شيعه اسماعيليه در شمال آفريقا بوده است… او پيشوا و دانا در علم حديث، آگاه به عللالحديث و تشخيص روايات ناصحيح و آشنا به طُرق حديث بوده است… پيش از او در اندلس آگاهتر از ايشان نسبت به علم حديث نبوده است[26]. ابنفَرَضى، در ادامه از كسانى سخن به ميان آورده كه از او نقل روايت كردهاند. در مورد او گفتهاند كه شخص بسيار راستگويى بوده و متمايل به مذهب فقهى مالكيه نبوده است. افزون بر اين موارد، ابنحارث در موردش گفته است: «ابنحيّون به دليل مطلب ابراز شده از سوى او نسبت به معاويةبن ابىسفيان، متهم به تشيع بوده است. من محمدبن عبدالملكبن ايمن را نسبت به اين مطلب آگاه كردم و او را شناخت. خداوند از نيت او آگاهتر است و براساس آن به او جزا و پاداش مىدهد»[27].
پژوهشگر مصرى، محمود على مكى (۱۳۴۸-۱۴۳۴ ق) چقدر تلاش كرد تا به واسطه نيت و نياز درونى خودش، تشيع را از ساحت شخصيتها و علماى برجسته اندلس دور كند؛ اما با وجود اين مىبينيم كه او به تشيع ابنحيون اندلسى، اين دانشمند بزرگ مسلمان، اقرار كرده و به صراحت گفته است: «…گسترش تبليغات دينى شيعيان فاطمىدر پايان قرن سوم، باعث شد تا علماى اندلس به مذهب شيعه گرايش پيدا كنند؛ از جمله اين دانشمندان، محمدبن حيّون حجارى است كه به هيچ عنوان به مذهب مالكيه گرايش پيدا نكرد و معاصرانش او را به تشيع متهم مىكردند؛ ولى به نظر مىرسد كه او بر پنهانكردن مذهبش بسيار عنايت داشت تا از سوى علما بابت مذهبش مورد فشار و آزار قرار نگيرد و به اصل تقيه كه يكى از اصول تشيع است، عمل كرده باشد.»[28] همانگونه كه مشاهده مىكنيم، حتى پس از اقرار او به تشيع ابنحيون كه كاملا شفاف است، بدون آنكه متوجه كلامش باشد، براى ما صحنهاى را به تصوير مىكشد كه تاريخ بايد آن را تكرار كند. اين صحنه، صحنه تلاشهاى مورخان پيشين و معاصر جهت پوشاندن آثار تشيع است؛ بهويژه زمانى كه اين امر مرتبط با شخصيتهاى بزرگ و تأثيرگذارى همچون ابنحيّون و ديگران باشد. ذهبى نيز در سير أعلام النبلاء نام او را آورده و كلامى را از مورخان ديگر نقل كرده كه گفتهاند: «اگر صداقت انسان بود، در قامت ابنحيّون تشخص مىيافت.»[29] ذهبى از اين گفتار نتيجهاى هم گرفته و گفته: «در ابنحيّون تشيع بدون غلو وجود دارد.» براى فهم اين استنتاج ذهبى و شناخت سنجه تشيع از نگاه او، بايد به كتاب ديگر ذهبى به نام ميزان الإعتدال مراجعه كنيم. او تعريف شيعه غالى در زمان اسلاف خود و در زمان خودش را در اين كتاب آورده است. به گفته او تعريف شيعى غالى در عرف زمان سلف، كسى بوده كه در مورد عثمان، زبير، طلحه، معاويه و گروهى كه با حضرت على عليه السلام جنگيدند، صحبت مىكنند و به آنها دشنام مىدهند و تعريف شيعه غالى در زمان ذهبى كسى بوده كه اين افراد را تكفير مىكرده و از خليفه اول و دوم ابراز برائت مىكرده است[30].
سال ولادت ابنحيّون را نيافتيم. او در سال ۳۰۵ ق از دنيا رفت.
۷. ابنهانى اندلسى (متوفاى ۳۶۲ ق)
ابوالقاسم و ابوالحسن محمدبن هانى اندلسى، شاعر معروف، در اشبيليه متولد شده و در آنجا رشد يافت و اشتغال داشت و به تحصيل پرداخت. او بهره فراوانى از ادبيات داشت و شعرگويى را پيشه خود ساخت و در اين عرصه ماهر شد. او شيعه اسماعيلى بود و به همين دليل مشاهده مىكنيم كه در گفتارهاى مورخانى كه نخواستهاند به تشيع او – با وجود آشكار بودن آن – تصريح كنند، متهم به مذهب فلاسفه شده است. تشيع ابنهانى به قدرى آشكار است كه در روزگار ما به محض كنكاش در سيره شخصى و رفتارى و آثار بر جاى مانده از او، پى به تشيع قطعى او مىبريم؛ نه اينكه به مانند مجموعهاى از شاعران و نويسندگانى كه ما به شرححال آنها در اين فصل خواهيم پرداخت، تنها محب آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم بوده باشد. «آنها ابزارى جهت گسترش علوم دينى و اعتقادى با اشعار و نوشتههاى خود هستند؛ خواه اين مطلب را بدانند يا نسبت به آن جاهل باشند يا در حال تقيه باشند.»[31] قرينه ديگر بر تشيع ابنهانى، هجمه حسودان بر ايشان تا زمان به قتل رسيدن او در شرايط مورد اختلاف مورخان است.[32] علاوه بر اينها، خود او در اشعارش به عشق و ارادت قلبى و عقيدتى خويش نسبت به اهلبيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و مذمت دشمنان آنها تصريح كرده است. برخى از اشعار ابنهانى را در فصل بعد ارائه خواهيم كرد.
ابنهانى در سال ۳۶۲ ق و در سن ۳۶ سالگى از دنيا رفت. برخى سن وى را به هنگام وفات، ۴۲ سال دانستهاند . سن ۴۲ سالگى را صاحب كتاب الوفيات از كتاب أخبار القيروان نقل و گفتار المعز لدين الله، خليفه فاطمى را افزوده كه به هنگام دريافت خبر درگذشت او در مصر، پس از ابراز تأسف از اين واقعه، گفته است: «ما اميد داشتيم بهواسطه اين مرد به شاعران مشرقزمين فخر بفروشيم، اما اين امر براى ما مقدر نشد»[33].
تشيع همه شخصيتهاى گذشته، عليرغم تشكيك تاريخى در مورد برخى از آنها، قطعى بوده و در آنها شكى نيست. اما شخصيتهايى كه پس از اين مىآيند، يقين به تشيع آنها ندارم، ولى در عين حال بر اين اعتقاد هستم كه يا آنها در شرايط سختى زندگى كردهاند كه سبب شده تقيه شديدى را تجربه كنند كه در گفتارها و نوشتارهاى آنها خودش را نشان داده يا آنها دوستدار آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم و نه شيعه آنها بودهاند و تحتتأثير علما و شعراى گذشته خود مانند ابنهانى بودهاند. به هر حال، شكى نيست كه آنها به عقايد آلمحمد صلى الله عليه و آله وسلم خدمت كرده و در گسترش علوم آنها، هر چند بهصورت غير مستقيم، سهيم بودهاند. شرححال برخى از آنها از اين قرار است:
صفوان مُرسى اندلسى (۵۶۰-۵۹۸ ق)
صفوانبن ادريسبن ابراهيمبن عبدالرحمنبن عيسى تُجيبى مُرسى، كه كنيهاش «ابوبحر» بوده است. سيد عبدالله شُبَّر اينگونه به او اشاره كرده[34] و به نقل از لسان الدين ابنخطيب، صاحب كتاب أعمال الأعلام، بهواسطه آثار رثائى برجا مانده از ايشان در مورد سيدالشهدا عليه السلام، او را بهعنوان يكى از شاعران شيعه معرفى كرده است. دليلى بر تشيع او جز آثار برجاى مانده از او وجود ندارد كه در خدمت گسترش علوم اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و عقايد به حق ايشان قرار دارند. اين وضعيت در مورد بزرگان ديگر كه در اين فصل آمدهاند نيز ديده خواهد شد. ابنسعيد مغربى گفته است: «صفوان مُرسى نزد خليفه منصور بنىعبد مؤمن،[35] مقام بالايى يافت. مشهور است كه او قصد رفتن به مراكش و مدح و ستايش بزرگان آن ديار كرد، اما خير و صلهاى از آنها به او نرسيد. او قسم ياد كرد كه ديگر هيچيك از آنها را مدح نكند. پس از اين رويداد، صفوان مدايح خود را به اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و بيشتر از همه به مرثيه سيدالشهدا عليه السلام اختصاص داد. منصور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در خواب ديد كه صفوان مرسى را به نام خوانده و وساطت كرده است. منصور وقتى از خواب بيدار شد، پيگير او شد و داستانش را فهميد و از آن روز به بعد او را از مردم بىنياز كرد[36].
ابنشُهيد اندلسى (۳۸۲-۴۲۶ ق)
ابوعامر احمدبن ابىمروان عبدالملكبن مروانبن ذىالوزارتين اعلى احمدبن عبدالملكبن عمربن محمدبن عيسىبن شُهيد اشجعى اندلسى قرطبى[37]. وى با علويون حمودى در شهر مالقه، پايتخت حكومت حمودىها، نشست و برخاست داشته است. او با اشعار خود آنها را مدح كرده و به آنها تقرب جسته و آنها هم به او نزديك شده و به او پيشنهاد دادند كه شاعر دستگاه حكومتى آنها باشد، ولى او بهدليل كنارهگيرى از دنياى سياست، اين پيشنهاد را نپذيرفت[38]. همين قضيه باعث شد تا قائلين به تشيع ابنشُهيد به اين ديدگاه معتقد باشند. تنها دليل بر تشيع اعتقادى او، مثل صفوان، آثار ادبى بر جا مانده از اوست.
ابنحنّاط (متوفاى ۴۳۷ ق)
وى يكى از شخصيتهاى برجسته شيعيان حمودى بوده است. او افزون بر اينكه از شاعران حكومت شيعه حمودى بوده، الفاظى را بر زبان آورده كه دلالت بر تشيع او دارند. ايشان از جمله افرادى است كه به مشرقزمين سفر كرده و در آنجا از دنيا رفته است[39]. شرح احوالات او طبق آنچه در كتاب الجذوة[40] نوشته شده، از اين قرار است: محمدبن سليمان رُعَينى، ابوعبدالله بصير[41] معروف به ابنحناط. وى در ادبيات، بلاغت و شعر پيشگام بود. ايشان داراى اشعار زيادى بوده كه جمعآورى شده است. پادشاهان و وزرا را مدح كرده و با ابنشُهيد رقابت دوستانه داشت. وقتى خبر وفات ابنشُهيد را شنيد، براى او مرثيهسرايى كرد و گريست. ابنحناط در سال ۴۳۷ ق در جزيره خضرا از دنيا رفت. ميان ابنحناط و ابنشُهيد اشتراكاتى هست كه سبب شد تا من عليرغم اعتقاد نداشتن به تشيع آن دو، نامشان را در اين مقاله بياورم. من به كارهاى تبليغى آنها براى اسلام و نشر عقايد اسلامى از سوى آنها اعتقاد ويژه دارم. كمترين خدمت آنها در عرصه عقايد اسلامى، ابراز محبت و همدرى نسبت به خاندان عصمت و طهارت صلى الله عليه و آله وسلم و برجستهسازى جايگاه آنها در محيط دستپرورده مكتب بنىاميه بود. عادت بنىاميه اين بود كه عترت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در بالاى منابر جدشان لعن كنند.
ابناَبّار اندلسى (۵۹۵-۶۵۸ ق)
وى در كتاب دُرر خود، اينگونه خودش را معرفى كرده است: «شيخ فقيه و دانشمند محدث و حافظ، ابوعبدالله محمدبن محمدبن عبداللهبن ابىبكر اَبّار قضاعى[42]». او در سال ۵۹۵ ق در بلنسيه (والنسيا) اندلس چشم به جهان گشود و در سال ۶۵۸ ق در تونس به قتل رسيد. وى ملقب به «يكى از پيشوايان دنيا» شد. مورخ، مفسر، اديب، شاعر و نويسنده نيز بود. او در تمامى زمينههاى علم سرآمد بود و نقش بزرگ و موثرى در حيات سياسى اندلس داشت. اين توانايىها باعث شد تا او نصبالعين بسيارى از نويسندگانى قرار گيرد كه تلاش دارند از افراد به نفع عقيده خودشان سوءاستفاده كنند. برخى مايل بودند كه او شيعه باشد و ديگرانى قصدشان بر سنىبودن او تعلق گرفت. البته من با تتبعى كه در گفتههاى ابناَبّار قضاعى انجام دادم، اينگونه برايم آشكار شد كه بعيد نيست كه او تنها از پيشينيان خود تأثير گرفته باشد، همانهايى كه بهخوبى از عهده مدح و رثاى اهلبيت عليه السلام برآمدند؛ يا تحتتأثير كتابهاى شيعه مشرقزمين قرار گرفته باشد كه به دست او رسيده بوده است. اينها همه باعث شد تا او نيز مانند ديگر عاشقان، از چشمه جوشان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم بهرهمند گردد و در درياى عشق آنها غرق شود و در اين عرصه سستى نورزد.
بايد به اين نكته نيز اشاره كنم كه با وجود اينكه اعتقادى به تشيع اين شخصيت ندارم، ولى نقش برجسته او در خدمت و يارى به تشيع و علوم آن، بهويژه علوم اعتقادى، را انكار نمىكنم، هرچند در اين زمينه، نيت و تعمدى نداشته باشد. در زمينه آثار ايشان هم بايد گفت كه دو كتاب ارزشمند دارد كه در مباحث آينده انشاءالله بهصورت مفصل به آن دو خواهيم پرداخت.
البته شخصيتهاى ديگرى هم وجود دارند كه با قصيدهها و آثار مكتوب خود به تشيع خدمت كردهاند و ما در اينجا بهصورت مقدماتى و با شتاب نامشان را مطرح مىكنيم، تا به حول و قوه الهى آثار برخى از آنها را بهصورت مفصل در فصل دوم توضيح دهيم، از جمله:
اعشى قرطبى (متوفاى ۲۲۱ ق)
محمدبن عيسىبن عبدالواحدبن نجيح معافرى، معروف به اعشى، از اهالى قرطبه اندلس.[43] كنيه وى ابوعبدالله بوده و محمود على مكى ايشان را از نخستين اندلسىهايى بهشمار آورده كه فرهنگ شيعى و كتابهاى آن را به اندلس انتقال دادهاند. وى در سال ۱۷۹ ق، سال وفات مالكبن انس، به عراق سفر كرده و از بزرگان آن سامان علوم را سماع و دريافت كرده است. حديث و روايت آثار وجهه غالب بر تلاشهاى علمى او بوده است. شايد عبارت «كان يذهب مذهب أهل العراق» ابن فَرَضى در مورد اعشى، محمود على مكى را به اين توهم انداخته كه او شيعه بوده است[44]. حاصل سفر علمى وى به عراق، انتقال برخى از كتابهاى وكيعبن جرّاح به اندلس بود. وكيع يكى از محدثان بزرگ شيعى بهشمار مىآمد كه كتابهايى هم در دفاع از انديشههاى شيعه زيديه داشت[45]. قضاوت در اندلس به اعشى پيشنهاد شد، ولى نپذيرفت. او به شوخطبعى اميرالمؤمنين عليه السلام اقتدا مىكرد و ايشان را الگوى خود در زندگى مىدانست[46].
منذربن سعيد بلوطى (۲۷۳-۳۵۵ ق)
منذربن سعيدبن عبداللهبن عبدالرحمنبن قاسمبن عبدالله بلوطى به حج رفت و ۴۰ ماه در مكه رحل اقامت افكند. در اين مدت از محمدبن منذر نيشابورى كتاب معروف الأشراف في اختلاف الفقهاء او را درس گرفت. برخى توهم كردهاند كه اين كتاب دليل تمايلات شيعى منذربن سعيد بلوطى بوده است. روش او در مباحث فقهى مبتنى بر مناظره، استدلال و عدم تقليد بود. ابنفَرَضى در ادامه، مناصبى را كه ايشان برعهده گرفته را شمرده تا به منصب قضاوت اهلسنت و جماعت در قرطبه و اقامه نماز در مدينة الزهرا[47] اين شهر رسيده است. ابنفرضى بار ديگر به توصيف انديشههاى منذربن سعيد پرداخته و مىگويد: «او آگاه به شيوههاى جَدَل و متمايل به مذهب اهل كلام بود و در گفتار خود زياد پاىبند به استدلال بود، به همين دليل عقايدى داشت كه خدا بابت آنها او را مورد محاسبه و جزا قرار خواهد داد. كتابهاى او مشهور و زياد بوده و در زمينه قرآن، فقه و نقد آراى ديگران تأليف شده است. او در سال ۲۷۳ ق متولد شده و در سال ۳۵۵ ق از دنيا رفت و در مقبره قريش دفن شد.» كلام ابنفرضى آشكارا بر اين حقيقت دلالت مىكند كه منذربن سعيد بر اعتقادات رايج اهل اندلس، يعنى تسنن و مذهب مالكيه، نبوده است. شايد مهمترين سندى كه ما را به گرايشهاى او رهنمون مىشود، مطلبى باشد كه شكيب ارسلان در كتاب الحُلَل السندسية[48] خود به نقل از ابنابّار و تلمسانى در مورد جريانى كه بين او و خلفبن فتحبن عبداللهبن جبير (معروف به جبيرى) رخ داده، آورده است. منذر در منطقه طرطوشه مهمان خلفبن فتح بود. هر زمان كه فراغت بالى پيدا مىكرد، به كتابهاى پدر خلف نگاهى مىانداخت. دستش به كتابى خورد كه در آن ارجوزهاى[49] از ابنعبدربه بود. شاعر در اين قصيده خلفا را ذكر كرده و معاويه را چهارمين خليفه دانسته بود و نامى از امام على عليه السلام در ميان خلفا نياورده بود. منذر خشمگين شده و به ابنعبدربه دشنام داد و در حاشيه كتاب اين دو بيت شعر را نوشت:
أو ما عليٌّ لا برحت ملعنا |
يابن الخبيثة عندكم بإمام؟ |
رب الكساء و خير آلمحمد |
دانى الولاء مقدم الإسلام |
عبادةبن ماء السماء (متوفاى ۴۲۲ ق)
عبادةبن عبداللهبن محمدبن عبادةبن ماء السماءبن افلحبن حسينبن سعيدبن قيسبن عبادة انصارى خزرجى[50]. كنيه وى ابوبكر بوده است. او اديب و شاعر مشهور و از بزرگان و فحول شعر و ادب، ادبيات او مشهور و محاسن كلامى و رفتارى او در كتابها ذكر شده است. ايشان موشّحات[51] نابى دارد كه ضربالمثل شدهاند. فقيه اديب، ابوالعباس اصبغبن علىبن هشام (متوفاى ۵۹۲ ق) در كتاب خود[52] نامش را آورده و گفته است: «او توشيح را با توسعه و شاخ و برگدادن به آن، اختراع كرده است. روش توشيح در اندلس سامان و نظمى نداشت، او اين شيوه را منقح كرده و اشكالات آن را برطرف كرد و مشهور به همين نوع شعر شده و بر هويت او غلبه يافته است». در اينجا كلام اصبغ به پايان مىرسد، كلامى كه دلالت بر علو مرتبت اين بزرگمرد دارد كه به تشيع خود افتخار مىورزيده است. افزون بر اينكه او تحت حمايت يك دولت شيعى بوده، با قيسبن سعدبن عباده انصارى خزرجى، صحابى امام على عليه السلام و استاندار حضرت در مصر، نيز نسبت فاميلى داشته است. وى در سال ۴۲۲ ق در مالقه از دنيا رفت.
عباده در برخى از اشعار خويش تشيع را اظهار كرده است. ابنبسام شنترينى، نويسنده كتاب الذخيره، شعرى از او را در كتاب خود آورده كه به ريشه و قدمت تشيع خود و پدرانش افتخار مىكند[53]:
فها أنا ذا يا ابـنالـنـبـوة نـافـث |
من القول أريا غير ما ينفث الصل |
و عندى صريح فى ولائك معرق |
تـشـيـعه مـحـض و بـيـعـته بتل |
و والى أبيقيس أباك على العلا |
فـخـيـم في قلب ابنهند له غل |
او اين قصيده را در ستايش يحيىبن على حمودى (المعتلى بالله) سروده است. وى در بيت اخير به عِرق شيعى خود به لحاظ خانوادگى اشاره كرده است. جد او قيسبن سعدبن عباده خزرجى، از برترين شيعيان علىبن ابىطالب عليه السلام بوده است. در اين بيت علاوه بر اشاره به ولا و دوستى و همراهى قيس با حضرت، به كينه و دشمنى پسر هند (معاويه) با ايشان نيز اشاره كرده است.
اين شاعر در شعر ديگرى نيز بدون تصريح، به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام اشاره كرده است[54]. وى اين شعر را در مدح علىبن حمود حسنى، مؤسس سلسله شيعى حموديان در اندلس، سروده است:
أطاعتكَ القلوبُ ومن عصِيُّ |
و حرْبُ (حِزبُ) الله حربُكَ (حزبُك) يا عليُّ |
فكلُّ من ادّعى مَعْكَ المعالي |
كذوبٌ مثل ما كذب الدعيُّ |
أبى لكَ أن تُهاضَ عُلاكَ عهدٌ |
هشاميٌّ و جدُّ هاشميُّ |
و ما سمِّيت باسمِ أبيكَ إلاّ |
ليحيا بالسميِّ له السميُّ |
فإن قالَ الفخورُ أبي فلانٌ |
فحسْبُكَ أن تقولَ أبي النبيُّ |
وادىآشى (۶۷۳-۷۴۹ ق)
محمدبن جابربن محمد قيسى وادىآشى، راوىو محدثمالكى، اصلوىاز وادىآشغرناطهبوده است. وى در تونسزادهشده و بزرگشده همانجاست.
ابو عباس جراوی (609-528 ق)
ابوعباس احمدبن عبدالسلام جراوى، منسوب به جراوه، مكانى در آفريقا بين قسنطينه و قلعه بنىحماد است. ابنخلكان، او را شاعرى توانا دانسته و درباره او مىگويد: «جراوى در حفظ اشعار قديم و جديد مانند نداشت و در چنين امورى پيشگام بود». اين شاعر در يكى از قصايدش حضرت على عليه السلام را نور اسلام دانسته كه در هر مكان و زمانى مىدرخشد. وى همچنين سراينده قصيدهاى بلند، با فرازى چنين است:
ألا يا رسولَ اللهِ صدري توهَّجا |
لمصرعِ سبطٍ بالدماءِ تضرّجا |
جراوى شاعر دولت موحدان اندلس بوده است. بايد يك پژوهش به اين دولت اختصاص داد تا از زواياى پنهان اين حكومت پرده برداشت و كشف كرد چگونه ابنتومرت، بنيانگذار حكومت موحدان، متهم به تشيع بوده و در ادعاى مهدويت و عصمت و… خود تحتتأثير تشيع قرار داشته است؟.[55] امثال ابنتومرت زياد هستند، مانند: محمدبن مسره قرطبى[56] (۲۶۹-۳۱۸ ق) و محمدبن شجاع (۱۸۱-۲۶۶ ق) قاضى و فقيه، كه معتقد به نكاح مُتعه بود. اگر تحقيق و جستوجو كنيم، از اين نمونه افراد فراوان يافت مىشوند.
پس از بررسى و اثبات زندگىنامه و احوالات برخى از بزرگمردان اندلس كه به اسلام شيعى و علوم و ميراث دينى آن خدمت كردهاند، در پايان اين فصل بايد نگاهى گذرا به عملكرد صرفا سياسى اين افراد و تأثيرات آنها بر جامعه اندلس داشته باشيم. البته در مورد نحوه تأثيرگذارى و شيوههاى آن، تا حدودى با هم متفاوت هستند. قيامها يا حكومتهاى شيعى هرچند مانند توجه به جزئيات گسترش علوم و پيشبرد آنها، به جزئيات دقيق عملكردهاى سياسى خود و ثبت آنها اهتمام نداشتهاند، ولى يك اصل در همه اين موارد وجود دارد كه عبارت است از: «كسى كه وجودى نداشته باشد، اثرى هم از خودش بر جاى نمىگذارد».
دوم. قيامهاى شيعى پيش از برپايى برخى حكومتهاى شيعى
در اين مقاله بهصورت خلاصه به اين قيامها مىپردازيم، تا از باب «پس از مقدمه» براى اين بحث باشد. محور مقاله و مبناى آن استدلال بر حضور شيعه در اين خطه در وهله نخست و سپس تبيين تأثير اين حضور است.
اندلس از آغاز زمان ورود اسلام به آن، سنىمذهب و با گرايش اموى بوده است. به همين دليل، اغلب متخصصان پژوهشگر در مسائل تاريخى، وجود تشيع در اين منطقه را به رسميت نشناختهاند. اموىها تلاش كردند تا همه قيامها را سركوب كنند؛ ولى عليرغم اين تلاشها، خداوند متعال اراده فرمود كه آثار تشيع در ميان سطور كتابها و در ابيات قصيدهها و كتب مورخان باقى بماند. از جمله اينها، آثار حضور سياسى شيعه است كه از زمان قيام نخستين انقلابها از سوى خاندان عربهاى مهاجر و ساكنان سرزمين اروپاى غربى شروع به تثبيت موقعيت خود در تاريخ اندلس كرده است. انقلابىهايى كه دست برتر را در تشيع علوى و خشم بر امويان غاصب خلافت اسلامى داشتهاند عبارتند از: نوادگان صحابى جليلالقدر عمار ياسر (رضوان الله عليهم) و همچنين نوادگان سعدبن عباده خزرجى.
نخستين شورشكنندگان بر حكومت بنىاميه در اندلس از اين قرار هستند:
يك. قيام عبداللهبن سعيد (سعد) بن عماربن ياسر
حتى اگر فرض كنيم كه او شيعه اعتقادى نبوده، اما حقد و كينههاى خانوادگى او با خاندان بنىاميه بىشك در زمره تشيع سياسى قرار مىگيرد. محمود على مكى[57] به نقل از ابنحيان به اين نكته اشاره كرده كه يوسفبن عبدالرحمن فهرى، امير اندلس، از اين عداوت ميان اين دو خاندان بهرهبردارى كرده و به عبداللهبن سعد (سعيد) نامه نوشت كه به جنگ عبدالرحمن وارد شود، چرا كه خصومت ميان دو خاندان عمار ياسر و بنىاميه را مىدانست. البته اين قيام به پيروزى دست نيافت.
دو. قيام حسينبن يحيىبن سعدبن عباده خزرجى
او در سال ۱۶۵ قمرى در سرقسطه قيام كرد. ابنعذارى اينگونه اين قيام را گزارش كرده است[58]: «حسينبن يحيىبن سعدبن عباده انصارى در سرقسطه بر امير عبدالرحمنبن معاويه
شوريد و با جمعيت زيادى و سپاه مشهورى به سوى او رفت… امير اهالى سرقسطه را به شدت مجازات كرد و با سوراخكردن ديوارهاى اين شهر آن را به بدترين شكل فتح كرد و حسينبن يحيى و يارانش را به طرز فجيعى به قتل رسانيد[59]».
در كنار عربها، بربرها نيز برخى قيامها را به پيروى از شيعيان و به حساب آنها انجام دادند كه برخى از آنها طولانىمدت و برخى كوتاهمدت بودند. البته همه آنها تنها يك هدف را دنبال مىكردند كه عبارت بود از اسقاط حكومت بنىاميه و بالابردن پرچم اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم. برخى از اين قيامها عبارتند از:
سه. شورش شقنا در شرق اندلس
اين شورش و قيام بربرها در سال ۱۵۱ ق به رهبرى شقنابن عبدالواحد مكناسى بر عليه عبدالرحمنبن معاويه (عبدالرحمن داخل) در استان شنتبريه به وقوع پيوست. اين شورش يكى از مهمترين و خطرناكترين قيامها بود كه چندين سال به طول انجاميد و تلاش كردند تا حكومت اموىها را از بين ببرند. اهميت اين شورش در شخص شقنا تحقق يافت كه نام خود را «فاطمى» گذاشته بود. او واقعا انقلابى شرق اندلس بود[60]. نام مادرش فاطمه بود و خود را منتسب به حضرت فاطمه عليها السلام و پسرش امام حسين عليه السلام مىدانست. البته آن اندازه كه اصل انديشه انتساب اعتقادى براى ما مهم است، انتساب ژنتيك اهميت ندارد. او همچنين به محمدبن عبدالله نيز ناميده مىشد و در استان شنتبريه ساكن بود. ابناثير در متن خود مطلب مهمى در مورد جنگهاى اين فاطمى شيعى به ما منتقل كرده است: «رفتن او به سمت جنگ چريكى كه در آن زمان وجهه غالب جنگ بربرها بوده است.» ابناثير در شرح احوالات او مىافزايد: «عبدالرحمن اموى به سوى او رفت، ولى او تسليم نشد و دست از جنگ نكشيد و به كوهستان فرار كرد… تا اينكه عبدالرحمن بر اين مبلغ فاطمى – به تعبير ابنعذارى[61] – فائق آمده و او را كشت. ابنعذارى اين مطالب را در رويدادهاى قيام شقنا و جريانات اندلس در بين سالهاى ۱۵۰ تا پايان ۱۶۰ ق، زمان ترور خائنانه او توسط دو نفر از يارانش آورده است. عبدالرحمن اموى او را در همانجا دفن كرد».
ابناثير در مورد شقنا گفته است: «در شرق اندلس مردى از بربر مكناسه، قيام كرد. او معلم بچهها بود». اين متن يكى از متون مهم بهشمار مىآيد كه بر نقش مهم اين شيعه بربر در گسترش علوم و معارف دينى دلالت مىكند. تاريخدانان بهخوبى معناى معلم كودكان و ميزان تأثيرش بر آنها را مىدانند و اينكه چگونه اينكار امروزه در زمانه ما معادل آموزش دانشگاهى در تمامى مراحلش است. افزون بر اين، قيام و شورش او رنگ دينى و تبليغى مبتنى بر علم، تعليم و تعلم و گسترش عقايد، احكام و ديگر علوم اسلام حنيف به روش شيعه را داشته است. او توانست فرمانده اموىها، دحيه غسانى، را تحتتأثير خود قرار دهد. قدرت اقناع او دلالت بر اين واقعيت دارد كه شقنا بىشك از اهل علم بوده است. ابوعثمان، دايىغسانى، او و تمام، همرزمش در ارتش را به قلعهاى كه شقنا در آن بود فرستاد و شقنا فرصت را مغتنم شمرده و او را به عقيده خود دعوت كرد و غسانى با سرعت فوقالقاعدهاى دعوتش را پذيرفت و حتى نزد او ماند و پا در ركابش بر ضد اموىها جنگيد و بر دايى خود و تمام، در لشكر اموى پيروز شد. آنگاه غسانى به همراه شقنا به سمت شنتبريه رفته و در لشكرشان در آنجا در روستايى به نام العيون فرود آمدند تا اينكه ابومعن و كنانهبن سعيد، شقنا فاطمى را ترور كردند. پس از اين واقعه، غسانى به يكى از دژهاى البيره فرار كرد و در آنجا با خيانت كشته شد[62].
چهار. قيامهاى شرق اندلس
طولانىترين شورش بر ضد حكومت بنىاميه در جنوب، به فرماندهى مرد وطنپرست عمر بن حَفصون انجام پذيرفت. پيرامون دين و مذهب او نظرات مختلفى وجود دارد. البته هرچند شيعه نبوده، ولى يكى از بازوهاى حكومت فاطمىها بوده كه پس از سيطره بر مغرب، همسايه اندلس، بهدنبال فرصتى جهت استيلا بر امويان در اندلس بودند[63]. ابنحفصون در سال ۲۷۵ ق به قتل رسيد[64]. بلافاصله پس از قتل او قيام ابنقط پا گرفت. احمدبن معاويةبن هشام اموى كه جد او منبوز بود، به لقب «قطّ» شناخته مىشد. قيام او در سال ۲۸۸ ق از مؤثرترين قيامها جهت توسعه گستره اعتقادى شيعى فاطمى بوده است. نسب او هرچند به امويان مىرسد، ولى گرايشهاى او فاطمى و علوى بوده است. على مكى در مورد او كلامى گفته كه خلاصهاش اين است: «ابنابّار در شرح حال احمدبن معاويةبن هشام اموى آورده كه زيبارو بوده و به دانش، صنعت، نجوم و شناخت هيئت و نجوم اهتمام داشته و صاحب يك جنبش و تندخو بوده است. ابنقط در روزگار حاكميت عبدالرحمنبن محمد (۲۲۹-۳۰۰ ق)، هفتمين پادشاه اموىها در اندلس، روزگار پر از التهاب و فتنه، به طلب حكومت قيام كرد. او خود را در ظاهر عاشق جهاد و ثواب مجاهدت نشان مىداد، ولى اهل غيبگويى و تظاهر بود[65]». البته اينها برچسبهاى تهمتآميزى بوده كه معمولا در گذشته و حتى امروز به شيعه زده شده و مىشود. او با استقبال انبوهى از سوى قبايل بربر در منطقه جوف روبهرو شد. اين منطقه، دقيقا همان منطقه منطقهاى بود كه پيش از او تبليغ و دعوت تشيع در آن گسترش داشته است. به سرعت قيام ابنقط، توسط آلفونسوى سوم، پادشاه آستورياس (۲۵۴-۲۹۶ ق)، در دروازههاى زامورا در هم شكست. مهمترين مشخصههاى ابنقط كه آشكارا دلالت بر گرايشات فاطمى او دارند، از اين قرارند: نامگذارى عجيب او به «مهدى» و «عاصم المسلمين» و همچنين اهتمام او به اينكه مبلغى به شيوه شيعه اسماعيليه داشته باشد كه براى خلافت او زمينهچينى كرده و براى او يارگيرى مىكند. اين سبك تبليغ در شخص ابوعلى سراج، مبلغ خلافت «مهدى اندلسى» نمود يافته است. او يك سرى از نقبا و نمايندگان فاضل را در ميان صفوف قبايل بربر مىفرستاد. ابوعلى سراج مبلغ، به نقل ابنحيان در ميان ياران و مريدان مهدى اندلسى، خيلى مقدس و محترم بوده است[66].
به هر حال پس از همه اين تهديدها از جانب شيعه براى اندلس، كه تمامى آنها براى تشكيل و تأسيس حكومت شيعى تلاش ناموفق داشتند، نوبت به پيروزى حقيقى براى شيعه به دست بنيانگذارانى رسيد كه انتظار و صبر طولانى براى اين موقعيت متحمل شده بودند و پس از سقوط خلافت امويان دربهاى خلافت بهصورت كامل به روى آنها گشوده شد و همه امور تحت اراده و مشيت آنها قرار گرفت.
سوم. حكومتهاى شيعى در اندلس
در اين قسمت اخبار مرتبط با نخستين حكومت شيعى در سرزمين اندلس را ارائه مىكنيم:
حكومت بنىحمود حسنى
پس از كشتهشدن حسنبن كنون (قنون)، آخرين حاكم حسنى بنىادريس حسنى، اندلس با يك دولت حسنى جديدى وعده ملاقات داشت كه اين بار با طعم اندلسى خالص بود. اين دولت جديد حسنى، دولت «الناصر لدين الله»، بر ويرانههاى دولت قبلى در مغرب بنا نهاده شد. سلسلهنسب رئيس دولت جديد حسنى از اين قرار است: علىبن حمودبن ميمونبن احمدبن عبداللهبن عمربن ادريس اصغربن ادريس اكبر، پسر حسن مثنّى فرزند امام حسن عليه السلام. اين نخستين دولت شيعى در بلد اندلس و بهصورت مشخص در استان قرطبه و نواحى پيرامونى آن بود. پس از برخورد بد عربهاى اموى و عباسى با بربرها، بالاخره بهواسطه نوادگان اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از فرزندان ادريس اكبر حسنى، براى آنها فرجى حاصل شد. حكومت آنها واقعا اثر بسيار مثبتى در جان بربرهاى ساكن در شمال آفريقا برجاى گذاشت و باعث شد تا مشتاق بازگشت حكومت اشراف ادريسيان باشند. ادريسيان در دهه اول قرن پنجم هجرى در آنجا حكومت داشتند. براى دانستن چگونگى آغاز حكومت علىبن حمود بهطور خلاصه، شاهدى تاريخى از كتاب المعجب في تلخيص أخبار المغرب نوشته عبدالواحد مراكشى برايتان آورده مىشود و سپس يكى پس از ديگرى احوالات مرتبط با ديگر پادشاهان حمودى را ذكر خواهيم كرد:
نويسنده كتاب پس از پرداختن به خلافت سليمانبن حكمبن سليمانبن عبدالرحمان ناصر، معروف به المستعين بالله، كه در سال ۳۹۹ ق آغاز شد و در سال ۴۰۳ ق وارد قرطبه شد، مىنويسد: «دو نفر از سربازان ارتش او به نامهاى قاسم و على، فرزندان حمود از حسنىها بودند. المستعين بالله، آن دو را بهعنوان فرمانروايان مغربىها منصوب كرد و سپس يكى از آن دو به نام على – كه كوچكتر بود – را بر ولايات سبته و طنجه، دو شهر بندرى مهم، گماشت. قاسم نيز فرمانرواى جزيره خضرا در جنوب اندلس شد. در ميان اين دو منطقه گذرگاهى معروف به «زُقاق» بود. پهناى دريا در آنجا ۱۲ مايل بود….» مراكشى در ادامه مىنويسد: «… علىبن حمود با بربرهاى هوادار امويان نامهنگارى كرد. او به فرمانروايى اندلس طمع كرده بود. در نامه به آنها يادآور شد كه هشامبن حكم، خليفه اموى، زمانى كه در قرطبه در محاصره بود، به او نامه نوشته و فرمان ولايتعهدى را به او داده است. آنها قبول كرده و با او بيعت كردند. او از سبته به سمت مالقه پيشروى كرد. عامربن فتّوح فائقى حاكم آنجا بود و از او استقبال كرد و او را وارد شهر مالقه كرد. علىبن حمود، مالقه را به تصرف خود درآورد و عامر را از آنجا اخراج كرد. آنگاه با همراهان بربر خود و همه بردگان به سمت قرطبه يورش برد. لشكر محمدبن سليمان به رويارويى با او رفته و شكست خوردند و علىبن حمود فاتحانه وارد قرطبه شد». اين بخش از متن كتاب المعجب با اين صحبت به پايان مىرسد كه با كشتهشدن سليمانبن حكم و پدرش به دست علىبن حمود، دولت بنىاميه در آن وقت به پايان رسيد و در همه نقاط اندلس صحبت از آنها بر روى منابر قطع شد. پس از گذشت مدت زمان ديگرى، دوباره بنىاميه به حكومت بازگشتند.
حكومت علىبن حمود كوتاه بود و تنها يكسال ادامه يافت تا اينكه در سال ۴۰۸ ق به دست برخى از بردگان خواجه صقلبى خود در در حمام، خائنانه كشته شد. در آن هنگام برادرش قاسم كه در اشبيليه قرطبه بود، در پى او آمد و بر او نماز خواند و به جايش بر تخت خلافت تكيه زد و دو نفر از قاتلان او را كشت و اوضاع پس از آن آرام شد.
اين، داستان آغاز حكومت حمودىهاست. فائدهاى در فهرستكردن همه رويدادهاى روزگاران پادشاهان حمودى نيست و ما فقط جهت رعايت اختصار، نام آنها را به ترتيب زمانى خلافتشان از خليفه دوم تا دوازدهم، مىآوريم: قاسمبن حمود (مأمون)، معتلى بالله، مستكفى بالله، مستنصر، عالى بالله، متأيّد بالله، واثق بالله، القائم بأمر الله، سامى، مهدى و آخرين خليفه حمودىها المستعلى بالله. آنها بر جبلطارق و مالقه – كه پايتخت حكومت آنها بود – و همچنين بر جزيره خضراء، قرطبه، اشبيليه، غرناطه و رنده و از شهرهاى مغرب بر بندرهاى سبته و طنجه حكومت كردند. مدت حكمرانى آنها تا سال ۴۵۰ ق و به مدت ۴۷ سال بود.
ب) آثار شيعه در اندلس
در اين فصل، آثار شيعيانى را كه در فصل پيشين نام برديم را ارائه مىكنيم و هر اثرى كه نياز به شرح و توضيح داشته باشد را شرح مىدهيم. همه اين موارد در دو بخش عرضه مىشود: بخش اول به سه قرن نخست از حكومت اسلامى در اندلس اختصاص يافته و بخش دوم به شرح آثار پس از قرن سوم تا پايان زمان حضور مسلمانان در سرزمين اندلس مىپردازد.
يكم. از آغاز اسلام در اندلس تا پايان قرن سوم
يك. نقشهاى ايفا شده از سوى شاگرد امام على عليه السلام در خطه اندلس
در فصل نخست گذشت كه حنش صنعانى با ساخت نخستين مسجد در سرزمين اروپاى غربى شناخته شده است. اين مسجد در شهر قرطبه و مسجد ديگرى در سرقسطه بوده كه آن را بنا كرده و براى آن محراب ساخته است. گفتهشده كه او همچنين ساخت مسجد البيره را نيز پايهگذارى كرده است. خداوند متعال او را گرامى داشت و در سرقسطه به خاك سپرده شد.
قبر او معروف به مقبره بابالقبله است. حكايت شده كه يكى از پادشان خواست تا بر روى قبر او حرم و سازهاى بسازد. زمانى كه تصميم به اين كار گرفت، زنى اهل صلاح و امانتدار و منصف نزد او آمد و به او خبر داد كه حنش و لخمى را در خواب ديده و آن دو به او خبر دادهاند كه خوش ندارند بر قبرشان سازهاى ساخته شود. پادشاه از تصميم خود منصرف شد[67].
متأسفانه تاريخ دقيق ساخت اين مساجد را نمىدانيم. البته زمان و مكان ساخت مساجد و حتى ويژگىهاى آن و محتوياتش براى ما مهم نيست و مهم در اين بحث پژوهشى ما تبيين اين مطلب است كه چگونه مساجد به قلب تپنده جوامع اسلامى تبديل شدهاند؟ مساجد همچنان مكانى براى نشستها، تظاهرات، فعاليتها و آيينهاى دينى و مذهبى هستند. البته اين مطلب طبيعتا اختصاصى به اندلس ندارد و قاعده و رويه در اين مورد از زمان نخستين مسجد ساختهشده در اسلام تاكنون يكى بوده است. با توجه به اينكه موضوع آشكارتر از آن است كه دوباره آن را توضيح دهيم، در اينجا فقط به نقش مساجد در جوامع اسلامى اشاره مىكنيم. نقشى كه در مورد آن زياد كتاب نوشته شده، سخنرانىها پيرامونش صورت گرفته و براى آن كنفرانسها و نشستها برقرار شده است. در زمان ما عوام و خواص بهخوبى و بهصورت كامل آن را مىدانند. در اين زمينه كافى است كه به قضيهاى در تفسير قمى، در مورد جريان عمار ياسر با يكى از منافقان مدينه، اشاره كنيم: «از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و حضرت على عليه السلام و عمار مسجد مىساختند و گرد و غبار به هوا برمىخاست. منافقى در جامه و هيئتى متكبرانه بر ايشان گذر كرد و آستين خود را روى بينى خود گرفت. اميرمؤمنان عليه السلام به عمار فرمود: رجزى دربارهاش بگو. عمار در واكنشى تعريضى و هجوگونه و با افتخار به خود و دينش اينگونه رجز خوانده است:
لا يستوي من يبني المساجد |
فيصلي فيها راكعا و ساجدا |
كمن يمر بالغبار حائدا |
يعرض عنه جاحدا معاندا |
شخص منافق به عمار گفت: اى پسر سياهزاده! آيا مقصودت از اين حرف من بودم؟! منافق نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آمده و گفت: ما اسلام نياورديم تا به آبرو و شخصيت ما فحش بدهند. حضرت فرمود: اسلام برايت دشوار آمده، از آن بيرون برو!… آيۀ (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ…)[68] در تأييد گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل شد كه در شكايت منافق از عمار، طرف عمار را گرفت و او را از مسلمانى خلع كرد و اجازه داد كه از اين دين بيرون برود!!!
افزون بر ساخت خانه خدا در اندلس توسط حنش صنعانى، او تابعى نيز بوده است. همين لقب براى او كافيست تا تمام معناى اين كلمه را در موردش تصور كنيم. او سرچشمه بركت براى اهالى اندلس بوده است. پس از آنكه تابعىها و اصحاب كم سن و سال پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مانند مُنيذر[69] يكى پس از ديگرى از دنيا مىرفتند و تعداد اندكى از آنها باقى مانده بودند، همه اندلسىها مشتاق زيارت تابعىاى چون حنش صنعانى بودند. بالاتر از همه اين بركات، حنش صنعانى تأثير تبليغى و معنوى پر رنگى در شهر جديدش از خود برجاى گذاشت. او بىواسطه از صحابه نقل روايت كرده است.[70] بىشك او از اميرالمؤمنين عليه السلام نيز كه مدت طولانى با ايشان همراه بوده و در ركابش مجاهدت كرده نيز نقل روايت داشته است. بهويژه آنكه اهالى اندلس چنين مردى را به حال خود رها نمىكردند و فرصت حضور او در سرزمينشان را مغتنم مىشمردند و از او پيرامون احوالات اهالى مشرق زمين سؤال مىكردند.
براى اثبات وجود تشيع و آثار و علوم حقه آنها، شامل تاريخ اسلام و عقايدى كه اغلب آنها تحريف شده و غير اينها، اين نكته كافى است كه بدانيم حنش صنعانى، سرباز سابق در لشكر امام على عليه السلام بوده و پس از شهادت حضرت، به مصر گريخته تا به شيعيان ديگرى همچون محمدبن ابىبكر و ديگر شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بپيوندد كه فضيلت آنها كمتر از اصحاب با وفاى حضرت نبوده است. همه اين صحنههاى تبليغاتى قوى كه بر سيماى حنش زاهد و مجاهد نقشبسته، كافى است تا ما را به مطلوبمان برساند. مطلوب ما در اين مقاله اثبات اين مطلب است كه حشن صنعانى از بزرگمردان اسلام شيعى بسيار مؤثر در سرزمين اندلس بوده است. البته ما تلاشهاى اين شخصيت در مسير دستيابى به اين مقام را فراموش نمىكنيم، تلاشهايى كه مورد غفلت مورخان قرار گرفته يا خودشان را در موردش به غفلت زدهاند.
دو. نقش برخى از محدثان
پس از شرح و توضيح طولانى نقش حنش صنعانى، در ادامه مطالب اين بخش به سراغ دو محدث مىرويم كه در فصل اول از آنها ياد كرديم: ابويسر رياضى و ابنحيّون. البته در بخش دوم از اين فصل، به تأثير سياسى قيامهاى شيعى و دولت حمودى خواهيم پرداخت.
ابويسر رياضى و آثار او
پس از آنكه در فصل گذشته گوشهاى از زندگى او را ذكر كرديم، در اينجا به بيان آثار او مىپردازيم كه اهميت آنها از نظر تأثيرگذارى تبليغى در جامعه، كمتر از آثار حنش صنعانى نيست. رياضى به سفرهاى طولانى از خراسان به اندلس معروف بوده است. همين مسافرتها، به خودى خود، گواهى علمى براى اوست. در آن زمان معروف بوده كه مسافر به مشرق بدون بهره علمى برنمىگردد. معروف است كه ابراهيمبن احمد[71] شرح سفرهاى خود را در اشعارش آورده، ولى اشعارش مانند ديگر تأليفاتش به دست ما نرسيده و يا همچنان غبار نسيان بر روى آنها در كتابخانههاى نسخ خطى عربى مناطق مختلف نشسته است. افزون بر اين، با شخصيتهاى بسيار بزرگى ديدار كرده كه حتما در او تأثير عميقى گذاشتهاند و او را خواسته يا ناخواسته، ناچار به نقلمكان به اندلس كردهاند، از جمله دعبل خزاعى، شاعر بىمانند اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم، كه شناخت او براى همگان ميسر نيست. هر آنچه از اشعار دعبل در حافظهها وجود دارد، مرتبط با تشيع و ولايت عترت پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم است. شنونده اشعارش وقتى از مجلس او بيرون مىرود، عِطر ائمه معصومين صلى الله عليه و آله وسلم را استشمام مىكند و از زلال تاريخ و فضائل آنها سيراب مىشود. با اين حساب، خواه ما تشيع او را قبول كنيم يا نكنيم، رياضى به منتقلكننده قوىترين منظومه شعر شيعى تبديل شده است؛ بهويژه آنكه مورخان تصريح كردهاند كه او نخستين واردكننده كتابهاى شرقىها، رسائل محدثين و اشعار و روايات ناب آنها به مغرب زمين و مروج آنها بوده است. اخبار مورخان پيرامون ابويسر زياد است. او از گروهى روايت كرده و گروهى نيز از او در اندلس روايت كردهاند، از جمله پسرش يزيد ابوجعفر كاتب، عبداللهبن صائغ و شاگرد يار غار ايشان ابوسعيد عثمانبن سعيد صيقل، از مواليان زيادةاللهبن اغلب (متوفاى ۳۰۴ ق)، آخرين پادشاه سلسله بنىاغلب. وى همچنين مولفاتى داشته كه من آنها را به نقل از كتاب اختصاصى تأليفات تونسىها نقل مىكنم، چرا كه ابويسر پس از توقف چند ساله در اندلس، به تونس سفر كرده است. برخى نويسندگان او را در سالهاى اقامتش در اندلس، جاسوس فاطمىها دانستهاند. چقدر خيانتكردن و تهمت خيانتزدن آسان است! ابويسر رياضى در تونس از دنيا رفت و تأليفات زيادى[72] را از خود به يادگار گذاشت كه متأسفانه همهشان از دست رفتهاند:
۱. الرسالة الوحيدة و المؤنسة؛
۲. سراج الهدى في القرآن و مشكله و إعرابه و معانيه؛
۳. قطب الأدب؛
۴. لقيط المرجان (اين كتاب بزرگتر از كتاب عيون الأخبار ابنقتيبه بوده است)؛
۵. المرصّعة المدبجة (رسائل منثور)؛
۶. مسند في الحديث.
ابنحيّون و آثار او
او هم مانند حشن صنعانى و ابويسر رياضى، افزون بر تأثير تبليغى داراى شخصيت
علمى قوى و مشهور در بلاد اندلس است. اين محدث كارآزموده نزديك به ۱۵ سال در مشرق توقف كرد و در اين مدت بهدنبال علم و حديث بود و از بوستان علماى مشرقزمين مطالب خوب و لذتبخشى را جمعآورى كرد تا پس از مراجعت به وطن خود اين معارف را به دست هموطنان خودش برساند. او مدال صداقت در روايت را بر گردن آويخته است و حتى كسانى كه تشيعش آنها را آزار داده، مانند ابنفرضى و همچنين ابنمنذر نيشابورى، آن را انكار نكردهاند. در مورد او گفته شده: «اگر صداقت، انسان بود؛ همانا ابنحيون بود.» اين دو خصلت اگر زينتبخش اين محدث بزرگ نبود، ديگر فايدهاى در ايشان نبود؛ خواه اندوخته علمى او زياد بود يا كم و خواه تأليفاتى از خود بر جاى گذاشته بود يا تأليفاتى نداشت.
وى با ويژگىهايى همچون اهل ضبط و اتقان و ناقل خوب روايات مورد ستايش قرار گرفته است. گروهى از ايشان نقل روايت كردهاند؛ از جمله: محمدبن عبدالملكبن ايمن، قاسمبن اصبغ، سعيدبن جابر اشبيلى، وهببن مسره حجارى، احمدبن سعيدبن حزم و خالدبن سعد.[73] عليرغم اينكه من به تأليفات منتسب به ايشان دست پيدا نكردم، ولى نوع روايات ايشان هرچه باشد، به هر حال محمدبن ابراهيم شيعى در گسترش علوم دينى در بلاد اندلس سهيم بوده است. البته واقعا نمىدانم كه آيا ايشان اصلا كتابى را به يادگار نگذاشتهيا مانند ديگر تأليفات، از بين رفتهاند؟!
دوم. علماى اندلس پس از قرن سوم
پس از آنكه به شرح آثار حنش و دو محدث ديگر پرداختيم، اكنون سير علمى خود را در ميدان ادبيات، شعر، فنون فصاحت و بلاغت شروع مىكنيم. اندلس تنها علمايى را به رسميت مىشناخت كه در زبان عربى و فنون مختلف آن مهارت بالايى داشته باشند. در غير اين صورت كسى پاى حرف آن عالم نمىنشست و شهرت او منتشر نمىشد و به هيچ عنوان از بزرگان شمرده نمىشد. مقرى تلمسانى (متوفاى ۱۰۴۱ ق) در كتاب تحفة الطيب با عبارات بسيار زيبايى، حال و هواى علمى اندلس در آن زمان را توصيف كرده و ما عبارات ايشان را با اندكى دخل و تصرف، متناسب با اين بخش نقل مىكنيم[74]. او در مورد اندلس مىگويد: «وضعيت اندلس در شاخههاى مختلف علوم، با رعايت انصاف در مورد آن، اينگونه بوده كه اهالى اندلس عنايت زيادى به متفاوتبودن داشتهاند. در اندلس، فرد جاهلى كه خداوند متعال به او توفيق علمآموزى را نداده بود نيز، نهايت تلاش خود را مىكرد تا با صنعت و حرفهاى از ديگران متمايز شود… عالمان در ميان عوام و خواص مورد تعظيم قرار مىگرفتند… با اين وجود، اهالى اندلس مدارسى نداشتند تا در تحصيل علم به كمك آنها بيايد. آنها همه علوم را در مساجد با پرداخت هزينه، مىآموختند…[75]. عالمان آن خطه در كار خود مهارت داشتند، چرا كه آن علم را با انگيزه درونى مىآموختند. اين انگيزه باعث مىشد تا شغلى كه از آن كسب درآمد داشت را رها كند و از جيب خود در راه تحصيل علم هزينه كند… فلسفه در ميان آنها مطرود بود. چه بسيار از علماى شيعى كه تهمت فلسفه و زندقه به آنها زده شد تا راه برخورد با آنها فراهم شود و از بين برده شوند، يا اينكه موقعيت علمى او از عرصه جامعه پنهان بماند. علم اصول در جامعه آن روز اندلس، داراى وضعيت متوسطى بود. نحو در روزگار آنها در نهايت برترى و موقعيت بود، تا آنجا كه در آن روزگاران علماى نحو آن سامان، مانند معاصران خليل، سيبويه و… بودند….» مطلب ايشان ادامه دارد تا اينكه به بخش مورد نظر ما مىرسد و مىنويسد: «… دانش ادبيات نثرى و شعرى، شامل دانش حفظ تاريخ ادبيات، نظم و نثر و حكايتهاى نغز و دلپسند شريفترين دانش در نزد آنها بود. با اين دانش در مجالس، به پادشاهان و بزرگان خود تقرب مىجستند. علمايى كه از شعر و ادب بىبهره بودند، مورد غفلت واقع مىشدند و با آنها برخوردى سخت و سنگين صورت مىپذيرفت. اهالى اندلس، به روايتى از امام صادق عليه السلام تمسك كرده بودند كه مشوق يادگيرى زبان عربى است: «تَعَلَّمُوا الْعَرَبِيَّةَ، فَإِنَّهَا كَلَامُ اللَّهِ الَّذِي تَكَلَّمَ (يكلّم) بِهِ خَلْقَه…؛ لغت عربى را بياموزيد، زيرا كلام خداوند است كه با آن با بندگانش سخن گفته است…[76] ».
پس از اين كلام تلمسانى، بىشك مقدمهاى كه بهدنبال ارائهاش بودم، آشكار شد و چگونگى تأثيرگذارى علماى اندلس در اين بازه زمانى واضح شد.
در اين بخش از آثار شاعرى شيعى آغاز مىكنيم كه هيچ ابهام و تشكيكى در تشيع او نيست:
يك. ابنهانى اندلسى (۳۲۰-۳۶۲ ق)
بيش از بيست قصيده را از ديوان ايشان رصد و بررسى كردهام. در همه آنها شواهدى بر مطلوب و مقصودمان در اين فصل از مقاله يافتم. اين مرد بزرگ هر چند حاكمان را ستوده،[77] ولى وضعيت او شبيه ديگر شعراى زمانش است. البته فرق ابنهانى با ساير شاعران در اين است كه نصرت دين و گسترش علوم آن توسط او منحصر در روش والاى ادبى نيست و بلكه در اشعار خود از عقايد، تاريخ، كلام، حديث و… نيز الهام گرفته است. به همين دليل و به جهت يادآورى برخى از احاديث شريف كه به نظر مىآيد كه الهامبخش او در شعرش بوده، تصميم گرفتم تا ابياتى از اشعار ايشان، بهعنوان شاهد بر اين الهامگيرى را، در سه محور ارائه كنم. البته مدعى نيستم كه اين ارائه، جامع و مانع است، اما تلاش خواهم كرد تا در اين بخش به همه اشعارى كه از ميان ده قصيده ايشان به صورت گذرا و با شتاب گزينش كردهام، اشارتى داشته باشم. تعداد زيادى از اشعار ايشان را بهدليل محدوديت مقاله، رها كردم.
حديث ثقلين
جناب ابوذر غفارى (ره) از پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله وسلم نقل كرده كه فرموده است: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ، كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي، فَإِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْض؛ من در ميان شما دو ثَقَل و بار سنگين معنوى، به ارث مىگذارم؛ كتاب خداوند متعال و عترتم، اهلبيتم؛ آن دو هرگز از يكديگر جدا نمىشوند تا آنكه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند[78]».
ابنهانى با الهام از اين روايت شريف، ابيات ذيل را سروده است:
شَهِدتُ لأهْلِ البيْتِ أن لا مَشاعِرٌ |
إذا لم تكن منهم وأن لا مناسك |
وأن لا إمامٌ غيرُ ذي التاجِ تلتقي |
عليه هَوادي مجدِه والحَوارك |
لَهُ نَسَبُ الزَّهْراءِ دِنْياً يَخُصُّهُ |
وسالفُ ما ضَمّتْ عليه العَواتك[79] |
ابنهانى در اين شعر مىگويد كه بدون امامان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم كه نسب زهرايى دارند، مشعر و مناسك حج بىمعناست.
و همچنين سروده:
وقد غَصّتِ البَيْداءُ بالعِيسِ فوقَها |
كرائِمُ أبناءِ النّبيّ المكَرَّم |
ذُعِرْنَ بأبناءِ الضّبابِ وأعْوَجٍ |
فأبْكَينَ أبناءَ الجَديلِ وشَدْقَم[80] |
و نيز:
ما ذاكَ إلاّ أنّ حَبْلَ قَطِينِها |
بحِبالِ آلِ محمّدٍ مَوْصُول[81] |
ابنهانى در اين بيت عامل موفقيت برخى از حاكمان را، اتصال آنها به ريسمان هدايت آلمحمد صلى الله عليه و آله وسلم دانسته است.
اين شعر از ابنهانى نيز با الهام از حديث ثقلين سروده شده است:
فقد دالتِ الدنيا لآل محمّدٍ |
وقد جرَّرت أذيالَها الدولةُ البِكر |
ورَدَّ حقوقَ الطالبيّينَ مَن زكَتْ |
صنائعُه في آلهِ وزكا الذُّخر |
مُعِزُّ الهُدَى والدين والرَحِمِ التي |
به اتَّصَلتْ أسبابُها ولهُ الشُّكْر |
مَنِ انتاشَهُم في كلِّ شرقٍ ومَغربٍ |
فبُدّلَ أمْناً ذلك الخوْفُ والذُّعْرُ |
فكُلُّ إمَامِيٍّ يجيءُ كأنّمَا |
على يدِهِ الشِّعْرَى وفي وجهه البدر |
ولمّا تولّتْ دولةُ النُّصْبِ عنهمُ |
تولّى العمى والجهلُ واللؤمُ والغدرُ[82] |
جان كلام ابنهانى در اين شعر، در بيت آخرش است كه مىگويد: «اگر حكومتهاى بر سر كار از امامان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم روىگردان شوند؛ كورى، جهالت، فرومايگى و خيانت بر جامعه حكمفرما خواهد شد».
احاديث امامت و وصايت
از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم روايت شده كه فرمود:
أَلَا إِنَّ عَلِيّاً مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى، إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي؛ هان آگاه باشيد! نسبت حضرت على عليه السلام به من، همان نسبت و جايگاه هارون نبى نسبت به حضرت موسى (على نبينا و آله و عليه السلام) است؛ با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد.»[83] همچنين اقرار و اعتراف ابوبكر به زبان خودش، در خطبهاى كه در زمان خلافتش براى مردم خواند و از مردم بابت به دستگرفتن خلافت عذرخواهى كرد و گفت: «بيعت با من يك اشتباه و غافلگيرى بود؛ خداوند [مسلمانان را] از شر آن حفظ كرد. من از به وجود آمدن فتنه بيمناك بودم و هيچ زمانى بر اين خلافت حريص نبودم؛ كار بزرگى را عهدهدار شدم كه از توان و قدرت من خارج است. مايل بودم قوىترينِ مردم به جاى من اين منصب را بر عهده مىگرفت[84]».
ابنهانى با الهام از اين روايت نبوى اين گونه سروده است:
لكم دولَةُ الصّدْقِ التي لم يَقُمْ بها |
نُتَيْلَةُ والأيّامُ هُوجٌ ركائك |
إمامِيّةٌ لم يُخْزِ هارونُ سعيَها |
ولا أشْركَتْ باللّهِ فيها البَرامك |
و در ادامه مىنويسد:
وما نَقَمُوا إلاّ قديمَ تَشَيُّعي |
فنَجّى هِزَبْراً شَدُّهُ المُتَدارك |
وما عَرَفَتْ كَرَّ الجِيادِ أُمَيّةٌ |
ولا حملَتْ بَزَّ القَنا وهو شابك[85] |
ابنهانى در بيت اول، به صراحت تشيع قديمى خود را آورده و علت برخى غضبها بر خود را، تشيعش دانسته است. در بيت دوم هم ديدگاه منفى خود نسبت به بنىاميه را ابراز كرده است.
شعر ديگر وى در فضاى حديث نبوى صلى الله عليه و آله وسلم اين است:
و أولى بلَوْمٍ من أُمَيّةَ كُلّها |
وإن جَلّ أمْرٌ من مَلامٍ ولُوَّم |
أُناسٌ هُمُ الدّاءُ الدّفينُ الذي سَرَى |
إلى رِمَمٍ بالطَّفِّ منكم وأعظُم |
هُمُ قَدَحُوا تِلكَ الزّنادَ التي وَرَتْ |
ولو لمْ تُشَبَّ النّارُ لم تَتَضَرّم |
ابنهانى در اين شعر نيز بر مبناى اعتقادش پيرامون بنىاميه، به نقد برخى افراد پرداخته و آنها را به سرزنش سزاوارتر از بنىاميه دانسته است.
در بخش ديگرى از همين قصيده مىگويد:
على أيّ حُكْمِ اللّهِ إذ يأفكونَهُ |
أُحِلَّ لهم تقديمُ غيرِ المُقدَّم |
وفي أيّ دِينِ الوَحيِ والمُصْطَفَى لَهُ |
سَقَوْا آلَهُ ممزوجَ صابٍ بعَلقَم |
فما نَقَموا أنّ الصّنيعَةَ لم تكُنْ |
ولكنّها منهم شَناشِنُ أخْزَمْ |
وتاللّهِ ما للّهِ بادَرَ فَوتَهَا |
ذَوُو إفكِهم من مُهْوَإٍ أو مُنَقَّم |
ولكِنّ أمراً كانَ أُبْرِمَ بَيْنَهُمْ |
وإن قالَ قوْمٌ فَلتَةٌ غيرُ مُبْرَم[86] |
در اين شعر، به حرمت تقديم برخى افراد در حكمرانى اشاره شده و در مصرع آخر، مضمونى از همان خطابه ابوبكر در اول اين بحث را آورده است.
در شعر ديگرى اين گونه سروده است:
كذبتْ رِجالٌ ما ادعتْ من حقّكم |
أبَـنـي لـؤيٍّ أيـنَ فَضْلُ قديمِكم |
نــازَعْــتُــمُ حَــقّ الــوصـيّ ودونَـهُ |
نـاضَـلـتُـمـوهُ عـلى الخِلافةِ بالّتي |
حرّفتُموها عن أبي السبطَينِ عنْ |
لـو تَـتّـقـونَ الـلّـهَ لـم يَـطـمَـحْ لـها |
لـكـنّـكُـم كـنـتـم كـأهلِ العِجلِ لم |
لـو تَـسـألـونَ الـقَـبـرَ يـومَ فَـرِحْتُمُ |
مـاذا تُـريـدُ مـن الـكِـتـابِ نَـواصِـبٌ |
هـي بـغْـيَـةٌ أضـلَـلْتُموها فارْجِعوا |
رُدّوا عـلـيـهِـم حُـكـمَـهـم فعليهمُ |
ومـن الـمَقال كـأهْـلِـهِ مـأفـون |
|
بــل أيـنَ حِـلـمٌ كالـجِـبـالِ رَصـيـن |
حَـــرَمٌ وحِــجــرٌ مــانِــعٌ وحَــجــون |
رُدّتْ وفـيـكـمُ حَـدُّهَـا الـمـسـنونُ |
زَمَـعٍ ولـيـس مـن الـهِـجانِ هَجين |
طَـرْفٌ ولـم يَـشْمَخْ لها عِـرْنـين |
يُـحْـفَـظْ لمـوسى فـيـهـمُ هَرُون |
لأجابَ أنّ مــحــمّــداً محزون |
ولهُ ظُـهــورٌ دونــهـا وبُــطــون |
فــي آلِ يــاسِــيـنٍ ثَـوَتْ يـاسِـيـن |
|
نَزَلَ البيَانُ وفيهمُ التّبيين[87] |
اين ابيات در پردهبرداشتن از اعتقادات شيعى ابنهانى، بسيار صريح بوده و به جدال اموىها با بنىهاشم و غصب حكومت ابوالحسنين، اميرالمؤمنين عليه السلام و تحريف مسير اسلام، تصريح كرده است. در بيت «لكنّكُم كنتم كأهْلِ العِجلِ لم / يُحْفَظْ لموسى فيهمُ هَارُون» الهامگيرى شاعر از روايت نبوى صلى الله عليه و آله وسلم در ابتداى بحث، بهخوبى مشهود است. و همچنين سروده:
لم أُحاربْ نورَ الهدى بالدَّياجي |
وحرُوفَ القرآنِ بالتَّحْريف |
مثل هذا العميدِ بالجِبتِ والطّا |
غوتِ منهُم والهائم المشغوف[88] |
در بيت ذيل نيز تصريح به تشيع خود كرده و مىگويد:
لي صارمٌ وهو شيعيٌّ كحامِلِهِ |
يكادُ يسبِقُ كَرّاتي إلى البَطَلِ |
إذا المُعِزُّ مُعِزُّ الدّينِ سَلّطَهُ |
لم يَرْتَقِبْ بالمَنايا مُدّةَ الأجَل[89] |
در مصرع اول مىگويد: «من شمشير برّانى دارم كه مانند حامل خود، شيعه است…».
آخرين بخش از اشعار ابنهانى بهعنوان شاهد الهامگيرى او از روايت نبوى حديث ثقلين و تجلى مفاد آن، اين قصيده است:
وإذا كانَتْ صلاةٌ فَعَلى |
هاشِمِ البطحاءِ أربابِ العِباد |
همْ أقَرُّوا جانبَ الدَّهرِ |
وهُمْ أصْلحوا الأيّامَ من بعدِ الفَساد |
من إمامٍ قائمٍ بالقِسْطِ أو |
مُنذِرٍ مُنتخَبٍ للوَحي هَاد |
أهلُ حوضِ اللّهِ يجري سلسَلاً |
بالطَّهور العَذْبِ والصفو البُراد |
أسِواهم أبتغي يومَ النَّدى |
أم سواهم أرتجي يومَ المَعاد |
همْ أباحوا كلَّ ممنوعِ الحِمَى |
وأذلُّوا كلَّ جَبّارِ العِناد[90] |
صحبت پيرامون امام حسين عليه السلام و كينهتوزان و محاربين با اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم فرموده است: «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ، أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً، حُسَيْنٌ سِبْطٌ مِنَ الْأَسْبَاطِ؛ حسين از من و من از حسين هستم، خداوند دوستدار حسين را دوست دارد، حسين، نوهاى از نوادگان [پيامبران] است[91]».
ابنهانى در مورد سبط ذبيح پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم اينگونه سروده است:
فكأنّ جَدّكَ في فوارسِ هاشِمٍ |
منهم بحيثُ يرى الحسينَ ذبيحاً[92] |
و همچنين در شعر ديگرى با اشاره به هتك حرمت سبط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و انتقامگيرى از خون ايشان و سرزنش قاتلان حضرت، اينگونه سروده است:
فما في حَريمٍ بعدَهَا منْ تَحَرُّجٍ |
فـإنْ يَـتَـخَرّمْ خيرُ سبطَيْ مَحمّدٍ |
ألا سائِلُوا عنهُ البَتْولَ فتُخبَرُوا |
ألـا إن وتـراً فـيـهـم غير ضائع |
ولـا هَـتْـكُ سِترٍ بعدَها بمحَرَّم |
|
فــإنّ ولـيّ الـثّـارِ لـم يَـتَـخَـرَّم |
أكـانَـتْ لـهُ أُمّـاً وكـان لـها ابنَم |
|
و طلاب وتر منكم غير نوم[93] |
آخرين شعرى كه با آن بحث شواهد موجود در اشعار ابنهانى بر تشيع او و خدمتش به دين و علوم آن، با اسلوب ادبى متمايز و متفاوتش را به پايان مىبريم، اين شعر اوست:
هو السيفُ سيف الصِّدق أمّا غِرارُهُ |
فَعَضْبٌ وأمّا مَتْنُهُ فَصَقِيل |
يَشيعُ لهُ الإفْرِنْدُ دَمعاً كأنّمَا |
تذكّرَ يومَ الطَّفِّ فهو يَسيل[94] |
برخى از شاعران را در فصل اول آورديم كه بعضى نويسندگان آنها را جزو شيعيان بهشمار نياوردهاند، ولى حقيقت اينگونه نيست. آثار برجاى مانده از اين شاعران، بهگونهاى است كه گاهى حتى مخلصترين مخلصان آستان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اهلبيت ايشان صلى الله عليه و آله وسلم نيز موفق به انجام چنين كارهايى نمىشوند. آنها با اشعار، نوشتهها و خطابههاى خود، عملكردهاى واقعا والايى را در تاريخ رقم زدهاند. اين عملكردها هر انسان منصفى را به بحث و بررسى آثار آنها مىكشاند، تا شايد هدايت يابد و به واقعيت دست پيدا كند. برخى از اين افراد كه در اشعار خود به دين و ترويج علوم دينى خدمت كردهاند، عبارتند از:
دو. صفوان بن ادريس
او تأليفاتى از خود به يادگار گذاشته است[95]. موصلى در كتاب قلائد الجمان او را اينگونه توصيف كرده است: «شاعر نيكو، دقيق، متقن و با شعر بسيار. او اديبى توانا بر نظم و نثر بوده و بهرههاى فراوان ادبى داشته و شناخت خوبى نسبت به اين عرصه داشته است. صفوان رسائل، خطابهها و ديوان شعرى مشتمل بر همه قالبهاى شعرى داشته است. قدرت خيلى زيادى در علوم ادبى داشته و يك مجلد شعر بهصورت جداگانه براى اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم داشته است[96]. او قصيدهاى سراسر مرثيه[97] دارد كه با آن مشهور شده و سيد شُبّر آن را از ابنخطيب نقل كرده است:
سَلاَمٌ كأَزهار الرُّبَى يُتَنَسّمُ |
عَلَى مَنزِلٍ منهُ الهُدَى يُتَعَلّمُ |
عَلى مَصرَعٍ لِلفاطِمِيِّينَ غُيِّبَت |
لأوجُهِهِم فِيهِ بُدُورٌ وَأَنجُمُ |
عَلَى مَشهَدٍ لَو كُنت حَاضِرَ أَهلِهِ |
لَعَايَنت أعضَاءَ النَّبِيِّ تُقَسَّمُ |
عَلَى كَربَلا لا أَخلَفَ الغَيثُ كَربَلا |
وَإِلا فَإِنَّ الدَّمعَ أندَى وَأكرَمُ |
مَصَارِعُ ضجَّت يَثرِبٌ لِمُصَابِهَا |
وَنَاحَ عَلَيهِنَّ الحَطِيمُ وَزَمزَمُ |
وَمَكَّةُ وَالأَستَارُ والرُّكنُ والصَّفَا |
وَمَوقِفُ جَمع و المقام المعظم |
او قصيده ديگرى دارد كه اينگونه آغاز مىشود:
تحية الله وطيب السلام |
على رسول الله خير الأنام |
[98]
و در قصيده ديگرى سروده است:
أومض ببرق الأضلع |
واسكب غمام الأدمع |
واحزن طويلاً وأجزع |
فهو مكان الجزع |
وانثر دماء المقلتين |
تألمأ على الحسين |
وابك بدمع دون عين |
إن قلَّ فيض الأدمع |
قضى لهيفاً فقضى |
من بعده فصل القضا |
ريحانة الهادي الرضا |
وابن الوصي الأنزع[99] |
او همچنين قصيده طولانى با اين مطلع دارد:
إِذَا جَادَت دُمُوعِي فِي انتِحَاب |
فَمَا دَعوَى الغَمَامِ فِي الاِنسِكَابِ |
تا به اين ابيات مىرسد:
عَلَى سِبطِ الرَّسُولِ عَلَى حُسَينٍ |
عَلَى نَجلِ الشَّهِيدِ أَبِي تُرَابِ |
يَزيدُ فَكم يَزِيدُ عَلَيكَ حِقدِي |
رُزِئتَ الفَوز مِن حُسنِ المَآبِ |
قَتَلتُم سِبطَهُ قَتلَ الأَعَادِي |
لَقَد وُفِّقتُمُ لِسِوَى الصَّوَابِ[100] |
او قصيده بلند ديگرى هم دارد كه آغاز آن چنين است:
خَلِيلَيَّ دَعوَى برّحَت بِخَفَاء |
خُذا فانزِلا رَحلَ الأَسَى بِفنائِي[101] |
سه. ديگر شاعران شيعى
غير از صفوان، شاعران زيادى هستند كه در اشعارشان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم را مدح كرده و در خصوص امام حسين عليه السلام مرثيهسرايى كردهاند. محدوديت مقاله گنجايش پرداختن به همه آنها را ندارد؛ شاعرانى همچون ابنشُهيد، اعشى، ابن ماء السماء، جراوى و وادآشى كه در قصيده زيباى خود با مطلع: «أمرنة سجعت بعود أراكِ…» اينگونه سروده است:
أبكي قتيل الطف فرع نبينا |
أكرم بفرغ للنبوّة زاكي |
و ابنحنّاط رافضى كه به رافضىبودن خود در قصيدهاش افتخار مىكند:
إن كان عدُّوا حبَّ آل محمدِ |
ذنباً فإنّي لستُ منه أتوب[102] |
اين شاعر شيعى، عاشق مدح حضرت زهرا عليها السلام و فرزندان ايشان صلى الله عليه و آله وسلم بوده است. او قصيدههاى زيادى در جلد نخست كتاب ذخيره نوشته ابنبسّام دارد. از جمله قصيدهاى كه در آن گفته است:
لك الخيرُ خيرانُ مضى لسبيلهِ |
وأصبح مُلكُ الله في ابن رسوله[103] |
و قصيده ديگرى كه در آن مىگويد:
إمام وصيُّ المصطفى وابنُ عمّه |
أبوه فتم الفخرُ بين أبٍ و ابن[104] |
در زمينه شناخت فضاى حاكم بر اندلس در بحث مراثى سيدالشهدا عليه السلام و تأثير آنها بر جامعه اندلس، نبايد يكى از مهمترين متون تاريخى را فراموش كنيم. اين متن شكى را در اين زمينه باقى نمىگذارد و كسى كه از آن اطلاع پيدا كند، اين حق را به خود نمىدهد كه تأثير امام حسين عليه السلام در اندلس را منكر شود. لسانالدين ابنخطيب پس از اتمام حجت مىگويد: «حزن و اندوه براى امام حسين عليه السلام و عزادارىها، هميشه در بلاد اندلس بر پا بوده است. مردم جهت عزادارى دور هم جمع مىشدند و در روز شهادت امام عليه السلام رفت و آمد زيادى داشتند. اينها همه پس از آن بود كه كشورهايى كه امام حسين عليه السلام را كشتند، بهويژه در شرق اندلس، به مردم نسبت به برخورد با عزادارىها، امنيت مىدادند. آنگونه كه اساتيد ما برايمان نقل كردهاند، آنها در شرق اندلس با لباس به شكل يك پيكر درست مىكردند و در برخى خانهها آن را پشت پردهاى مىگذاشتند و غذا، نور و شمع كنار آن قرار مىدادند و قاريان قرآن را دعوت كرده و عود روشن مىكردند و براى امام حسين عليه السلام مرثيهسرايى مىكردند.»[105] او در ادامه توصيف شعائرى كه از قديمىهاى آن خطه شنيده مىگويد: «مستمعين، از حسينيه براى شنيدن مراثى بهره مىبردند و آن فضا را پر مىكردند (در نسخه خطى اينجا خالى است) و در «رفض» لباسها را عوض مىكنند[106]. گويا آنها بالاى لباسهاى خود را از پايين مىشكافتند. برخى از اين شعائر، هرچند كمرنگ شده، ولى از بين نرفتهاند. امروزه ديگر اثرى از حسينيه يا صُفّه يا هر نام ديگرى كه گفته شود، در آنجا وجود ندارد.» كلام لسانالدين ابنخطيب در اينجا به پايان مىرسد.
پيش از آنكه به سراغ تأثير قيامهاى شيعى و دولت حمودى – هرچند به صورت غير مستقيم – در گسترش علوم اسلامى برويم، بايد به قضيه منذربن سعيد[107] بپردازيم و به اهميت كار او اشاره كنيم[108]. او در دفاع از حضرت على عليه السلام خشمگين شد. با اينكه تشيع براى او با ادله قطعى ثابت نشده، ولى افزون بر اين حادثه، مىبينيم كه او تحتتأثير حضرت و پيرو ايشان بوده است. اينها همه گمان ما در مورد شخصيت منذربن سعيد را بيشتر كرده و باورمان نسبت به تأثير تبليغى او در جامعه اندلس را قوىتر مىكند. بهويژه آنكه معروف است كه او قاضىِ عبدالرحمن الناصر لدين الله، اولين خليفه اموى اندلس بوده است. واقعا وضعيت برخى ناصبىهاى اندلس عجيب بوده است. چگونه به خود جرأت چنين جسارتى به حضرت على عليه السلام و فرزندان ايشان را مىدادند[109]؟!
در اينجا لازم است كه از ابناَبّار قضاعى هم نامى ببريم. او شخصى معروف و محترم بوده است. آثار زيادى از خود به جا گذاشته است. از همه آثارش مهمتر، دو كتابى است كه در سپهر علمى اندلس بسيار صدا به پا كردهو بىشك در آن زمان تأثير شگرفى گذاشتهاند:
معدن اللجين في مراثي الحسين عليه السلام[110]
غبرينى در مورد اين كتاب گفته است:[111] «اگر او تنها همين يك كتاب را نوشته بود در اثبات مقام والا و رفيع او كافى بود! حال آنكه غير از اين كتاب، او تأليفات زياد ديگرى هم دارد[112]».
درر السمط في خبر السبط
صفدى درباره اين كتاب گفته است[113]: «ابناَبّار كتابى دارد كه نامش را درر السمط في خبر السبط گذاشته است، او در اين كتاب به بنىاميه دشنام داده و حضرت على عليه السلام را به وصى توصيف كرده كه دلالت آشكارى بر تشيع اوست. البته اين كتاب بهصورت كتاب ادبى انشاءگونه و با آرايههاى ادبى بديع نوشته شده است». مانند اين نويسنده، تلمسانى در نفح الطيب نيز به هنگام نقل بخشهايى از اين كتاب مىنويسد: «مقدارى از كتاب درر السمط كه توانستم آن را نقل كنم، در اينجا تمام مىشود. اين كتاب، كتابى در قله مقصد و مقصود خود است. تنها همان مطالبى كه در اينجا آوردم را، از اين كتاب نقل كردم؛ زيرا در ساير مطالب اين كتاب بوى تشيع به مشام مىرسد؛ خداوند با منّ و كرم خود از او در گذرد!».
نظر من در مورد كتاب اين است كه واقعا بر تشيع همراه با تقيه نويسنده دلالت دارد. بايد اين نكته را تذكر دهم كه پس از تورق اين كتاب ديدم كه او به خلافت عمر و ابوبكر راضى بوده و معتقد به كفر جناب ابوطالب عليه السلام است. اينها با عقايد ما شيعيان سازگار نيستند؛ مگر آنكه حمل بر تقيه شوند، يا حداقل گفته شود كه او تحتتأثير تشيع بوده و اين مطالب را از ديگرى گرفته و به بعدىها داده است. اين كتاب از جمله كتابهاى فاخرى شمرده مىشود كه نسلهاى بعد ايشان آن را نقل كردهاند. بعيد نيست كه حتى معاصران ايشان هم اهميت زيادى به اين كتاب داده باشند و به آن نگاهى داشته باشند كه به كتابهاى غير آن كه با موضوع مصائب اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و بهويژه مصائب امام حسين عليه السلام در كربلا بوده، اين نگاه را نداشتهاند.
در پايان آثار علماى شيعه كه بر ضد حاكمان بنىاميه در اندلس قيام كردند و همچنين آثار دولت حمودى[114] را ذكر مىكنيم. در مورد آثار علماى شيعه انقلابى در اندلس، همان مطلبى را مىگويم كه در فصل اول گفته شد كه حضور سياسى و بهويژه انقلابى، در آن منطقه شايد اين زمينه برايش فراهم نشود كه در پيشبرد علوم دينى و اهتمام به آثار علمى و نوشتن كتابهاى تخصصى و اشعار، دقيقا همانند اشعار ابنهانى و ديگر شخصيتهاى علمى و تبليغى و رسانهاى سهيم باشد، اما او حتما مجبور به ورود به اين عرصهها؛ هر چند با تدريس و فرهنگسازى دينى شفاهى و عادى خواهد شد. البته براى افراد حكومتى همچون حمودىها اين امكان وجود داشته و اگر كوتاهى مدت حكومت آنها نبود، حتما آثار زيادى از آنها به منصه ظهور مىرسيدند. به هر حال، نقشى كه حنش صنعانى به تنهايى ايفا كرده، با اينكه او شخصى بوده كه در اغلب اوقات مشغول جنگ بوده يا ابنهانى، شاعر شيعى، كه به دليل تشيعش مغضوب حاكمان بوده تا اينكه به قتل رسيده، و حتى آنهايى كه در اين مقاله نامشان برده شد و عليرغم تقيهشان يا شيعهنبودن آنها در اين عرصهها مؤثر بودهاند؛ اين سؤال را براى ما ايجاد مىكند كه چگونه ممكن است كه ما نتوانيم تصور كنيم كه افراد انقلابى و قيامكنندگان بر ضد حكومت اموى يا دولتمردان حكومت شيعى حمودى يا نخستين افرادى كه به اندلس هجرت كردهاند و در رأس آنها هاشمىها، نقشى در پيشبرد علوم اسلامى نداشتهاند؟! هاشمىها اگر داستانسختىها و رنجهاى خود در مشرقزمين را براى مردم تعريف كنند، براى جلب محبت و قلوب مردم كافى است! بهويژه آنكه بسيارى از افرادى كه از مغربزمين آمدند و در سرزمين اندلس سكنى گزيدند، از بربرها بودند كه ابنخلدون در مورد آنها گفته است: «در جان اهالى مغربزمين و بربرها، تشيع وجود دارد؛ بهخاطر وجود فرزندان ادريس كه تشيع را به همراه حكومت خود به ارث گذاشتند[115]».
نتيجهگيرى
در فصل اول شخصيتهايى را معرفى كرديم، در فصل دوم بهصورت مفصل به معرفى آثار آنها پرداختيم. براى ما بهخوبى آشكار شد كه شيعه در سرزمين اندلس از اوايل ورود اسلام به آنجا، حضور داشته است. شيعه هم مانند تسنن مالكى در آنجا اصيل و ريشهدار بوده و با آنها تنها در تعداد افراد تفاوت دارد. وضعيت شيعيان در اين سرزمين اينگونه بوده و تا عصر حاضر نيز بر همين منوال بوده است.
از زمان حنش صنعانى، شاگرد امام على عليه السلام و ديگر افرادى كه براى نخستينبار وارد اين خطه شدند، امثال هاشمىها، نوادگان عمار ياسر و مالك اشتر، تا ابنحيون و ابويسر رياضى و تا ادباى بزرگى همچون ابنهانى اندلسى و ادباى ديگر، كه همچنان در مورد تشيع آنها شك وجود دارد و در آخر دولت شيعى حموديان، همه و همه نمودى از حضور شيعه در اندلس بوده و به همراه خود آثار مهمى هم داشتهاند كه در گسترش علوم اسلامى توسط آنها به روشهاى مختلف خودشان را نشان دادهاند. برخى مساجدى ساختهاند كه خدا در آنها پرستيده شده و طالبان دانش در آنها علوم مختلف را مىآموزند؛ ديگرى براى اصحاب و شاگردان خود نقل حديث مىكند و در ميان آنها كتابهاى روايى منتشر مىكند. شخص ديگرى دست به قلم مىشود و كتاب تأليف و تدوين مىكند. بسيارى از آنها و ديگران همه علوم دينى را در اشعار آهنگين خود بهصورت خلاصه آوردهاند. اشعارى كه در زمان خودشان در شهرهاى مختلف دست به دست گرديد و همچنان صداى بلند حقيقت و مظلوميت اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و حقانيت آنها براى دين خدا و به دستگرفتن ولايت مؤمنان و بهويژه جهت مرثيهخوانى امام حسين عليه السلام بودهاند؛ مرثيهاى كه در هر جاى از كره خاكى صداى آن شنيده شود، اشكهاى عاشقان جارى مىشوند.
در اين مقاله همچنين روشن شد كه آثار تشيع تنها به شيعه محدود نشده و از آنها فراتر رفته و غير متدينين به مذهب آنها نيز در اين قلمرو وارد شدهاند. افرادى كه تحتتأثير آشكار آثار آن شيعيانى قرار گرفتهاند كه پيش از اين در شمار شخصيتهاى سرزمين اندلس نامشان برده شد. سرزمين اندلسى كه بكر و دست نخورده بود و توسط بنىاميه فرهنگش دستخوش تغيير و تحول شد و هر آنچه كه خواستند در آن انجام دادند و تاختند، ولى نتوانستند ياد اباعبدالله الحسين عليه السلام و اهلبيت نبوت صلى الله عليه و آله وسلم را در سرزمين مبارك مشرق محو كرده و از بين ببرند.
فهرست منابع
۱. ابنابار قضاعى، التكملة لكتاب الصلة، دار الفكر، لبنان، ۱۹۹۵ م.
۲. —————، الحلة السيراء، دار المعارف، ط ۲، مصر، ۱۹۸۵ م.
۳. —————، درر السمط فى خبر السمط، تحقيق: عبدالسلام الهراس و سعيد احمد اعراب، المغرب، ۱۹۹۲ م.
۴. ابنابىالحديد معتزلى، شرح نهجالبلاغة، مكتبة آيةالله المرعشى النجفى، قم – ايران، ط ۱، ۱۴۰۴ ق.
۵. ابناثير، الكامل فى التاريخ، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۷ م.
۶. ابنادريس مرسى، صفوان، زاد المسافر و غرة محيا الأدب السافر (الملحق)، اعتنى بنشره و تهذيبه و التعليق عليه عبدالقادر محداد الجزائرى، لبنان، ۱۳۵۸ ق.
۷. ابنبسام شنترينى، الذخيرة فى محاسن أهل الجزيرة، دار الثقافة، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۷ م.
۸. ابنتومرت، محمد، أعز ما يطلب، IMPRIMERIE ORIENTALE PIERRE FONTANA المطبعة الشرقية بيير فونتانا، الجزائر، ۱۹۰۳ م.
۹. ابنجرير طبرى، المسترشد فى إمامة علىبن أبىطالب عليه السلام، كوشانپور، ط ۱، ايران، ۱۴۱۵ ق.
۱۰. ابنحزم اندلسى، الفصل فى الملل والأهواء والنحل، مكتبة السلام العالمية، مصر.
۱۱. —————، جمهرة أنساب العرب، دار المعارف، ط ۵، مصر، ۱۹۸۲ م.
۱۲. ابنحيون نعمان مغربى، دعائم الاسلام، مؤسسة آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم، ط ۲، إيران، ۱۴۲۷ ق.
۱۳. ابنخطيب، لسانالدين، أعمال الأعلام فيمن بويع قبل الاحتلام من ملوك الإسلام و ما يتعلق بذلك من الكلام، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۱۴۲۴ ق.
۱۴. ابنخلدون، العبر و ديوان المبتدأ و الخبر فى أيام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوى السلطان الأكبر، بيت الأفكار الدولية، الأردن/السعودية.
۱۵. ابنخلكان، شمسالدين، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان، دار صادر، ط ۱، لبنان، ۱۹۷۸ م.
۱۶. ابنسعيد مغربى، المغرب فى حلى المغرب، دار المعارف، ط ۴، مصر، ۱۹۹۳ م.
۱۷. ابنعذارى، محمد، البيان المغرب فى اختصار أخبار ملوك الأندلس و المغرب، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، تونس، ۲۰۱۳ م.
۱۸. ابنعسكر و ابنخميس، اعلام مالقة، دار الغرب الاسلامى و دار الأمان، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۹ م.
۱۹. ابنفتوح حميدى، محمد، جذوة المقتبس فى تاريخ علماء الأندلس، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، تونس، ۲۰۰۸ م.
۲۰. ابنفرضى، تاريخ علماء الأندلس، الدار المصرية للتأليف و الترجمة / مطابع سجل العرب، مصر، ۱۹۶۶ م.
۲۱. ابنقولويه، جعفر، كامل الزيارات، دار المرتضوية، ط ۱، العراق، ۱۳۹۷ ش.
۲۲. ابنكثير دمشقى، البداية و النهاية، مكتبة المعارف، ط ۸، لبنان، ۱۹۹۰ م.
۲۳. ابنهانى اندلسى، ديوان ابنهانى (كرم البستانى)، دار بيروت للطباعة و النشر، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۰ م.
۲۴. ابوالعباس غبرينى، عنوان الدراية فيمن عرف من العلماء فى المائة السابعة ببجاية، دار الآفاق الجديدة، ط ۲، لبنان، ۱۹۷۹ م.
۲۵. ابوالفتح شهرستانى، الملل و النحل، دار الحلبى و شركاه، ط ۱، مصر، ۱۹۶۸ م.
۲۶. احمد حاجم ربيعى، ديوان صفوانبن ادريس المرسى، دار غيداء للنشر و التوزيع، الأردن، ۲۰۱۸ م.
۲۷. جبرائيل سليمان جبور، ابنعبدربه و عقده (رسالة لنيل شهادة استاذ فى العلوم)، المطبعة الكاثوليكية، لبنان، ۱۹۳۳ م.
۲۸. جوهرى بصرى، السقيفة و فدك، مكتبة نينوى الحديثة، ط ۱، إيران.
۲۹. حميرى، محمدبن محمد، الروض المعطار فى خبر الأقطار، مكتبة لبنان، ط ۱، لبنان.
۳۰. خشنى قروى، قضاة قرطبة، دار الكتاب المصرى و دارالكتاب اللبنانى، ط ۲، مصر و لبنان، ۱۹۸۹ م.
۳۱. دينورى، ابنقتيبة، الإمامة و السياسة (تاريخ الخلفاء)، دار الأضواء، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۰ م.
۳۲. ذهبى، شمس الدين محمدبن احمدبن عثمان، سير أعلام النبلاء، مؤسسة الرسالة، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۳ م.
۳۳ ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، دار المعرفة، لبنان.
۳۴. زركلى، خيرالدين، قاموس تراجم الأعلام لأشهر الرجال و النساء من العرب و المستعربين و المستشرقين، دار العلم للملايين، ط ۱۵، لبنان، ۲۰۰۲ م.
۳۵. شبر، جواد، أدب الطف (شعراء الحسين عليه السلام)، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط ۱، لبنان، ۱۹۶۹ م.
۳۶. شكيب ارسلان، الحلل السندسية فى الأخبار و الآثار الأندلسية، دار مكتبة الحياة، ط ۱، لبنان.
۳۷. شيخ صدوق، الخصال، جماعة المدرسين، ط ۱، إيران، ۱۴۰۳ ق.
۳۸. صلاحالدين صفدى، الوافى بالوفيات، دار إحياءالتراث العربى، ط ۱، لبنان، ۲۰۰۰ م.
۳۹. ضبى، بغية الملتمس فى تاريخ رجال أهل الأندلس، دار الكتاب اللبنانى و دار الكتاب المصرى، ط ۱، مصر و لبنان، ۱۹۸۹ م.
۴۰. طريفة، حميد، ابنالأبار القضاعى و مدائحه فى البلاط الحفصى (دراسة موضوعية فنية لنيل شهادة ماجستير فى الادب المغربى القديم)، جامعة الحاج لخضر باتنة، الجزائر، ۲۰۱۰/۲۰۰۹ م.
۴۱. عبدالواحد مراكشى، المعجب فى تلخيص أخبار المغرب، مطبعة الاستقامة، ط ۱، مصر، ۱۹۴۹ م.
۴۲. قمى، علىبن إبراهيم، تفسير القمى، دار الكتاب، ط ۳، إيران، ۱۴۰۴ ق.
۴۳. كاظم شمهود طاهر، الشيعة فى الأندلس (الخلافة الحمودية العلوية)، دار الكتاب العربى، ط ۱، العراق، ۲۰۱۰ م.
۴۴. محمد محفوظ، تراجم المؤلفين التونسيين، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۲ م.
۴۵. محمود على مكى، صحيفة المعهد المصرى للدراسات الإسلامية فى مدريد (التشيع فى الأندلس إلى نهاية ملوك الطوائف)، مطبعة العهد المصرى فى مدريد، ط ۱، اسبانيا، ۱۹۵۴ م.
۴۶. مرعشى تسترى، نورالله، مجالس المؤمنين، دار هشام.
۴۷. مقدسى بشارى، أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، مطبعة بريل، ط ۲، هولندا، ۱۹۰۶ م.
۴۸. مقرى تلمسانى، نفح الطيب من غصن الأندلس الرطيب، دار صادر، لبنان، ۱۹۶۸ م.
۴۹. موصلى، كمالالدين، قلائد الجمان فى فرائد شعراء هذا الزمان (عقود الجمان فى شعراء هذا الزمان)، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۲۰۰۵ م.
۵۰. ناشناس، أخبار مجموعة فى فتح الأندلس و ذكر أمرائها و الحروب الواقعة بينهم، مطبع ربدنير، اسبانيا، ۱۸۶۷ م.
نقش شیعه در گسترش علوم اسلامی (2)، جمعی از نویسندگان، الدواجی، احمد حساین، 1جلد، چاپ اول، ایران، قم، نشر امام علی بن ابی طالب علیه السلام، 1400
———————————————————————————————————————————————————————————–
[1] . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج ۱، ص ۵ و ۶.
[2] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۵.
[3] . افْريقيّه، نامىاست كهجغرافىنويسانعرب، بر قسمتىاز آفريقاىشمالىو مشخصاً بهقسمتخاورىممالكبربر، يا مغرباطلاقكردهاند. إفريقيهاز زمانهاىدور جزئىاز مغرببهشمار آمدهاست. ضبط اينكلمهبا همينمفهوم، گاهدر متونكهنبهصورتآفريقيا آمدهاست. إفريقيهدرگذشتهشاملتونسو مشرققُسَنطينهيا الجزاير خاورىبهشمار مىآمد. (مترجم)
[4] . جهانگرد قرون وسطا در ايران، در سده چهارم هجرى. (مترجم)
[5] . مقدسى (بشارى)، أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ص ۲۴۲.
[6] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۱، ص ۱۲۵ (ترجمه ۳۹۱).
[7] . جئت إلى أبىسعيد الخدرى، و قد عمى فقلت: أخبرنى عن هذه الخوارج. فقال: أتأتوننا فنخبركم، ثم ترفعون ذلك إلى معاوية، فيبعث إلينا بالكلام الشديد؟ قلت: أنا حنش. قال: مرحبا بك يا حنش المصرى. سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم يقول: يخرج ناس يقرءون القرآن، لا يجاوز تراقيهم. يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية. ينظر أحدكم إلى نصله فلا يرى شيئا، فينظر فى قذذه فلا يرى شيئا سبق الفرث و الدم، يصلى بقتالهم أولى الطائفتين بالله. فقال حنش: فإن عليا صلى بقتالهم. فقال أبوسعيد: و ما يمنع عليا أن يكون أولى الطائفتين بالله؟ (ابنابىالحديد معتزلى، شرح نهجالبلاغه، ج ۲، ص ۲۶۱)
[8] . ضبى، بغية الملتمس، ص ۳۴۵ (ترجمه ۶۸۹).
[9] . نهد هم گفته شده است.
[10] . قيان هم گفته شده است.
[11] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۳، ص ۷.
[12] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۱، ص ۱۲۵ (ترجمه ۳۹۱).
[13] . حميرى، الروض المعطار، ص ۳۳. البتّه اين گفتوگو ظاهرا بين نصير پدر فرمانده حنش صنعانى كه از فرماندهان سپاه معاويه در شام محسوب مىشده و معاويه صورت گرفته است. (مترجم)
[14] . همان، ص ۳۱۵.
[15] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب من غصن الأندلس الرطيب، ج ۲، ص ۳۳۰.
[16] . ابنحزم اندلسى، جمهرة أنساب العرب، ص ۴۰۶.
[17] . ابوبكر احمد رازى (۸۸۸-۹۵۵ م)، تاريخنگار عربى اندلسى. او بهدليل اشتغال بسيارش به تاريخ، به رازىِ تاريخى يا رازىِ مورخ نيز شهرت يافته است. وى را قديمترين تاريخنگار اندلسى مىدانند كه آثارش برجا مانده است. مهمترين كتاب او «أخبار ملوك الأندلس و الإستيعاب فى أنساب مشاهير أهل الأندلس» در پنج مجلد است كه مورخان بعدى از آنها استفاده كردهاند. (مترجم)
[18] . همان، ص ۱۴۳.
[19] . محمد صادق محمد كرباسى، نويسنده و پژوهشگر مسلمان مقيم لندن است كه جامعترين دايرة المعارف حسينى را تأليف كرده است. (مترجم)
[20] . دينورى، الإمامة و السياسة، ج ۲، ص ۹۳.
[21] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۳، ص ۶۰.
[22] . ابنحزم اندلسى، الفصل فى الملل و الأهواء و النحل، ج ۴، ص ۱۳۹.
[23] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۳، ص ۴۴۹. سلسله نسب كامل مادر ايشان از اين قرار است: أمةالرحمن بنت ابىعبداللهبن ابىبسام موسىبن عبداللهبن حسينبن جعفربن علىبن محمدبن علىبن موسىبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن أبىطالب عليهم السلام.
[24] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۱، ص ۱۶۸.
[25] . ابنابّار قضاعى، التكملة لكتاب الصلة، ج ۱، ص ۱۴۷.
[26] . ابنفَرَضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۲۶ (ترجمه ۱۱۶۴).
[27] . همان، ص ۲۷.
[28] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد (التشيع فى الأندلس)، ص ۱۰۵.
[29] . ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۱۴، ص ۴۱۲.
[30] . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج ۱، ص ۵ و ۶.
[31] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۴، ص ۴۲۱ و ۴۲۲.
[32] . البته توصيه مىكنم كه قضيّه قتل ايشان حتما مورد مداقه و تحقيق قرار گيرد.
[33] . همان، ص ۴۲۲؛ همچنين ن. ك: نفح الطيب، ج ۴، ص ۴۰ به بعد.
[34] . شبر، أدب الطف، ج ۴، ص ۱۱.
[35] . عبد مؤمنبن على (۵۲۴-۵۵۸ ق/ ۱۱۳-۱۱۶۳ م)؛ نخستين خليفه موحّدين. او به پيروانش اينگونه القا مىكرد كه داراى تأييد آسمانى و الهى است. وى توانست منصب خلافت را براى فرزندان خود به ارث بگذارد؛ بهگونهاى كه پس از مرگ او اين منصب تا آخر عمر دولت موحدين در انحصار فرزندان او بود. (مترجم)
[36] . ابنسعيد مغربى، المغرب فى حلى المغرب، ج ۲، ص ۲۶۰ و ۲۶۱.
[37] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۱، ص ۱۱۸.
[38] . شمهود طاهر، الشيعة فى الأندلس، ص ۱۰۱.
[39] . ابنعسكر و ابنخميس، أعلام مالقة، ص ۱۱۸.
[40] . ابنفتوح حميدى، جذوة المقتبس، ص ۸۹ و ۹۰.
[41] . وى نابينا بوده است.
[42] . ابنابار قضاعى، درر السمط فى خبر السبط، ص ۱۷۱.
[43] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۵ (ترجمه ۱۱۰۲).
[44] . همان، ص ۵.
[45] . شهرستانى، الملل و النحل، ج ۱، ص ۱۹۰.
[46] . خشنى قروى، قضاة قرطبه، ص ۲۹.
[47] . «مدينة الزهراء» از شهرهاى قديمى اسپانيا در ناحيه اندلس و در ۳۰ كيلومترى كوردوبا (قرطبه) است كه توسط عبدالرحمن ناصر در نيمه قرن دهم ميلادى حوالى سال ۹۴۰ م ساخته شد. در سال ۱۹۱۱ م بقاياى اين شهر كشف شد و تا به حال حدود ده درصد از اين شهر كشف و شناسايى شده است. اين شهر بهعنوان پايتخت اندلس يا همان اسپانياى مسلمان شناخته شد. مدينه الزهراء شامل ساختمانهاى حكومتى و مديريتى، بوستان، ضرابخانه، كارگاه، مهمانسرا و حمام بود و دسترسى به آب در شهر بهوسيله كانالكشى ميسر شده بود. (مترجم)
[48] . ارسلان، الحلل السندسية فى الأخبار و الآثار الأندلسية، ج ۳، ص ۲۳ و ۲۴.
[49] . قصيده در بحر رجز، شعر كوتاه.
[50] . ابنعسكر و ابنخميس، أعلام مالقة، ص ۲۸۱.
[51] . از اصطلاحات علم بديع، گفتن شعرى كه وقتى حروف اول هر بيت يا مصراع را جمع و تركيب كنند، اسم شخص يا اسم چيزى به دست آيد. (مترجم)
[52] . نام كتاب ايشان «تاريخ أدباء مالقة المسمى بالإعلام بمحاسن الأعلام من أهل مالقة الكرام» است. (مترجم)
[53] . ابنبسام شنترينى، الذخيرة فى محاسن أهل الجزيرة، ج ۱، ص ۴۷۸.
[54] . همان، ص ۴۷۸.
[55] . ابنتومرت، أعز ما يطلب، ص ۹.
[56] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۴۰ (ترجمه ۱۲۰۴).
[57] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۹۷.
[58] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۶۷.
[59] . ابناثير، الكامل فى التاريخ، ج ۵، ص ۲۴۹.
[60] . همان، ص ۲۰۰
[61] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۶۵.
[62] . مجهول، أخبار مجموعة فى فتح الأندلس، ص ۱۱۱.
[63] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۱۰۱.
[64] . ضبى، بغية الملتمس، ص ۵۳۰ (ترجمه ۱۱۶۵).
[65] . ابنابار قضاعى، الحلة السيراء، ج ۲، ص ۳۶۸ (ترجمه ۱۹).
[66] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۱۰۲ و ۱۰۳.
[67] . ابنمحمد حميرى، الروض المعطار فى خبر الأقطار، ص ۲۸ و ۳۱۷.
[68] . حجرات: ۱۷.
[69] . منيذر ۹۰ ساله، صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از قبيله يمنى مذحج يا كنده كه به اندلس نيز هجرت كرده بود.
[70] . ابنكثير دمشقى، البداية و النهاية، ج ۹، ص ۱۸۷.
[71] . در برخى منابع، نام او ابراهيمبن محمّد ثبت شده است.
[72] . محفوظ، تراجم المؤلفين التونسيين، ج ۲، ص ۴۰۵ و ۴۰۶ و ۴۰۷.
[73] . ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۱۴، ص ۴۱۳.
[74] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۱، ص ۲۲۰ و ۲۲۱ و ۲۲۲.
[75] . در اين زمينه به آثار حنش صنعانى مراجعه كنيد.
[76] . شيخ صدوق، الخصال، ج ۱، ص ۲۵۸.
[77] . اكثر قريب به اتفاق قصايد موجود ابنهانى را مدح تشكيل مىدهد و در اين ميان بيشترين مديحهها در ستايش جعفر و يحيى، اميران مسيله و سپس معز، خليفه فاطمى است. (مترجم)
[78] . نعمان مغربى، دعائم الإسلام، ج ۱، ص ۲۸.
[79] . بستانى، ديوان ابنهانى، راه سادهتر براى دستيابى به اشعار ايشان، مراجعه به پايگاه «بوّابة الشعراء» است: www.poetsgate.com
[80] . همان.
[81] . همان.
[82] . همان. در بيت سوم، ابنهانى نام معزالدين، خليفه چهارم فاطمى را آورده است. مديحههايى كه ابنهانى در ستايش معز سروده، اغلب آكنده از مفاهيم و باورهاى مذهبى و كلامى شيعه اسماعيليه است. مفاهيمى چون امامت، عصمت امام، جايگاه امام در خلقت و ساير باورهاى بنيادى اسماعيليان، بهويژه درباره امامت كه همه در قالب مدح و خطاب به معز، امام و ممدوح شاعر به نظم آمده است. (مترجم)
[83] . طبرى، المسترشد، ص ۴۴۵.
[84] . «إن بيعتى كانت فلتة وقى اللّه شرها، و خشيت الفتنة، و أيم اللّه! ما حرصت عليها يوما قط، و لقد قلدت أمرا عظيما ما لى به طاقة و لا يدان ولقد وددت أن أقوى الناس عليه مكانى». الجوهرى البصرى، السقيفة و فدك، ص ۴۴.
[85] . بستانى، ديوان ابنهانى.
[86] . همان.
[87] . همان.
[88] . همان.
[89] . همان.
[90] . همان.
[91] . ابنقولويه، كامل الزيارات، ص ۵۲.
[92] . بستانى، ديوان ابنهانى.
[93] . همان.
[94] . همان.
[95] . زركلى، قاموس تراجم الأعلام، ج ۳، ص ۲۰۵.
[96] . موصلى، قلائد الجمان، ج ۲، ص ۱۳۴، (ترجمه ۲۲۳).
[97] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۴ و ۷۵.
[98] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۵، ص ۷۴.
[99] . ابنادريس، ضميمه زاد المسافر، ص ۱۲۱ و ۱۲۲.
[100] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۵.
[101] . حاجم ربيعى، ديوان صفوان بن إدريس المرسى، ص ۱۸۸.
[102] . ابنبسام شنترينى، الذخيرة، ج ۱، ص ۴۴۹.
[103] . همان، ص ۴۵۲.
[104] . همان، ص ۴۵۱.
[105] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۴.
[106] . شايد «رفض»، اشاره به نامى باشد كه تسترى در كتاب «مجالس المؤمنين» ذكر كرده است. اندلسىها به جزيره خضرا، «جزيره رافضه» مىگويند كه همه ساكنان آن شيعه بودهاند. المرعشى التسترى، مجالس المؤمنين، ج ۱، ص ۱۶۰.
[107] . خشنى قروى، قضاة قرطبة، ص ۲۳۷.
[108] . همچنين به فصل اول اين مقاله مراجعه كنيد و داستان منذربن سعيد بلوطى با ابنعبدربه، «مليح اندلس» به تعبير متنبى، را بخوانيد. برخى ابنعبدربه را شيعه بهشمار آوردهاند. (سليمان جبور، ابنعبدربه و عقده، ص ۶۱).
[109] . در اين زمينه ر. ك: ترجمه ابنقادم كه معروف بوده كه مالك زبانش نبوده و به حضرت على عليه السلام فحش مىداده است. ابنفرضى، نويسنده كتاب مىنويسد: «خودم شنيدم كه او به حسنبن علىبن ابىطالب (رحمه الله) ناسزا گفته است». (ابنفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۱۰۱ (ترجمه ۱۳۷۷)
[110] . متأسفانه الآن اثرى از اين كتاب نيست و مفقود شده است.
[111] . غبرينى، عنوان الدراية فى من عرف من العلماء ببجاية، ص ۳۱۲ (ترجمه ۹۵).
[112] . ديگر تأليفات ايشان كه افزون بر ۵۰ مورد است را، در اين كتاب ببينيد: حميد طريفه، ابنالأبار القضاعى و مدائحه، (پاياننامه فوقليسانس)، ص ۸۹-۱۰۲.
[113] . صفدى، الوافى بالوفيات، ج ۳، ص ۲۸۳.
[114] . تصريحات محكمى كه دلالت بر تشيّع دولت حمودى كند را پيدا نكردم، به جز مطلبى كه ابنخطيب در اول كتاب خود به هنگام بررسى حمودىها اشاره كرده و گفته است كه آنها شيعيان علوى بودهاند. (ابنالخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۳۸)
[115] . ابنخلدون، العبر و ديوان المبتدأ و الخبر، ص ۹۹۷.
جولای 20 2022
نقش شیعه در پیدایش و گسترش علوم اسلامی در اندلس
عنوان مقاله: نقش شیعه در پیدایش و گسترش علوم اسلامی در اندلس
متخذ از مجموعه نقش شیعه در گسترش علوم اسلامی (2) جلد هفدهم
نویسنده: مستبصر ارجمند احمد حساین الدواجی الجزائری
دانلود فایل PDF:
نقش شیعه در اندلس PDF
مشاهده و مطالعه متن مقاله:
مقدمه
ساكنان كشور اندلس، همچنان بر دين اصلى خود باقى هستند. وضعيت بلاد اندلس، مانند همه ممالك روم و فارس است كه پس از ورود اجبارى اسلام از سوى مسلمانان در برخى از مناطق و ورود همراه با منطق، فهم و استدلال در برخى مناطق ديگر، با اسلام آشنا شدند. با اين وجود در ميان مورخان اختلاف و نزاعى در رابطه با دين و مذهب ساكنان اندلس وجود نداشت، تا اينكه برخى از مورخان، وجود شيعه و شيعهگرى در بلاد اسپانيا را متذكر شدند. اين واقعيت تاريخى باعث شد تا در جستوجوى آن برآيم تا شايد تأييدات تاريخى براى اين ديدگاه پيدا شود. ديدگاهى كه متأسفانه تنها نزد شمار اندكى از رسانهها و نوشتهها منعكس شده است. عادت برخى مورخان، پنهانكردن حقايقى است كه با هوى و هوس و تعصبات جاهلانه و غير مستدل آنها مخالفت داشته باشند.
كتابهاى قديمى و معاصر تاريخ اندلس را بررسى كردم و تلاش كردم در حد توان بهدنبال حقيقت باشم و به شيوه علمى در ارائه ادله و شواهدى كه با زحمت آنها را يافتهام، متعهد باشم. با توجه به فروع مختلف موضوع پژوهش، به گمانم نتوانستم بهطور كامل و همهجانبه به اين موضوع بپردازم؛ اما تلاش كردم به قدر توان و متناسب با وقت و منابعى كه در اختيار داشتم، بهترين پژوهش را ارايه كنم. بضاعت اندك علمى و پژوهشى حقير، اكنون در برابر ديدگان شماست و داورى پيرامون مطالب آن، با شما خواننده محترم است. فعاليت كامل و جامع، تنها براى افراد اهل كمال است و در اين زمينه بايد تنها بر خداوند متعال توكل و تكيه كرد.
پرسشهاى پژوهش
محور بحث اين مقاله، بررسى رجالى و كاوش در تراجم، پيرامون برخى از شخصيتهايى است كه گفته شده، شيعه بودهاند و نقش مهمى در گسترش و پيشبرد علوم دينى و اسلامى داشتهاند. محققانى كه تلاش آنها در جهت آشكارسازى اين مهم بوده، با وجود تلاشهاى ستودنىشان، ادله و استدلالهاى كافى بر وجود شيعه و شيعهگرى در سرزمين اندلس ارايه نكردهاند؛ شايد دليل اين كار، بىاهميتى و در اولويتنبودن اين موضوع براى آنها بوده است. اين واقعيت سبب شد تا بر اين موضوع متمركز شده و مجدانه تلاش كنم تا آن را شرح داده و با ادله تاريخى از يكسو و ادله تحليلى و متنى از سوى ديگر اين موضوع را غنا بخشم. بسندهكردن به نقل عبارتهاى مورخان گاهى از اوقات براى اثبات مقصود كافى نيست، همين مطلب من را مجبور كرد تا در پايان اين مقاله، برخى از آثار شخصيتهاى شيعى را بياورم و با توضيح مناسبى براى هر اثر، آن را برجستهسازى كنم تا شبههاى باقى نماند و محتواى اين مقاله صرفا تكرار گفتههاى مورخان قديم و معاصر نباشد.
دو پرسش مطرحشده در اين مقاله عبارتند از: ۱. آيا در اندلس، شيعه مانند فرقههاى مالكى و ساير فرقههاى اسلامى وجود داشته است؟ ۲. بر فرض وجود شيعه در آن منطقه، در شرايطى كه اهلسنتِ مالكىمذهب به كسى غير از خودشان اجازه ورود به عرصه علوم اسلامى و گسترش آن در ميان مردمان ممالك اسلامى در سرزمين اندلس را نمىدادهاند، آيا آنها واقعا داراى تأليفات و تأثير بر جوامع خود بودهاند، تا حدى كه مشاركت در پيشبرد علوم اسلامى بر آنها صدق كند؟
ما تلاش خواهيم كرد در دو فصل به اين پرسشها پاسخ دهيم. در فصل اول زندگىنامه و شرححال مختصر برخى از شيعيان يا افراد متهم به تشيع يا شيعيان تقيهاى را ارايه خواهيم كرد. در فصل دوم تلاش خواهيم كرد تا آثار علمى برخى از اين افراد را – در صورت ثبت اثرى براى آنها – شرح داده و اهتمام بيشترى نسبت به آنها داشته باشيم، تا ابهامى براى خوانندگان باقى نماند و در ذهنشان مطلبى گنجانده شود كه انتظارش را نداشته باشند. طرح انديشه وجود شيعه در اندلس، براى اغلب محققان تاريخ اسلام و حتى خود شيعيان، غير منتظره و غافلگير كننده خواهد بود.
الف) مفهوم شناسى
پيش از ورود به بحث، لازم است تعريف برخى واژگان موجود آورده شود:
واژه شيعه
مقصود ما از اين واژه، معناى لغوى و اصطلاحى آن نيست؛ آنگونه كه ذَهَبى (م ۷۴۸ ق) در كتاب ميزانالإعتدال[1] متذكر آن شده و به تفكيك ميان تشيع و غلو (شيعه و غالى) در زمان اسلاف خود و در زمان معاصرش اشاره كرده است. تعريف سازگار با اهداف اين مقاله، به سادگى مفهومى اعم از مفهوم لغوى و اصطلاحى اين دو لفظ (تشيع و شيعه) است. به عبارت ديگر، هر آنچه كه به اماميه اثناعشريه، اسماعيليه، زيديه، فطحيه و جز اينها ارتباط دارد، در تعريف ما از اين واژه داخل است. گاهى نيز پاى خود را از اين تعريف فراتر گذاشته و تشيع سياسى يا فكرى يا اجتماعى – اگر اين اصطلاحات صحيح باشند – را نيز در قلمرو معنايى مورد نظرمان از واژه شيعه داخل مىدانيم. در اين زمينه تنها به اعتقادات خود بسنده نمىكنيم و بهعنوان شاهدى بر درستى اين ديدگاه، كافى است كه وجود محدثانى در كتابهاى معتبر حديثى اماميه ملاحظه شود كه منسوب به همه فرقههايى هستند كه با شيعه اماميه زاويه داشتهاند و ما معتقد به درستى مذهب آنها از زمان صدور متن روايت تا به امروز نبودهايم.
واژه علوم اسلامى
اين واژه نيز اعم از آن است كه در علوم سنتى و متداول در حوزهها و مراكز دينى كنونى؛ مانند دانشهاى فقه و اصول، تفسير، حديث، رجال و… منحصر باشد، بلكه مقصود از علوم اسلامى، هر آن چيزى است كه مىتواند در خدمت علم، تعليم و تعلم در آن زمان و مكان باشد كه قطعا شبيه زمان و مكان ما نيست.
واژه نقش (نقشآفرينى)
بر كسى پوشيده نيست كه نقش (نقشآفرينى) گاهى با تأثيرگذارى مستقيم بوده و گاهى
اينگونه نيست. مقصود ما در عنوان اين مقاله، مطابق با شيوه استدلالىمان، همين است. پيرامون نقشآفرينى، به هنگام پرداختن به آثار دانشمندان اندلسى، به همراه تبيين كيفيت تأثير آنها بر مردمان اندلس، توضيحاتى هر چند مختصر خواهد آمد كه دليل آن، كثرت تعداد آثار و علما و محدوديت مقاله است.
واژه اندلس
ابنعذارى مراكشى، در توصيف اندلس مىگويد: «اندلس جزيرهاى سه ضلعى شبيه به مثلث است. ضلع اول در جايگاه «صنم قادس» و ضلع دوم در «بلاد جليقيه» در نقطه مقابل «جزيره برطانيه» واقع شده كه صنمى شبيه صنم قادس در آنجا قرار دارد. ضلع سوم در ناحيه شرق ميان شهر اربونه و شهر برذيل واقع شده كه درياى اقيانوس مغربى (اقيانوس اطلس) به درياى مديترانه شام نزديك شده است. اين دو دريا در آن مكان در شُرُف اتصال به يكديگرند و اندلس، به جز بخش اندكى از آن، در جزيرهاى قرار مىگيرد و مسافت آن به اندازه سير يك روز كامل (۸ فرسخ) است».[2]
ابنعذارى بعد از توصيف جغرافيايى اندلس، در ادامه امور تاريخى مرتبط به اين منطقه را آورده است. در آغاز از نخستين ساكنان آنجا پس از طوفان نوح عليه السلام، قومى به نام «اندلش»، سخن به ميان آورده است. بهدليل وجود همين قوم، اين منطقه «اندلس» ناميده شده است. به نظر مىرسد كه آنها از مجوسيان بودهاند كه پس از خروج از اين منطقه، قومى از افريقيهها[3] (تونسىها) جانشين آنها شدهاند. پس از آنان «اشبانيه» و سپس روميان جاى آنها را گرفتهاند. قومى پس از قوم ديگر در اين منطقه سكنى گزيدهاند تا اينكه امويان – بنابر اقوال متعدد و مختلف
– به آنجا يورش بردند. نمىتوان همه اقوال مرتبط را اينجا ذكر كرد، چرا كه ما را از هدف بحث خارج مىكند. امور مرتبط با اندلس در زمان ما آشكارتر از خورشيد در وسط روز شده است.
در اينجا شايسته است بازگشتى به مشهورترين انديشه نقشبسته در ذهن هر پژوهشگر تاريخ اندلس، يعنى سنى مالكىبودن اندلس، داشته باشيم. اينجانب به متنى دست يافتم كه بايد از آن سخن بگويم تا مطلبى براى خواننده مشخص شود و هر عبرتآموزى از جريانات آن منطقه و همه سرزمينهاى اسلامى آن زمان، عبرت بگيرد و بداند چگونه حاكم همهكاره بوده و امر و نهى مىكرده و چگونه دين مردم را انتخاب مىكرده است؟!
مقدسى بشارى[4] مىگويد: «مذاهب اسلامى سه دسته بوده است: در اندلس، مذهب مالكى و قرائت نافع، حاكم بوده است. آنها مىگويند كه فقط كتاب خدا و موطأ مالكبن انس را به رسميت مىشناسيم. اگر به يك حنفى يا شافعىمذهب دست پيدا مىكردند، او را تبعيد مىكردند و اگر يك معتزلىمذهب يا شيعى و مانند اين را پيدا مىكردند، چهبسا او را مىكشتند.»[5] با اين شاهد تاريخى، به گمانم انديشه مورد نظرم در اين مقاله شفاف شده باشد. نبايد كسى تعجب كند و بگويد: چرا و چگونه تشيع مورد ادعاى شما در بلاد اندلس گسترش نيافته است؟ مقدسى به اين پرسش پاسخ داده و حتى اگر او هم پاسخى نداده بود، مشخص بود كه تشيع از زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم تاكنون، مورد خشم و غضب حكام بوده و اين امر مسئله عجيب و غريبى نبوده و نيست.
در دو بخش آينده بهطور كامل، اثبات مدعاى خود را دنبال خواهيم كرد. در آغاز مطلبى را خواهيم آورد كه قابليت رفع ابهام را دارد و از طريق آن تراجم برخى از شيعيان مؤثر و داراى اثر مكتوب موجود در اندلس را به اثبات خواهيم رساند. البته آوردن نام آنها بهمعناى نبودِ بزرگان ديگرى در اين خطه نيست؛ بلكه اينها مواردى است كه به دستان كوتاه ما رسيده و نمىدانيم، شايد تعداد افراد ذكر نشده، چندين برابر اين افراد باشند! ما با چشمان خودمان شرايط تقيهاى اين بزرگان در سايه حاكم ظالم مالكىمذهب را ديدهايم.
الف) شخصيتهاى بزرگ و قيامها و حكومتهاى شيعه در اندلس
در اين فصل بزرگمردان اندلس كه اعتقاد به تشيع آنها داريم را ذكر كرده و تشيع را براى كسانى اثبات مىكنيم كه تشيع آنها بهصورت واضح و شفاف در كتابهاى تاريخ نيامده است. نام اين بزرگان را به ترتيب سلسله زمانى، با شروع از نخستين مهاجران به اندلس ذكر مىكنيم؛ كه در صدر آنها افراد ذيل قرار دارند:
يكم. شخصيتهاى شيعه در اندلس
۱. حَنَش صنعانى
تابعى جليلالقدر كه از اصحاب امام على عليه السلام و يكى از فرماندهان لشكر ايشان در جنگ بوده است. تنها برخى از مورخان متأخر، تشيع او را ذكر كردهاند. شايد علت ذكر تشيع او، مصاحبتش با اميرالمؤمنين عليه السلام باشد. البته اين دليل هر چند صحيح است، ولى بهتنهايى و بدون ملاحظه شتاب او در جهت قيام بر ضد اموىها، دليل كافى براى اثبات تشيع او نيست. اگر گرايش علوى و شيعى او نبود، قطعا در كنار عبداللهبن زبير در قيام بر ضد امويان قرار نمىگرفت.[6] حتى اگر زمانه، براى او و ديگر مسلمانان تقدير ديگرى ساخته باشد و شرايط سياسى در سايه كشمكشها و فتنههاى پس از خلافت حضرت على عليه السلام آنها را مجبور كرده باشد كه به اين و آن گرايش پيدا كنند، باز هم نمىتوان گفت كه آنها شيعه نيستند. مانند ابراهيمبن مالك اشتر كه در ركاب مختار از قاتلان امام حسين عليه السلام انتقام گرفت و پس از شهادت مختار به عبداللهبن زبير پيوست و در ركاب او با مروانيان جنگيد. نظر ترجيحى من اين است كه حَنَش صنعانى در آن جنگ همرزم ابراهيم بوده است. علاوه بر اينها، از حنش صنعانى نقل شده كه گفته است: «نزد ابوسعيد خدرى آمدم؛ در حالى كه نابينا شده بود و به او گفتم: درباره اين خوارج، خبر و روايتى برايم بگو! گفت: آيا نزد من آمدهايد تا براى شما روايتى را نقل كنم و بعد آن را پيش معاويه ببريد و او كلام تندش را نثار من كند؟! گفتم: من حنش هستم. گفت: درود بر حنش مصرى! از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شنيدم كه مىفرمود: «مردمانى خروج خواهند كرد كه قرآن را تلاوت مىكنند، ولى قرائتشان از حنجرههاى آنها فراتر نخواهد رفت. مانند تيرى كه از چلّه رها مىشود، به سرعت از دين بيرون مىروند. (گويى چنان اين تير با سرعت از بدن صيد خارج شده) كه اثرى از خون و سرگين صيد، بر جايى از تير باقى نمانده است! (كنايه از اينكه هيچ بويى و اثرى از اسلام بر خوارج باقى نمانده است). برترين خداشناس از طايفه جن و انس به جنگ آنها مىرود.» حنش گفت: حضرت على عليه السلام با آنها جنگيد. ابوسعيد گفت: مانع بر سر راه برترين خداشناسِ جن و انس بودن حضرت على عليه السلام چيست؟!.»[7] اين داستان احتمال اينكه حنش شيعه علوى و از درسآموختگان مكتب اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و از مخلصان آنها باشد را افزون مىكند. اگر حنش موثق نبود و از فرقه معاندان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم بود، ابوسعيد خدرى مجبور نمىشد هر آنچه در چنته دارد را براى او آشكار كند. براساس همين شواهد، ما معتقد به تشيع حنش شدهايم.
تراجمنويسان بسيارى شرح حال او را اين گونه نوشتهاند:[8] حنشبن عبداللهبن عمروبن حنظلةبن فهد[9] بن قنان[10] بن ثعلبةبن عبداللهبن ثامر سبئى. او به روايت برخى مورخان صنعانى، منسوب به شهر صنعاء در شام بوده است. نام او به گفته «ابنوضاح»، حسين و لقبش حنش بوده است. وى حسين بن عبدالله، مكنى به ابوعلى يا ابو رِشدِين بوده است.[11] با حضرت على عليه السلام در كوفه بوده و پس از شهادت ايشان به مصر آمده است. در حمله سپاه رويفعبن ثابت به مغرب و در حمله سپاه موسىبن نصير به اندلس شركت داشته است. او در اندلس داراى آثارى بوده است. گفته شده كه مسجد جامع سرقسطه از بناهاى او بوده و نخستين كسى بوده كه در آن به قضاوت پرداخته و اولين كسى بود كه نقشه مسجد جامع سرقسطه را در سرزمين اندلس طراحى كرده است.[12] وى همچنين نخستين فردى بود كه عشور (ماليات) تونس را در اسلام، جمعآورى كرده است. حنش در سال ۱۰۰ قمرى در افريقيه وفات يافت. برخى وفات وى را در مصر و برخى ديگر در سرقسطه اندلس دانستهاند. قبر وى در مسجد جامع سرقسطه معروف است. او به زهد و ديندارى شناخته شده بود. مهمترين اثرى كه از او شناخته شده، بناى اولين مسجد در اندلس است كه اثر بزرگى بوده و تا به امروز همچنان پا برجاست. در فصل دوم اين مقاله به اين اثر تاريخى خواهيم پرداخت.
شايسته است اين نكته را تذكر دهم كه برخى از عبارات تقويتكننده احتمال تشيع حنش صنعانى، از نگاه و قلم برخى از مورخان افتاده است. از جمله در داستانى كه از موسىبن نصير، فرمانده حنش در جنگ اندلس نقل شده، آمده است كه او به وجود حنش صنعانى در سپاه خود بهدليل تابعى و زاهد بودنش تبرك مىجسته است. در مورد زُهد ايشان نقل شده كه او از جمله افراد اندكشمارى بوده كه نصيب خود از غنايم اندلس را نگرفتند. علاوه بر اين در مورد رفتار ايشان با اهل منزل خود حكايت شده، زمانى كه گدايى به درب منزل آنها مىآمد، با صداى بلند اهل خانه را از حضور سائل آگاه مىكرد تا به اطعام و برآوردن حاجت او شتاب كنند و… در كنار اينها، گفتوگويش با معاويه قرار دارد كه از او پرسيد: چرا با اينكه حق زيادى بر گردن تو دارم، در جنگ با حضرت على عليه السلام شركت نكردهاى؟ وى به معاويه پاسخ دندانشكنى داد كه از تنبيه خود منصرفش كرد: «نتوانستم با كفر ورزيدن به كسى كه از تو به شكرگزارى سزاوارتر بود، از تو تشكر كنم. معاويه پرسيد: او كيست؟ گفت: خداوند متعال[13]. بر اين موارد تقوا و ورع او را بايد اضافه كرد كه روايات در موردش ثبت كردهاند و اين كه چگونه خداوند متعال قلب او را در برابر گرفتن آن غنايم جنگى نگه داشت و ذرهاى از آنها را نگرفت تا آنكه كرامت و نتيجه آن را به چشم خودش ديد؛ هنگامى كه سوار بر كشتى شدند، منادايى از آسمان ندا داد: «خدايا! اينها را غرق كن، آنها به قرآنها پناه برده و بر گردن خود آويختند، ولى فايدهاى نداشت و همه آنها غرق شدند به جز حنشبن عبدالله و أباعبدالرحمن حبلى كه از غنايم جنگ استفاده نكرده بودند.[14] اين كرامت قطعا دلالت بر ديدگاه ما و برخى محققان، مبنى بر عدم مشروعيت آن جنگهايى دارد كه دشمنان حقيقى اسلام به اسم خدا و رسولش در آنها وارد شدند. اين دو نفر از اين جنگها با نگرفتن غنايم ابراز برائت كردند. شركت برخى افراد صالح در اين جنگها، اينگونه تفسير و تحليل مىشود كه خداوند متعال با آنها براساس نياتشان برخورد خواهد كرد. اينگونه نيست كه هر كسى از حق تبعيت كرد، مانند معصومين اهل حق صلى الله عليه و آله وسلم، به دور از اشتباه باشد و اينگونه نيست كه ضرورتا بهدنبال دنيا بوده باشد؛ بلكه برخى به دنبال آخرت و تنها براى اعتلاى كلمة الله جنگيدهاند؛ هرچند صحنه جنگ و واقعيت آن، آنگونه كه بايد و شايد برايشان واضح نبوده است.
۲. نوادگان صحابى جليلالقدر عمار بن ياسر (رحمة الله عليهم)
آنها جزو مهاجران به سرزمين اندلس بودهاند؛ در صدر آنها عبداللهبن سعد (سعيد) بن عمار ياسر قرار دارد. مقرى تلمسانى او را از نخستين افراد طايفه بنىسعيد دانسته است:[15] نخستين شخصيتى كه از فرزندان عمار ياسر به اندلس هجرت كرد، عبداللهبن سعدبن عمار بوده است. ابنحيان نام او را در كتاب مقتبس من أنباء الأندلس آورده و خبر داده كه يوسفبن عبدالرحمن فهرى، آخرين والى اموى در مشرق (۷۴۷-۷۵۶ ق) به او نامه نوشته كه بر عبدالرحمنبن معاويه مروانى، معروف به عبدالرحمن داخل، سخت بگيرد و با او وارد جنگ شود. عبداللهبن سعد آن روز فرمانده دست راست لشكر دمشق بود. علت اينكه يوسفبن عبدالرحمن، جنگ با عبدالرحمان را به او سپرد، انتقام و خونخواهى ميان بنىعمار و بنىاميه به سبب شهادت عمار به دست لشكريان معاويه در جنگ صفين بود. عمار از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بود. سلسله نسب عبداللهبن سعيد را در جمهره ابنحزم[16] دنبال كردم و به نتيجهاى با اين مضمون رسيدم: عبدالله توسط عبدالرحمن بن معاويه – كه پيش از اين نامش آمد – به قتل رسيده است. فرزندان عبداللهبن سعد عبارتند از: محصن و ناج. «دار عنس»، خانه اجدادى خاندان عمار ياسر، در سمت قلعه يحصب اندلس وجود داشته است. مقرى مىافزايد كه عبداللهبن سعد جدّ بنىسعيد، از ساكنان قلعه فوقالذكر بوده است. شمارى از رؤسا، امرا، كاتبان و شاعران از اين خاندان هستند؛ از جمله: نويسنده كتاب المغرب في حلى المغرب (أبوالحسن علىبن موسىبن سعيد مغربى اندلسى) و شمار ديگرى كه ما آنها را در كتاب نفح الطيب من غصن الاندلس الرطيب معرفى كردهايم. از مشاهير اين خاندان، مىتوان به ابوبكر محمدبن سعيدبن خلف، صاحب كتاب أعمال غرناطة في مدة الملثمين اشاره كرد.
از جمله آثار سياسى عبداللهبن سعد، مقاومتش در برابر بنىاميه با شمشير و قيام بر ضد آنهاست كه به حول و قوه الهى در ادامه مباحث به آن پرداخته خواهد شد.
۳. نوادگان مالك اشتر نخعى
از جمله نخستين مهاجران به اندلس، از ذريه مالك اشتر نخعى، احمدبن حسنبن حارثبن عمروبن جريربن ابراهيمبن مالك، معروف به اشتربن حارث نخعى، مكنى به ابوجعفر بوده است. وى در زمان حكمرانى اميرمحمدبن عبدالرحمن (معروف به محمد يكم)، از خلفاى اموى، وارد اندلس شد. او اصالتا اهل كوفه بود. رازى،[17] مورخ رسمى دربار امويان نقل كرده كه او احاديث پر تعدادى را روايت كرده است. حكايت شده كه اميرمحمدبن عبدالرحمن از او روايت كرده و در استان «ريّه»، در جنوب شرقى اندلس، كنار درياى مديترانه، به او منزل داده است.[18] البته پس از كنكاش در مطالب محمد كرباسى محقق،[19] در شرح زندگانى ابنقُتيبه كه به جعفر اشتر معاصر با موسىبن نصير در اواخر قرن اول هجرى اشاره كرده، معلوم شد كه تاريخ اين جعفر، قديمىتر از نخعىهايى بوده كه بهگفته مقرى تلمسانى و مورخان پيش از او، جزو نخستين شخصيتهاى مهاجر به اندلس بوده است. شايد اينان از نوادگان او يا نوادگان برادرش بوده باشند. والله العالم. براساس اين ديدگاه مقصود از نخستين مهاجران به اندلس، جعفر اشتر مذكور در كتاب الإمامة و السياسة، ابنقتيبه بوده و سپس به متأخرين از خاندان ايشان نيز اين لقب نسبت داده شده است[20].
۴. هاشمىها
در صدر اين خاندان، هاشم [هشام] بن حسينبن ابراهيمبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن ابىطالب صلى الله عليه و آله وسلم قرار دارد. او به هنگام ورود به اندلس در منطقه «لبله» در غرب اندلس مسكن گزيده است. خانههاى آنها در اين منطقه به «منازل هاشمى» شناخته مىشدند. امير مستنصر بالله اموى (متوفاى ۳۶۶ ق)، نام او را در كتاب أنساب الطالبيين و العلويين القادمين إلى المغرب آورده است.[21] پس از پژوهش شخصى پيرامون نسب هشام [هاشم]، به اطلاعاتى پيرامون وى دست پيدا نكردم؛ مگر آنكه همان حسينبن ابراهيم باشد كه در كتب انساب نامش به فراموشى سپرده شده است. در پژوهش خود به يكى از افراد اين خاندان از سادات موسوى در گفتار ابنحزم اندلسى از معاصران هشام دست پيدا كردم كه شايد از اجداد او باشد. آنگونه كه تلمسانى اشاره كرده او در زمره نخستين شيعيان هجرتكننده به اندلس بوده است. ابنحزم در رد شيعه گفته است: «از جمله ديدگاههاى شيعه در گذشته و حال، اعتقاد به وقوع فراوان تحريف به زيادت و نقصان در قرآن كريم بوده است؛ به استثناى علىبن حسنبن موسىبن محمدبن ابراهيمبن موسىبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن ابىطالب؛ كه از شيعيان اماميه بوده و تظاهر به مكتب اعتزال داشته و با وجود اين، ديدگاه وقوع تحريف به زيادت و نقصان در قرآن را رد مىكرده و گوينده آن را كافر مىدانسته است. دو نفر از شاگردان ايشان به نامهاى: ابويعلى ميلاد الطوس و ابوالقاسم رازى نيز همين ديدگاه استاد خود را داشتهاند.»[22] در سلسله نسب مادرى ذوالنَسَبَين حافظ ابوالخطاب عمربن حسن ابندحيه كلبى (۵۴۴-۶۳۳ ق)، محدث، لغوى، فقيه، مورخ آشنا به ايام عرب و شاعر اندلسى، اشاره شده كه او منتسب به موسىبن عبداللهبن حسينبن جعفر الصادق عليه السلام بوده است[23].
۵. ابويسر رياضى (متوفاى ۲۹۸ ق)
وى از جمله شخصيتهاى شيعى بوده كه به اندلس هجرت كردهاند. اين افراد در مظان اتهام جاسوسى براى دولت فاطمى و بسترسازى براى حكمرانى آنها در سرزمين مغرب اسلامى و كشورهاى همجوار آن قرار داشتهاند. آنها نمونهاى از كسانى بودهاند كه به آنها اين تهمت زده شده و در صدر آنها ابوعبدالله صنعانى قرار داشته است.[24] او با گروهى از اهالى مغرب در حج ملاقات كرده و با آنها همنشين بود، تا آنكه زمينه را براى حكومت عبيدالله مهدى از شيعيان اسماعيلى و نخستين خليفه فاطمى، آماده كرد. كسانى كه پس از ابوعبدالله صنعانى به عرصه آمدند، از جمله ابنهارون بغدادى، از ديگر مبلغان و مروجان فاطمىها، نيز همين مسير را ادامه دادند. انگيزهاى براى پرداختن به تاريخ ابنهارون بغدادى ندارم؛ چرا كه به اطلاعات اندكى در مورد زندگىنامه او دست پيدا كردهام.
آنگونه كه در كتاب تكمله، اثر ابنابّار قضاعى (۵۹۵-۶۵۸ ق)، اديب، نويسنده و شاعر نامدار دوره موحدين در اندلس، در شرح احوالات ابويسر رياضى آمده[25]: ابراهيمبن احمد شيبانى از اهالى بغداد بوده و ساكن قيروان شده و معروف به رياضى بوده است. وى در بغداد از بزرگان حديث، فقه و نحو، مطالب علمى را شنيده و دريافت كرده است. او با جاحظ، مبرّد، ثعلب و ابنقتيبه و همچنين شاعرانى از جمله: حبيب، دعبل، ابنجهم، بحترى و شاعران ديگر ديدار و نشست علمى داشته است… وى دانشمندى اديب و مبلغى سخنور بود كه در هر علم و ادبى سهمى و بهرهاى داشته است. بيشتر كتابهاى خود را با خط خوش خود و بر كاغذهاى مرغوب نوشته است. در سال ۲۹۸ ق وفات يافته و در باب سلم تونس به خاك سپرده شده است.
۶. ابنحيون اندلسى (متوفاى ۳۰۵ ق)
محمدبن ابراهيمبن حيون، از اهالى وادى الحجاره در اندلس، مكنى به اباعبدالله، يكى از فقهاى شيعه اسماعيليه در شمال آفريقا بوده است… او پيشوا و دانا در علم حديث، آگاه به عللالحديث و تشخيص روايات ناصحيح و آشنا به طُرق حديث بوده است… پيش از او در اندلس آگاهتر از ايشان نسبت به علم حديث نبوده است[26]. ابنفَرَضى، در ادامه از كسانى سخن به ميان آورده كه از او نقل روايت كردهاند. در مورد او گفتهاند كه شخص بسيار راستگويى بوده و متمايل به مذهب فقهى مالكيه نبوده است. افزون بر اين موارد، ابنحارث در موردش گفته است: «ابنحيّون به دليل مطلب ابراز شده از سوى او نسبت به معاويةبن ابىسفيان، متهم به تشيع بوده است. من محمدبن عبدالملكبن ايمن را نسبت به اين مطلب آگاه كردم و او را شناخت. خداوند از نيت او آگاهتر است و براساس آن به او جزا و پاداش مىدهد»[27].
پژوهشگر مصرى، محمود على مكى (۱۳۴۸-۱۴۳۴ ق) چقدر تلاش كرد تا به واسطه نيت و نياز درونى خودش، تشيع را از ساحت شخصيتها و علماى برجسته اندلس دور كند؛ اما با وجود اين مىبينيم كه او به تشيع ابنحيون اندلسى، اين دانشمند بزرگ مسلمان، اقرار كرده و به صراحت گفته است: «…گسترش تبليغات دينى شيعيان فاطمىدر پايان قرن سوم، باعث شد تا علماى اندلس به مذهب شيعه گرايش پيدا كنند؛ از جمله اين دانشمندان، محمدبن حيّون حجارى است كه به هيچ عنوان به مذهب مالكيه گرايش پيدا نكرد و معاصرانش او را به تشيع متهم مىكردند؛ ولى به نظر مىرسد كه او بر پنهانكردن مذهبش بسيار عنايت داشت تا از سوى علما بابت مذهبش مورد فشار و آزار قرار نگيرد و به اصل تقيه كه يكى از اصول تشيع است، عمل كرده باشد.»[28] همانگونه كه مشاهده مىكنيم، حتى پس از اقرار او به تشيع ابنحيون كه كاملا شفاف است، بدون آنكه متوجه كلامش باشد، براى ما صحنهاى را به تصوير مىكشد كه تاريخ بايد آن را تكرار كند. اين صحنه، صحنه تلاشهاى مورخان پيشين و معاصر جهت پوشاندن آثار تشيع است؛ بهويژه زمانى كه اين امر مرتبط با شخصيتهاى بزرگ و تأثيرگذارى همچون ابنحيّون و ديگران باشد. ذهبى نيز در سير أعلام النبلاء نام او را آورده و كلامى را از مورخان ديگر نقل كرده كه گفتهاند: «اگر صداقت انسان بود، در قامت ابنحيّون تشخص مىيافت.»[29] ذهبى از اين گفتار نتيجهاى هم گرفته و گفته: «در ابنحيّون تشيع بدون غلو وجود دارد.» براى فهم اين استنتاج ذهبى و شناخت سنجه تشيع از نگاه او، بايد به كتاب ديگر ذهبى به نام ميزان الإعتدال مراجعه كنيم. او تعريف شيعه غالى در زمان اسلاف خود و در زمان خودش را در اين كتاب آورده است. به گفته او تعريف شيعى غالى در عرف زمان سلف، كسى بوده كه در مورد عثمان، زبير، طلحه، معاويه و گروهى كه با حضرت على عليه السلام جنگيدند، صحبت مىكنند و به آنها دشنام مىدهند و تعريف شيعه غالى در زمان ذهبى كسى بوده كه اين افراد را تكفير مىكرده و از خليفه اول و دوم ابراز برائت مىكرده است[30].
سال ولادت ابنحيّون را نيافتيم. او در سال ۳۰۵ ق از دنيا رفت.
۷. ابنهانى اندلسى (متوفاى ۳۶۲ ق)
ابوالقاسم و ابوالحسن محمدبن هانى اندلسى، شاعر معروف، در اشبيليه متولد شده و در آنجا رشد يافت و اشتغال داشت و به تحصيل پرداخت. او بهره فراوانى از ادبيات داشت و شعرگويى را پيشه خود ساخت و در اين عرصه ماهر شد. او شيعه اسماعيلى بود و به همين دليل مشاهده مىكنيم كه در گفتارهاى مورخانى كه نخواستهاند به تشيع او – با وجود آشكار بودن آن – تصريح كنند، متهم به مذهب فلاسفه شده است. تشيع ابنهانى به قدرى آشكار است كه در روزگار ما به محض كنكاش در سيره شخصى و رفتارى و آثار بر جاى مانده از او، پى به تشيع قطعى او مىبريم؛ نه اينكه به مانند مجموعهاى از شاعران و نويسندگانى كه ما به شرححال آنها در اين فصل خواهيم پرداخت، تنها محب آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم بوده باشد. «آنها ابزارى جهت گسترش علوم دينى و اعتقادى با اشعار و نوشتههاى خود هستند؛ خواه اين مطلب را بدانند يا نسبت به آن جاهل باشند يا در حال تقيه باشند.»[31] قرينه ديگر بر تشيع ابنهانى، هجمه حسودان بر ايشان تا زمان به قتل رسيدن او در شرايط مورد اختلاف مورخان است.[32] علاوه بر اينها، خود او در اشعارش به عشق و ارادت قلبى و عقيدتى خويش نسبت به اهلبيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و مذمت دشمنان آنها تصريح كرده است. برخى از اشعار ابنهانى را در فصل بعد ارائه خواهيم كرد.
ابنهانى در سال ۳۶۲ ق و در سن ۳۶ سالگى از دنيا رفت. برخى سن وى را به هنگام وفات، ۴۲ سال دانستهاند . سن ۴۲ سالگى را صاحب كتاب الوفيات از كتاب أخبار القيروان نقل و گفتار المعز لدين الله، خليفه فاطمى را افزوده كه به هنگام دريافت خبر درگذشت او در مصر، پس از ابراز تأسف از اين واقعه، گفته است: «ما اميد داشتيم بهواسطه اين مرد به شاعران مشرقزمين فخر بفروشيم، اما اين امر براى ما مقدر نشد»[33].
تشيع همه شخصيتهاى گذشته، عليرغم تشكيك تاريخى در مورد برخى از آنها، قطعى بوده و در آنها شكى نيست. اما شخصيتهايى كه پس از اين مىآيند، يقين به تشيع آنها ندارم، ولى در عين حال بر اين اعتقاد هستم كه يا آنها در شرايط سختى زندگى كردهاند كه سبب شده تقيه شديدى را تجربه كنند كه در گفتارها و نوشتارهاى آنها خودش را نشان داده يا آنها دوستدار آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم و نه شيعه آنها بودهاند و تحتتأثير علما و شعراى گذشته خود مانند ابنهانى بودهاند. به هر حال، شكى نيست كه آنها به عقايد آلمحمد صلى الله عليه و آله وسلم خدمت كرده و در گسترش علوم آنها، هر چند بهصورت غير مستقيم، سهيم بودهاند. شرححال برخى از آنها از اين قرار است:
صفوان مُرسى اندلسى (۵۶۰-۵۹۸ ق)
صفوانبن ادريسبن ابراهيمبن عبدالرحمنبن عيسى تُجيبى مُرسى، كه كنيهاش «ابوبحر» بوده است. سيد عبدالله شُبَّر اينگونه به او اشاره كرده[34] و به نقل از لسان الدين ابنخطيب، صاحب كتاب أعمال الأعلام، بهواسطه آثار رثائى برجا مانده از ايشان در مورد سيدالشهدا عليه السلام، او را بهعنوان يكى از شاعران شيعه معرفى كرده است. دليلى بر تشيع او جز آثار برجاى مانده از او وجود ندارد كه در خدمت گسترش علوم اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و عقايد به حق ايشان قرار دارند. اين وضعيت در مورد بزرگان ديگر كه در اين فصل آمدهاند نيز ديده خواهد شد. ابنسعيد مغربى گفته است: «صفوان مُرسى نزد خليفه منصور بنىعبد مؤمن،[35] مقام بالايى يافت. مشهور است كه او قصد رفتن به مراكش و مدح و ستايش بزرگان آن ديار كرد، اما خير و صلهاى از آنها به او نرسيد. او قسم ياد كرد كه ديگر هيچيك از آنها را مدح نكند. پس از اين رويداد، صفوان مدايح خود را به اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و بيشتر از همه به مرثيه سيدالشهدا عليه السلام اختصاص داد. منصور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در خواب ديد كه صفوان مرسى را به نام خوانده و وساطت كرده است. منصور وقتى از خواب بيدار شد، پيگير او شد و داستانش را فهميد و از آن روز به بعد او را از مردم بىنياز كرد[36].
ابنشُهيد اندلسى (۳۸۲-۴۲۶ ق)
ابوعامر احمدبن ابىمروان عبدالملكبن مروانبن ذىالوزارتين اعلى احمدبن عبدالملكبن عمربن محمدبن عيسىبن شُهيد اشجعى اندلسى قرطبى[37]. وى با علويون حمودى در شهر مالقه، پايتخت حكومت حمودىها، نشست و برخاست داشته است. او با اشعار خود آنها را مدح كرده و به آنها تقرب جسته و آنها هم به او نزديك شده و به او پيشنهاد دادند كه شاعر دستگاه حكومتى آنها باشد، ولى او بهدليل كنارهگيرى از دنياى سياست، اين پيشنهاد را نپذيرفت[38]. همين قضيه باعث شد تا قائلين به تشيع ابنشُهيد به اين ديدگاه معتقد باشند. تنها دليل بر تشيع اعتقادى او، مثل صفوان، آثار ادبى بر جا مانده از اوست.
ابنحنّاط (متوفاى ۴۳۷ ق)
وى يكى از شخصيتهاى برجسته شيعيان حمودى بوده است. او افزون بر اينكه از شاعران حكومت شيعه حمودى بوده، الفاظى را بر زبان آورده كه دلالت بر تشيع او دارند. ايشان از جمله افرادى است كه به مشرقزمين سفر كرده و در آنجا از دنيا رفته است[39]. شرح احوالات او طبق آنچه در كتاب الجذوة[40] نوشته شده، از اين قرار است: محمدبن سليمان رُعَينى، ابوعبدالله بصير[41] معروف به ابنحناط. وى در ادبيات، بلاغت و شعر پيشگام بود. ايشان داراى اشعار زيادى بوده كه جمعآورى شده است. پادشاهان و وزرا را مدح كرده و با ابنشُهيد رقابت دوستانه داشت. وقتى خبر وفات ابنشُهيد را شنيد، براى او مرثيهسرايى كرد و گريست. ابنحناط در سال ۴۳۷ ق در جزيره خضرا از دنيا رفت. ميان ابنحناط و ابنشُهيد اشتراكاتى هست كه سبب شد تا من عليرغم اعتقاد نداشتن به تشيع آن دو، نامشان را در اين مقاله بياورم. من به كارهاى تبليغى آنها براى اسلام و نشر عقايد اسلامى از سوى آنها اعتقاد ويژه دارم. كمترين خدمت آنها در عرصه عقايد اسلامى، ابراز محبت و همدرى نسبت به خاندان عصمت و طهارت صلى الله عليه و آله وسلم و برجستهسازى جايگاه آنها در محيط دستپرورده مكتب بنىاميه بود. عادت بنىاميه اين بود كه عترت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در بالاى منابر جدشان لعن كنند.
ابناَبّار اندلسى (۵۹۵-۶۵۸ ق)
وى در كتاب دُرر خود، اينگونه خودش را معرفى كرده است: «شيخ فقيه و دانشمند محدث و حافظ، ابوعبدالله محمدبن محمدبن عبداللهبن ابىبكر اَبّار قضاعى[42]». او در سال ۵۹۵ ق در بلنسيه (والنسيا) اندلس چشم به جهان گشود و در سال ۶۵۸ ق در تونس به قتل رسيد. وى ملقب به «يكى از پيشوايان دنيا» شد. مورخ، مفسر، اديب، شاعر و نويسنده نيز بود. او در تمامى زمينههاى علم سرآمد بود و نقش بزرگ و موثرى در حيات سياسى اندلس داشت. اين توانايىها باعث شد تا او نصبالعين بسيارى از نويسندگانى قرار گيرد كه تلاش دارند از افراد به نفع عقيده خودشان سوءاستفاده كنند. برخى مايل بودند كه او شيعه باشد و ديگرانى قصدشان بر سنىبودن او تعلق گرفت. البته من با تتبعى كه در گفتههاى ابناَبّار قضاعى انجام دادم، اينگونه برايم آشكار شد كه بعيد نيست كه او تنها از پيشينيان خود تأثير گرفته باشد، همانهايى كه بهخوبى از عهده مدح و رثاى اهلبيت عليه السلام برآمدند؛ يا تحتتأثير كتابهاى شيعه مشرقزمين قرار گرفته باشد كه به دست او رسيده بوده است. اينها همه باعث شد تا او نيز مانند ديگر عاشقان، از چشمه جوشان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم بهرهمند گردد و در درياى عشق آنها غرق شود و در اين عرصه سستى نورزد.
بايد به اين نكته نيز اشاره كنم كه با وجود اينكه اعتقادى به تشيع اين شخصيت ندارم، ولى نقش برجسته او در خدمت و يارى به تشيع و علوم آن، بهويژه علوم اعتقادى، را انكار نمىكنم، هرچند در اين زمينه، نيت و تعمدى نداشته باشد. در زمينه آثار ايشان هم بايد گفت كه دو كتاب ارزشمند دارد كه در مباحث آينده انشاءالله بهصورت مفصل به آن دو خواهيم پرداخت.
البته شخصيتهاى ديگرى هم وجود دارند كه با قصيدهها و آثار مكتوب خود به تشيع خدمت كردهاند و ما در اينجا بهصورت مقدماتى و با شتاب نامشان را مطرح مىكنيم، تا به حول و قوه الهى آثار برخى از آنها را بهصورت مفصل در فصل دوم توضيح دهيم، از جمله:
اعشى قرطبى (متوفاى ۲۲۱ ق)
محمدبن عيسىبن عبدالواحدبن نجيح معافرى، معروف به اعشى، از اهالى قرطبه اندلس.[43] كنيه وى ابوعبدالله بوده و محمود على مكى ايشان را از نخستين اندلسىهايى بهشمار آورده كه فرهنگ شيعى و كتابهاى آن را به اندلس انتقال دادهاند. وى در سال ۱۷۹ ق، سال وفات مالكبن انس، به عراق سفر كرده و از بزرگان آن سامان علوم را سماع و دريافت كرده است. حديث و روايت آثار وجهه غالب بر تلاشهاى علمى او بوده است. شايد عبارت «كان يذهب مذهب أهل العراق» ابن فَرَضى در مورد اعشى، محمود على مكى را به اين توهم انداخته كه او شيعه بوده است[44]. حاصل سفر علمى وى به عراق، انتقال برخى از كتابهاى وكيعبن جرّاح به اندلس بود. وكيع يكى از محدثان بزرگ شيعى بهشمار مىآمد كه كتابهايى هم در دفاع از انديشههاى شيعه زيديه داشت[45]. قضاوت در اندلس به اعشى پيشنهاد شد، ولى نپذيرفت. او به شوخطبعى اميرالمؤمنين عليه السلام اقتدا مىكرد و ايشان را الگوى خود در زندگى مىدانست[46].
منذربن سعيد بلوطى (۲۷۳-۳۵۵ ق)
منذربن سعيدبن عبداللهبن عبدالرحمنبن قاسمبن عبدالله بلوطى به حج رفت و ۴۰ ماه در مكه رحل اقامت افكند. در اين مدت از محمدبن منذر نيشابورى كتاب معروف الأشراف في اختلاف الفقهاء او را درس گرفت. برخى توهم كردهاند كه اين كتاب دليل تمايلات شيعى منذربن سعيد بلوطى بوده است. روش او در مباحث فقهى مبتنى بر مناظره، استدلال و عدم تقليد بود. ابنفَرَضى در ادامه، مناصبى را كه ايشان برعهده گرفته را شمرده تا به منصب قضاوت اهلسنت و جماعت در قرطبه و اقامه نماز در مدينة الزهرا[47] اين شهر رسيده است. ابنفرضى بار ديگر به توصيف انديشههاى منذربن سعيد پرداخته و مىگويد: «او آگاه به شيوههاى جَدَل و متمايل به مذهب اهل كلام بود و در گفتار خود زياد پاىبند به استدلال بود، به همين دليل عقايدى داشت كه خدا بابت آنها او را مورد محاسبه و جزا قرار خواهد داد. كتابهاى او مشهور و زياد بوده و در زمينه قرآن، فقه و نقد آراى ديگران تأليف شده است. او در سال ۲۷۳ ق متولد شده و در سال ۳۵۵ ق از دنيا رفت و در مقبره قريش دفن شد.» كلام ابنفرضى آشكارا بر اين حقيقت دلالت مىكند كه منذربن سعيد بر اعتقادات رايج اهل اندلس، يعنى تسنن و مذهب مالكيه، نبوده است. شايد مهمترين سندى كه ما را به گرايشهاى او رهنمون مىشود، مطلبى باشد كه شكيب ارسلان در كتاب الحُلَل السندسية[48] خود به نقل از ابنابّار و تلمسانى در مورد جريانى كه بين او و خلفبن فتحبن عبداللهبن جبير (معروف به جبيرى) رخ داده، آورده است. منذر در منطقه طرطوشه مهمان خلفبن فتح بود. هر زمان كه فراغت بالى پيدا مىكرد، به كتابهاى پدر خلف نگاهى مىانداخت. دستش به كتابى خورد كه در آن ارجوزهاى[49] از ابنعبدربه بود. شاعر در اين قصيده خلفا را ذكر كرده و معاويه را چهارمين خليفه دانسته بود و نامى از امام على عليه السلام در ميان خلفا نياورده بود. منذر خشمگين شده و به ابنعبدربه دشنام داد و در حاشيه كتاب اين دو بيت شعر را نوشت:
عبادةبن ماء السماء (متوفاى ۴۲۲ ق)
عبادةبن عبداللهبن محمدبن عبادةبن ماء السماءبن افلحبن حسينبن سعيدبن قيسبن عبادة انصارى خزرجى[50]. كنيه وى ابوبكر بوده است. او اديب و شاعر مشهور و از بزرگان و فحول شعر و ادب، ادبيات او مشهور و محاسن كلامى و رفتارى او در كتابها ذكر شده است. ايشان موشّحات[51] نابى دارد كه ضربالمثل شدهاند. فقيه اديب، ابوالعباس اصبغبن علىبن هشام (متوفاى ۵۹۲ ق) در كتاب خود[52] نامش را آورده و گفته است: «او توشيح را با توسعه و شاخ و برگدادن به آن، اختراع كرده است. روش توشيح در اندلس سامان و نظمى نداشت، او اين شيوه را منقح كرده و اشكالات آن را برطرف كرد و مشهور به همين نوع شعر شده و بر هويت او غلبه يافته است». در اينجا كلام اصبغ به پايان مىرسد، كلامى كه دلالت بر علو مرتبت اين بزرگمرد دارد كه به تشيع خود افتخار مىورزيده است. افزون بر اينكه او تحت حمايت يك دولت شيعى بوده، با قيسبن سعدبن عباده انصارى خزرجى، صحابى امام على عليه السلام و استاندار حضرت در مصر، نيز نسبت فاميلى داشته است. وى در سال ۴۲۲ ق در مالقه از دنيا رفت.
عباده در برخى از اشعار خويش تشيع را اظهار كرده است. ابنبسام شنترينى، نويسنده كتاب الذخيره، شعرى از او را در كتاب خود آورده كه به ريشه و قدمت تشيع خود و پدرانش افتخار مىكند[53]:
او اين قصيده را در ستايش يحيىبن على حمودى (المعتلى بالله) سروده است. وى در بيت اخير به عِرق شيعى خود به لحاظ خانوادگى اشاره كرده است. جد او قيسبن سعدبن عباده خزرجى، از برترين شيعيان علىبن ابىطالب عليه السلام بوده است. در اين بيت علاوه بر اشاره به ولا و دوستى و همراهى قيس با حضرت، به كينه و دشمنى پسر هند (معاويه) با ايشان نيز اشاره كرده است.
اين شاعر در شعر ديگرى نيز بدون تصريح، به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام اشاره كرده است[54]. وى اين شعر را در مدح علىبن حمود حسنى، مؤسس سلسله شيعى حموديان در اندلس، سروده است:
وادىآشى (۶۷۳-۷۴۹ ق)
محمدبن جابربن محمد قيسى وادىآشى، راوىو محدثمالكى، اصلوىاز وادىآشغرناطهبوده است. وى در تونسزادهشده و بزرگشده همانجاست.
ابو عباس جراوی (609-528 ق)
ابوعباس احمدبن عبدالسلام جراوى، منسوب به جراوه، مكانى در آفريقا بين قسنطينه و قلعه بنىحماد است. ابنخلكان، او را شاعرى توانا دانسته و درباره او مىگويد: «جراوى در حفظ اشعار قديم و جديد مانند نداشت و در چنين امورى پيشگام بود». اين شاعر در يكى از قصايدش حضرت على عليه السلام را نور اسلام دانسته كه در هر مكان و زمانى مىدرخشد. وى همچنين سراينده قصيدهاى بلند، با فرازى چنين است:
جراوى شاعر دولت موحدان اندلس بوده است. بايد يك پژوهش به اين دولت اختصاص داد تا از زواياى پنهان اين حكومت پرده برداشت و كشف كرد چگونه ابنتومرت، بنيانگذار حكومت موحدان، متهم به تشيع بوده و در ادعاى مهدويت و عصمت و… خود تحتتأثير تشيع قرار داشته است؟.[55] امثال ابنتومرت زياد هستند، مانند: محمدبن مسره قرطبى[56] (۲۶۹-۳۱۸ ق) و محمدبن شجاع (۱۸۱-۲۶۶ ق) قاضى و فقيه، كه معتقد به نكاح مُتعه بود. اگر تحقيق و جستوجو كنيم، از اين نمونه افراد فراوان يافت مىشوند.
پس از بررسى و اثبات زندگىنامه و احوالات برخى از بزرگمردان اندلس كه به اسلام شيعى و علوم و ميراث دينى آن خدمت كردهاند، در پايان اين فصل بايد نگاهى گذرا به عملكرد صرفا سياسى اين افراد و تأثيرات آنها بر جامعه اندلس داشته باشيم. البته در مورد نحوه تأثيرگذارى و شيوههاى آن، تا حدودى با هم متفاوت هستند. قيامها يا حكومتهاى شيعى هرچند مانند توجه به جزئيات گسترش علوم و پيشبرد آنها، به جزئيات دقيق عملكردهاى سياسى خود و ثبت آنها اهتمام نداشتهاند، ولى يك اصل در همه اين موارد وجود دارد كه عبارت است از: «كسى كه وجودى نداشته باشد، اثرى هم از خودش بر جاى نمىگذارد».
دوم. قيامهاى شيعى پيش از برپايى برخى حكومتهاى شيعى
در اين مقاله بهصورت خلاصه به اين قيامها مىپردازيم، تا از باب «پس از مقدمه» براى اين بحث باشد. محور مقاله و مبناى آن استدلال بر حضور شيعه در اين خطه در وهله نخست و سپس تبيين تأثير اين حضور است.
اندلس از آغاز زمان ورود اسلام به آن، سنىمذهب و با گرايش اموى بوده است. به همين دليل، اغلب متخصصان پژوهشگر در مسائل تاريخى، وجود تشيع در اين منطقه را به رسميت نشناختهاند. اموىها تلاش كردند تا همه قيامها را سركوب كنند؛ ولى عليرغم اين تلاشها، خداوند متعال اراده فرمود كه آثار تشيع در ميان سطور كتابها و در ابيات قصيدهها و كتب مورخان باقى بماند. از جمله اينها، آثار حضور سياسى شيعه است كه از زمان قيام نخستين انقلابها از سوى خاندان عربهاى مهاجر و ساكنان سرزمين اروپاى غربى شروع به تثبيت موقعيت خود در تاريخ اندلس كرده است. انقلابىهايى كه دست برتر را در تشيع علوى و خشم بر امويان غاصب خلافت اسلامى داشتهاند عبارتند از: نوادگان صحابى جليلالقدر عمار ياسر (رضوان الله عليهم) و همچنين نوادگان سعدبن عباده خزرجى.
نخستين شورشكنندگان بر حكومت بنىاميه در اندلس از اين قرار هستند:
يك. قيام عبداللهبن سعيد (سعد) بن عماربن ياسر
حتى اگر فرض كنيم كه او شيعه اعتقادى نبوده، اما حقد و كينههاى خانوادگى او با خاندان بنىاميه بىشك در زمره تشيع سياسى قرار مىگيرد. محمود على مكى[57] به نقل از ابنحيان به اين نكته اشاره كرده كه يوسفبن عبدالرحمن فهرى، امير اندلس، از اين عداوت ميان اين دو خاندان بهرهبردارى كرده و به عبداللهبن سعد (سعيد) نامه نوشت كه به جنگ عبدالرحمن وارد شود، چرا كه خصومت ميان دو خاندان عمار ياسر و بنىاميه را مىدانست. البته اين قيام به پيروزى دست نيافت.
دو. قيام حسينبن يحيىبن سعدبن عباده خزرجى
او در سال ۱۶۵ قمرى در سرقسطه قيام كرد. ابنعذارى اينگونه اين قيام را گزارش كرده است[58]: «حسينبن يحيىبن سعدبن عباده انصارى در سرقسطه بر امير عبدالرحمنبن معاويه
شوريد و با جمعيت زيادى و سپاه مشهورى به سوى او رفت… امير اهالى سرقسطه را به شدت مجازات كرد و با سوراخكردن ديوارهاى اين شهر آن را به بدترين شكل فتح كرد و حسينبن يحيى و يارانش را به طرز فجيعى به قتل رسانيد[59]».
در كنار عربها، بربرها نيز برخى قيامها را به پيروى از شيعيان و به حساب آنها انجام دادند كه برخى از آنها طولانىمدت و برخى كوتاهمدت بودند. البته همه آنها تنها يك هدف را دنبال مىكردند كه عبارت بود از اسقاط حكومت بنىاميه و بالابردن پرچم اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم. برخى از اين قيامها عبارتند از:
سه. شورش شقنا در شرق اندلس
اين شورش و قيام بربرها در سال ۱۵۱ ق به رهبرى شقنابن عبدالواحد مكناسى بر عليه عبدالرحمنبن معاويه (عبدالرحمن داخل) در استان شنتبريه به وقوع پيوست. اين شورش يكى از مهمترين و خطرناكترين قيامها بود كه چندين سال به طول انجاميد و تلاش كردند تا حكومت اموىها را از بين ببرند. اهميت اين شورش در شخص شقنا تحقق يافت كه نام خود را «فاطمى» گذاشته بود. او واقعا انقلابى شرق اندلس بود[60]. نام مادرش فاطمه بود و خود را منتسب به حضرت فاطمه عليها السلام و پسرش امام حسين عليه السلام مىدانست. البته آن اندازه كه اصل انديشه انتساب اعتقادى براى ما مهم است، انتساب ژنتيك اهميت ندارد. او همچنين به محمدبن عبدالله نيز ناميده مىشد و در استان شنتبريه ساكن بود. ابناثير در متن خود مطلب مهمى در مورد جنگهاى اين فاطمى شيعى به ما منتقل كرده است: «رفتن او به سمت جنگ چريكى كه در آن زمان وجهه غالب جنگ بربرها بوده است.» ابناثير در شرح احوالات او مىافزايد: «عبدالرحمن اموى به سوى او رفت، ولى او تسليم نشد و دست از جنگ نكشيد و به كوهستان فرار كرد… تا اينكه عبدالرحمن بر اين مبلغ فاطمى – به تعبير ابنعذارى[61] – فائق آمده و او را كشت. ابنعذارى اين مطالب را در رويدادهاى قيام شقنا و جريانات اندلس در بين سالهاى ۱۵۰ تا پايان ۱۶۰ ق، زمان ترور خائنانه او توسط دو نفر از يارانش آورده است. عبدالرحمن اموى او را در همانجا دفن كرد».
ابناثير در مورد شقنا گفته است: «در شرق اندلس مردى از بربر مكناسه، قيام كرد. او معلم بچهها بود». اين متن يكى از متون مهم بهشمار مىآيد كه بر نقش مهم اين شيعه بربر در گسترش علوم و معارف دينى دلالت مىكند. تاريخدانان بهخوبى معناى معلم كودكان و ميزان تأثيرش بر آنها را مىدانند و اينكه چگونه اينكار امروزه در زمانه ما معادل آموزش دانشگاهى در تمامى مراحلش است. افزون بر اين، قيام و شورش او رنگ دينى و تبليغى مبتنى بر علم، تعليم و تعلم و گسترش عقايد، احكام و ديگر علوم اسلام حنيف به روش شيعه را داشته است. او توانست فرمانده اموىها، دحيه غسانى، را تحتتأثير خود قرار دهد. قدرت اقناع او دلالت بر اين واقعيت دارد كه شقنا بىشك از اهل علم بوده است. ابوعثمان، دايىغسانى، او و تمام، همرزمش در ارتش را به قلعهاى كه شقنا در آن بود فرستاد و شقنا فرصت را مغتنم شمرده و او را به عقيده خود دعوت كرد و غسانى با سرعت فوقالقاعدهاى دعوتش را پذيرفت و حتى نزد او ماند و پا در ركابش بر ضد اموىها جنگيد و بر دايى خود و تمام، در لشكر اموى پيروز شد. آنگاه غسانى به همراه شقنا به سمت شنتبريه رفته و در لشكرشان در آنجا در روستايى به نام العيون فرود آمدند تا اينكه ابومعن و كنانهبن سعيد، شقنا فاطمى را ترور كردند. پس از اين واقعه، غسانى به يكى از دژهاى البيره فرار كرد و در آنجا با خيانت كشته شد[62].
چهار. قيامهاى شرق اندلس
طولانىترين شورش بر ضد حكومت بنىاميه در جنوب، به فرماندهى مرد وطنپرست عمر بن حَفصون انجام پذيرفت. پيرامون دين و مذهب او نظرات مختلفى وجود دارد. البته هرچند شيعه نبوده، ولى يكى از بازوهاى حكومت فاطمىها بوده كه پس از سيطره بر مغرب، همسايه اندلس، بهدنبال فرصتى جهت استيلا بر امويان در اندلس بودند[63]. ابنحفصون در سال ۲۷۵ ق به قتل رسيد[64]. بلافاصله پس از قتل او قيام ابنقط پا گرفت. احمدبن معاويةبن هشام اموى كه جد او منبوز بود، به لقب «قطّ» شناخته مىشد. قيام او در سال ۲۸۸ ق از مؤثرترين قيامها جهت توسعه گستره اعتقادى شيعى فاطمى بوده است. نسب او هرچند به امويان مىرسد، ولى گرايشهاى او فاطمى و علوى بوده است. على مكى در مورد او كلامى گفته كه خلاصهاش اين است: «ابنابّار در شرح حال احمدبن معاويةبن هشام اموى آورده كه زيبارو بوده و به دانش، صنعت، نجوم و شناخت هيئت و نجوم اهتمام داشته و صاحب يك جنبش و تندخو بوده است. ابنقط در روزگار حاكميت عبدالرحمنبن محمد (۲۲۹-۳۰۰ ق)، هفتمين پادشاه اموىها در اندلس، روزگار پر از التهاب و فتنه، به طلب حكومت قيام كرد. او خود را در ظاهر عاشق جهاد و ثواب مجاهدت نشان مىداد، ولى اهل غيبگويى و تظاهر بود[65]». البته اينها برچسبهاى تهمتآميزى بوده كه معمولا در گذشته و حتى امروز به شيعه زده شده و مىشود. او با استقبال انبوهى از سوى قبايل بربر در منطقه جوف روبهرو شد. اين منطقه، دقيقا همان منطقه منطقهاى بود كه پيش از او تبليغ و دعوت تشيع در آن گسترش داشته است. به سرعت قيام ابنقط، توسط آلفونسوى سوم، پادشاه آستورياس (۲۵۴-۲۹۶ ق)، در دروازههاى زامورا در هم شكست. مهمترين مشخصههاى ابنقط كه آشكارا دلالت بر گرايشات فاطمى او دارند، از اين قرارند: نامگذارى عجيب او به «مهدى» و «عاصم المسلمين» و همچنين اهتمام او به اينكه مبلغى به شيوه شيعه اسماعيليه داشته باشد كه براى خلافت او زمينهچينى كرده و براى او يارگيرى مىكند. اين سبك تبليغ در شخص ابوعلى سراج، مبلغ خلافت «مهدى اندلسى» نمود يافته است. او يك سرى از نقبا و نمايندگان فاضل را در ميان صفوف قبايل بربر مىفرستاد. ابوعلى سراج مبلغ، به نقل ابنحيان در ميان ياران و مريدان مهدى اندلسى، خيلى مقدس و محترم بوده است[66].
به هر حال پس از همه اين تهديدها از جانب شيعه براى اندلس، كه تمامى آنها براى تشكيل و تأسيس حكومت شيعى تلاش ناموفق داشتند، نوبت به پيروزى حقيقى براى شيعه به دست بنيانگذارانى رسيد كه انتظار و صبر طولانى براى اين موقعيت متحمل شده بودند و پس از سقوط خلافت امويان دربهاى خلافت بهصورت كامل به روى آنها گشوده شد و همه امور تحت اراده و مشيت آنها قرار گرفت.
سوم. حكومتهاى شيعى در اندلس
در اين قسمت اخبار مرتبط با نخستين حكومت شيعى در سرزمين اندلس را ارائه مىكنيم:
حكومت بنىحمود حسنى
پس از كشتهشدن حسنبن كنون (قنون)، آخرين حاكم حسنى بنىادريس حسنى، اندلس با يك دولت حسنى جديدى وعده ملاقات داشت كه اين بار با طعم اندلسى خالص بود. اين دولت جديد حسنى، دولت «الناصر لدين الله»، بر ويرانههاى دولت قبلى در مغرب بنا نهاده شد. سلسلهنسب رئيس دولت جديد حسنى از اين قرار است: علىبن حمودبن ميمونبن احمدبن عبداللهبن عمربن ادريس اصغربن ادريس اكبر، پسر حسن مثنّى فرزند امام حسن عليه السلام. اين نخستين دولت شيعى در بلد اندلس و بهصورت مشخص در استان قرطبه و نواحى پيرامونى آن بود. پس از برخورد بد عربهاى اموى و عباسى با بربرها، بالاخره بهواسطه نوادگان اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از فرزندان ادريس اكبر حسنى، براى آنها فرجى حاصل شد. حكومت آنها واقعا اثر بسيار مثبتى در جان بربرهاى ساكن در شمال آفريقا برجاى گذاشت و باعث شد تا مشتاق بازگشت حكومت اشراف ادريسيان باشند. ادريسيان در دهه اول قرن پنجم هجرى در آنجا حكومت داشتند. براى دانستن چگونگى آغاز حكومت علىبن حمود بهطور خلاصه، شاهدى تاريخى از كتاب المعجب في تلخيص أخبار المغرب نوشته عبدالواحد مراكشى برايتان آورده مىشود و سپس يكى پس از ديگرى احوالات مرتبط با ديگر پادشاهان حمودى را ذكر خواهيم كرد:
نويسنده كتاب پس از پرداختن به خلافت سليمانبن حكمبن سليمانبن عبدالرحمان ناصر، معروف به المستعين بالله، كه در سال ۳۹۹ ق آغاز شد و در سال ۴۰۳ ق وارد قرطبه شد، مىنويسد: «دو نفر از سربازان ارتش او به نامهاى قاسم و على، فرزندان حمود از حسنىها بودند. المستعين بالله، آن دو را بهعنوان فرمانروايان مغربىها منصوب كرد و سپس يكى از آن دو به نام على – كه كوچكتر بود – را بر ولايات سبته و طنجه، دو شهر بندرى مهم، گماشت. قاسم نيز فرمانرواى جزيره خضرا در جنوب اندلس شد. در ميان اين دو منطقه گذرگاهى معروف به «زُقاق» بود. پهناى دريا در آنجا ۱۲ مايل بود….» مراكشى در ادامه مىنويسد: «… علىبن حمود با بربرهاى هوادار امويان نامهنگارى كرد. او به فرمانروايى اندلس طمع كرده بود. در نامه به آنها يادآور شد كه هشامبن حكم، خليفه اموى، زمانى كه در قرطبه در محاصره بود، به او نامه نوشته و فرمان ولايتعهدى را به او داده است. آنها قبول كرده و با او بيعت كردند. او از سبته به سمت مالقه پيشروى كرد. عامربن فتّوح فائقى حاكم آنجا بود و از او استقبال كرد و او را وارد شهر مالقه كرد. علىبن حمود، مالقه را به تصرف خود درآورد و عامر را از آنجا اخراج كرد. آنگاه با همراهان بربر خود و همه بردگان به سمت قرطبه يورش برد. لشكر محمدبن سليمان به رويارويى با او رفته و شكست خوردند و علىبن حمود فاتحانه وارد قرطبه شد». اين بخش از متن كتاب المعجب با اين صحبت به پايان مىرسد كه با كشتهشدن سليمانبن حكم و پدرش به دست علىبن حمود، دولت بنىاميه در آن وقت به پايان رسيد و در همه نقاط اندلس صحبت از آنها بر روى منابر قطع شد. پس از گذشت مدت زمان ديگرى، دوباره بنىاميه به حكومت بازگشتند.
حكومت علىبن حمود كوتاه بود و تنها يكسال ادامه يافت تا اينكه در سال ۴۰۸ ق به دست برخى از بردگان خواجه صقلبى خود در در حمام، خائنانه كشته شد. در آن هنگام برادرش قاسم كه در اشبيليه قرطبه بود، در پى او آمد و بر او نماز خواند و به جايش بر تخت خلافت تكيه زد و دو نفر از قاتلان او را كشت و اوضاع پس از آن آرام شد.
اين، داستان آغاز حكومت حمودىهاست. فائدهاى در فهرستكردن همه رويدادهاى روزگاران پادشاهان حمودى نيست و ما فقط جهت رعايت اختصار، نام آنها را به ترتيب زمانى خلافتشان از خليفه دوم تا دوازدهم، مىآوريم: قاسمبن حمود (مأمون)، معتلى بالله، مستكفى بالله، مستنصر، عالى بالله، متأيّد بالله، واثق بالله، القائم بأمر الله، سامى، مهدى و آخرين خليفه حمودىها المستعلى بالله. آنها بر جبلطارق و مالقه – كه پايتخت حكومت آنها بود – و همچنين بر جزيره خضراء، قرطبه، اشبيليه، غرناطه و رنده و از شهرهاى مغرب بر بندرهاى سبته و طنجه حكومت كردند. مدت حكمرانى آنها تا سال ۴۵۰ ق و به مدت ۴۷ سال بود.
ب) آثار شيعه در اندلس
در اين فصل، آثار شيعيانى را كه در فصل پيشين نام برديم را ارائه مىكنيم و هر اثرى كه نياز به شرح و توضيح داشته باشد را شرح مىدهيم. همه اين موارد در دو بخش عرضه مىشود: بخش اول به سه قرن نخست از حكومت اسلامى در اندلس اختصاص يافته و بخش دوم به شرح آثار پس از قرن سوم تا پايان زمان حضور مسلمانان در سرزمين اندلس مىپردازد.
يكم. از آغاز اسلام در اندلس تا پايان قرن سوم
يك. نقشهاى ايفا شده از سوى شاگرد امام على عليه السلام در خطه اندلس
در فصل نخست گذشت كه حنش صنعانى با ساخت نخستين مسجد در سرزمين اروپاى غربى شناخته شده است. اين مسجد در شهر قرطبه و مسجد ديگرى در سرقسطه بوده كه آن را بنا كرده و براى آن محراب ساخته است. گفتهشده كه او همچنين ساخت مسجد البيره را نيز پايهگذارى كرده است. خداوند متعال او را گرامى داشت و در سرقسطه به خاك سپرده شد.
قبر او معروف به مقبره بابالقبله است. حكايت شده كه يكى از پادشان خواست تا بر روى قبر او حرم و سازهاى بسازد. زمانى كه تصميم به اين كار گرفت، زنى اهل صلاح و امانتدار و منصف نزد او آمد و به او خبر داد كه حنش و لخمى را در خواب ديده و آن دو به او خبر دادهاند كه خوش ندارند بر قبرشان سازهاى ساخته شود. پادشاه از تصميم خود منصرف شد[67].
متأسفانه تاريخ دقيق ساخت اين مساجد را نمىدانيم. البته زمان و مكان ساخت مساجد و حتى ويژگىهاى آن و محتوياتش براى ما مهم نيست و مهم در اين بحث پژوهشى ما تبيين اين مطلب است كه چگونه مساجد به قلب تپنده جوامع اسلامى تبديل شدهاند؟ مساجد همچنان مكانى براى نشستها، تظاهرات، فعاليتها و آيينهاى دينى و مذهبى هستند. البته اين مطلب طبيعتا اختصاصى به اندلس ندارد و قاعده و رويه در اين مورد از زمان نخستين مسجد ساختهشده در اسلام تاكنون يكى بوده است. با توجه به اينكه موضوع آشكارتر از آن است كه دوباره آن را توضيح دهيم، در اينجا فقط به نقش مساجد در جوامع اسلامى اشاره مىكنيم. نقشى كه در مورد آن زياد كتاب نوشته شده، سخنرانىها پيرامونش صورت گرفته و براى آن كنفرانسها و نشستها برقرار شده است. در زمان ما عوام و خواص بهخوبى و بهصورت كامل آن را مىدانند. در اين زمينه كافى است كه به قضيهاى در تفسير قمى، در مورد جريان عمار ياسر با يكى از منافقان مدينه، اشاره كنيم: «از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و حضرت على عليه السلام و عمار مسجد مىساختند و گرد و غبار به هوا برمىخاست. منافقى در جامه و هيئتى متكبرانه بر ايشان گذر كرد و آستين خود را روى بينى خود گرفت. اميرمؤمنان عليه السلام به عمار فرمود: رجزى دربارهاش بگو. عمار در واكنشى تعريضى و هجوگونه و با افتخار به خود و دينش اينگونه رجز خوانده است:
شخص منافق به عمار گفت: اى پسر سياهزاده! آيا مقصودت از اين حرف من بودم؟! منافق نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آمده و گفت: ما اسلام نياورديم تا به آبرو و شخصيت ما فحش بدهند. حضرت فرمود: اسلام برايت دشوار آمده، از آن بيرون برو!… آيۀ (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ…)[68] در تأييد گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل شد كه در شكايت منافق از عمار، طرف عمار را گرفت و او را از مسلمانى خلع كرد و اجازه داد كه از اين دين بيرون برود!!!
افزون بر ساخت خانه خدا در اندلس توسط حنش صنعانى، او تابعى نيز بوده است. همين لقب براى او كافيست تا تمام معناى اين كلمه را در موردش تصور كنيم. او سرچشمه بركت براى اهالى اندلس بوده است. پس از آنكه تابعىها و اصحاب كم سن و سال پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مانند مُنيذر[69] يكى پس از ديگرى از دنيا مىرفتند و تعداد اندكى از آنها باقى مانده بودند، همه اندلسىها مشتاق زيارت تابعىاى چون حنش صنعانى بودند. بالاتر از همه اين بركات، حنش صنعانى تأثير تبليغى و معنوى پر رنگى در شهر جديدش از خود برجاى گذاشت. او بىواسطه از صحابه نقل روايت كرده است.[70] بىشك او از اميرالمؤمنين عليه السلام نيز كه مدت طولانى با ايشان همراه بوده و در ركابش مجاهدت كرده نيز نقل روايت داشته است. بهويژه آنكه اهالى اندلس چنين مردى را به حال خود رها نمىكردند و فرصت حضور او در سرزمينشان را مغتنم مىشمردند و از او پيرامون احوالات اهالى مشرق زمين سؤال مىكردند.
براى اثبات وجود تشيع و آثار و علوم حقه آنها، شامل تاريخ اسلام و عقايدى كه اغلب آنها تحريف شده و غير اينها، اين نكته كافى است كه بدانيم حنش صنعانى، سرباز سابق در لشكر امام على عليه السلام بوده و پس از شهادت حضرت، به مصر گريخته تا به شيعيان ديگرى همچون محمدبن ابىبكر و ديگر شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام بپيوندد كه فضيلت آنها كمتر از اصحاب با وفاى حضرت نبوده است. همه اين صحنههاى تبليغاتى قوى كه بر سيماى حنش زاهد و مجاهد نقشبسته، كافى است تا ما را به مطلوبمان برساند. مطلوب ما در اين مقاله اثبات اين مطلب است كه حشن صنعانى از بزرگمردان اسلام شيعى بسيار مؤثر در سرزمين اندلس بوده است. البته ما تلاشهاى اين شخصيت در مسير دستيابى به اين مقام را فراموش نمىكنيم، تلاشهايى كه مورد غفلت مورخان قرار گرفته يا خودشان را در موردش به غفلت زدهاند.
دو. نقش برخى از محدثان
پس از شرح و توضيح طولانى نقش حنش صنعانى، در ادامه مطالب اين بخش به سراغ دو محدث مىرويم كه در فصل اول از آنها ياد كرديم: ابويسر رياضى و ابنحيّون. البته در بخش دوم از اين فصل، به تأثير سياسى قيامهاى شيعى و دولت حمودى خواهيم پرداخت.
ابويسر رياضى و آثار او
پس از آنكه در فصل گذشته گوشهاى از زندگى او را ذكر كرديم، در اينجا به بيان آثار او مىپردازيم كه اهميت آنها از نظر تأثيرگذارى تبليغى در جامعه، كمتر از آثار حنش صنعانى نيست. رياضى به سفرهاى طولانى از خراسان به اندلس معروف بوده است. همين مسافرتها، به خودى خود، گواهى علمى براى اوست. در آن زمان معروف بوده كه مسافر به مشرق بدون بهره علمى برنمىگردد. معروف است كه ابراهيمبن احمد[71] شرح سفرهاى خود را در اشعارش آورده، ولى اشعارش مانند ديگر تأليفاتش به دست ما نرسيده و يا همچنان غبار نسيان بر روى آنها در كتابخانههاى نسخ خطى عربى مناطق مختلف نشسته است. افزون بر اين، با شخصيتهاى بسيار بزرگى ديدار كرده كه حتما در او تأثير عميقى گذاشتهاند و او را خواسته يا ناخواسته، ناچار به نقلمكان به اندلس كردهاند، از جمله دعبل خزاعى، شاعر بىمانند اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم، كه شناخت او براى همگان ميسر نيست. هر آنچه از اشعار دعبل در حافظهها وجود دارد، مرتبط با تشيع و ولايت عترت پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم است. شنونده اشعارش وقتى از مجلس او بيرون مىرود، عِطر ائمه معصومين صلى الله عليه و آله وسلم را استشمام مىكند و از زلال تاريخ و فضائل آنها سيراب مىشود. با اين حساب، خواه ما تشيع او را قبول كنيم يا نكنيم، رياضى به منتقلكننده قوىترين منظومه شعر شيعى تبديل شده است؛ بهويژه آنكه مورخان تصريح كردهاند كه او نخستين واردكننده كتابهاى شرقىها، رسائل محدثين و اشعار و روايات ناب آنها به مغرب زمين و مروج آنها بوده است. اخبار مورخان پيرامون ابويسر زياد است. او از گروهى روايت كرده و گروهى نيز از او در اندلس روايت كردهاند، از جمله پسرش يزيد ابوجعفر كاتب، عبداللهبن صائغ و شاگرد يار غار ايشان ابوسعيد عثمانبن سعيد صيقل، از مواليان زيادةاللهبن اغلب (متوفاى ۳۰۴ ق)، آخرين پادشاه سلسله بنىاغلب. وى همچنين مولفاتى داشته كه من آنها را به نقل از كتاب اختصاصى تأليفات تونسىها نقل مىكنم، چرا كه ابويسر پس از توقف چند ساله در اندلس، به تونس سفر كرده است. برخى نويسندگان او را در سالهاى اقامتش در اندلس، جاسوس فاطمىها دانستهاند. چقدر خيانتكردن و تهمت خيانتزدن آسان است! ابويسر رياضى در تونس از دنيا رفت و تأليفات زيادى[72] را از خود به يادگار گذاشت كه متأسفانه همهشان از دست رفتهاند:
۱. الرسالة الوحيدة و المؤنسة؛
۲. سراج الهدى في القرآن و مشكله و إعرابه و معانيه؛
۳. قطب الأدب؛
۴. لقيط المرجان (اين كتاب بزرگتر از كتاب عيون الأخبار ابنقتيبه بوده است)؛
۵. المرصّعة المدبجة (رسائل منثور)؛
۶. مسند في الحديث.
ابنحيّون و آثار او
او هم مانند حشن صنعانى و ابويسر رياضى، افزون بر تأثير تبليغى داراى شخصيت
علمى قوى و مشهور در بلاد اندلس است. اين محدث كارآزموده نزديك به ۱۵ سال در مشرق توقف كرد و در اين مدت بهدنبال علم و حديث بود و از بوستان علماى مشرقزمين مطالب خوب و لذتبخشى را جمعآورى كرد تا پس از مراجعت به وطن خود اين معارف را به دست هموطنان خودش برساند. او مدال صداقت در روايت را بر گردن آويخته است و حتى كسانى كه تشيعش آنها را آزار داده، مانند ابنفرضى و همچنين ابنمنذر نيشابورى، آن را انكار نكردهاند. در مورد او گفته شده: «اگر صداقت، انسان بود؛ همانا ابنحيون بود.» اين دو خصلت اگر زينتبخش اين محدث بزرگ نبود، ديگر فايدهاى در ايشان نبود؛ خواه اندوخته علمى او زياد بود يا كم و خواه تأليفاتى از خود بر جاى گذاشته بود يا تأليفاتى نداشت.
وى با ويژگىهايى همچون اهل ضبط و اتقان و ناقل خوب روايات مورد ستايش قرار گرفته است. گروهى از ايشان نقل روايت كردهاند؛ از جمله: محمدبن عبدالملكبن ايمن، قاسمبن اصبغ، سعيدبن جابر اشبيلى، وهببن مسره حجارى، احمدبن سعيدبن حزم و خالدبن سعد.[73] عليرغم اينكه من به تأليفات منتسب به ايشان دست پيدا نكردم، ولى نوع روايات ايشان هرچه باشد، به هر حال محمدبن ابراهيم شيعى در گسترش علوم دينى در بلاد اندلس سهيم بوده است. البته واقعا نمىدانم كه آيا ايشان اصلا كتابى را به يادگار نگذاشتهيا مانند ديگر تأليفات، از بين رفتهاند؟!
دوم. علماى اندلس پس از قرن سوم
پس از آنكه به شرح آثار حنش و دو محدث ديگر پرداختيم، اكنون سير علمى خود را در ميدان ادبيات، شعر، فنون فصاحت و بلاغت شروع مىكنيم. اندلس تنها علمايى را به رسميت مىشناخت كه در زبان عربى و فنون مختلف آن مهارت بالايى داشته باشند. در غير اين صورت كسى پاى حرف آن عالم نمىنشست و شهرت او منتشر نمىشد و به هيچ عنوان از بزرگان شمرده نمىشد. مقرى تلمسانى (متوفاى ۱۰۴۱ ق) در كتاب تحفة الطيب با عبارات بسيار زيبايى، حال و هواى علمى اندلس در آن زمان را توصيف كرده و ما عبارات ايشان را با اندكى دخل و تصرف، متناسب با اين بخش نقل مىكنيم[74]. او در مورد اندلس مىگويد: «وضعيت اندلس در شاخههاى مختلف علوم، با رعايت انصاف در مورد آن، اينگونه بوده كه اهالى اندلس عنايت زيادى به متفاوتبودن داشتهاند. در اندلس، فرد جاهلى كه خداوند متعال به او توفيق علمآموزى را نداده بود نيز، نهايت تلاش خود را مىكرد تا با صنعت و حرفهاى از ديگران متمايز شود… عالمان در ميان عوام و خواص مورد تعظيم قرار مىگرفتند… با اين وجود، اهالى اندلس مدارسى نداشتند تا در تحصيل علم به كمك آنها بيايد. آنها همه علوم را در مساجد با پرداخت هزينه، مىآموختند…[75]. عالمان آن خطه در كار خود مهارت داشتند، چرا كه آن علم را با انگيزه درونى مىآموختند. اين انگيزه باعث مىشد تا شغلى كه از آن كسب درآمد داشت را رها كند و از جيب خود در راه تحصيل علم هزينه كند… فلسفه در ميان آنها مطرود بود. چه بسيار از علماى شيعى كه تهمت فلسفه و زندقه به آنها زده شد تا راه برخورد با آنها فراهم شود و از بين برده شوند، يا اينكه موقعيت علمى او از عرصه جامعه پنهان بماند. علم اصول در جامعه آن روز اندلس، داراى وضعيت متوسطى بود. نحو در روزگار آنها در نهايت برترى و موقعيت بود، تا آنجا كه در آن روزگاران علماى نحو آن سامان، مانند معاصران خليل، سيبويه و… بودند….» مطلب ايشان ادامه دارد تا اينكه به بخش مورد نظر ما مىرسد و مىنويسد: «… دانش ادبيات نثرى و شعرى، شامل دانش حفظ تاريخ ادبيات، نظم و نثر و حكايتهاى نغز و دلپسند شريفترين دانش در نزد آنها بود. با اين دانش در مجالس، به پادشاهان و بزرگان خود تقرب مىجستند. علمايى كه از شعر و ادب بىبهره بودند، مورد غفلت واقع مىشدند و با آنها برخوردى سخت و سنگين صورت مىپذيرفت. اهالى اندلس، به روايتى از امام صادق عليه السلام تمسك كرده بودند كه مشوق يادگيرى زبان عربى است: «تَعَلَّمُوا الْعَرَبِيَّةَ، فَإِنَّهَا كَلَامُ اللَّهِ الَّذِي تَكَلَّمَ (يكلّم) بِهِ خَلْقَه…؛ لغت عربى را بياموزيد، زيرا كلام خداوند است كه با آن با بندگانش سخن گفته است…[76] ».
پس از اين كلام تلمسانى، بىشك مقدمهاى كه بهدنبال ارائهاش بودم، آشكار شد و چگونگى تأثيرگذارى علماى اندلس در اين بازه زمانى واضح شد.
در اين بخش از آثار شاعرى شيعى آغاز مىكنيم كه هيچ ابهام و تشكيكى در تشيع او نيست:
يك. ابنهانى اندلسى (۳۲۰-۳۶۲ ق)
بيش از بيست قصيده را از ديوان ايشان رصد و بررسى كردهام. در همه آنها شواهدى بر مطلوب و مقصودمان در اين فصل از مقاله يافتم. اين مرد بزرگ هر چند حاكمان را ستوده،[77] ولى وضعيت او شبيه ديگر شعراى زمانش است. البته فرق ابنهانى با ساير شاعران در اين است كه نصرت دين و گسترش علوم آن توسط او منحصر در روش والاى ادبى نيست و بلكه در اشعار خود از عقايد، تاريخ، كلام، حديث و… نيز الهام گرفته است. به همين دليل و به جهت يادآورى برخى از احاديث شريف كه به نظر مىآيد كه الهامبخش او در شعرش بوده، تصميم گرفتم تا ابياتى از اشعار ايشان، بهعنوان شاهد بر اين الهامگيرى را، در سه محور ارائه كنم. البته مدعى نيستم كه اين ارائه، جامع و مانع است، اما تلاش خواهم كرد تا در اين بخش به همه اشعارى كه از ميان ده قصيده ايشان به صورت گذرا و با شتاب گزينش كردهام، اشارتى داشته باشم. تعداد زيادى از اشعار ايشان را بهدليل محدوديت مقاله، رها كردم.
حديث ثقلين
جناب ابوذر غفارى (ره) از پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله وسلم نقل كرده كه فرموده است: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ، كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي، فَإِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْض؛ من در ميان شما دو ثَقَل و بار سنگين معنوى، به ارث مىگذارم؛ كتاب خداوند متعال و عترتم، اهلبيتم؛ آن دو هرگز از يكديگر جدا نمىشوند تا آنكه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند[78]».
ابنهانى با الهام از اين روايت شريف، ابيات ذيل را سروده است:
ابنهانى در اين شعر مىگويد كه بدون امامان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم كه نسب زهرايى دارند، مشعر و مناسك حج بىمعناست.
و همچنين سروده:
و نيز:
ابنهانى در اين بيت عامل موفقيت برخى از حاكمان را، اتصال آنها به ريسمان هدايت آلمحمد صلى الله عليه و آله وسلم دانسته است.
اين شعر از ابنهانى نيز با الهام از حديث ثقلين سروده شده است:
جان كلام ابنهانى در اين شعر، در بيت آخرش است كه مىگويد: «اگر حكومتهاى بر سر كار از امامان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم روىگردان شوند؛ كورى، جهالت، فرومايگى و خيانت بر جامعه حكمفرما خواهد شد».
احاديث امامت و وصايت
از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم روايت شده كه فرمود:
أَلَا إِنَّ عَلِيّاً مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى، إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي؛ هان آگاه باشيد! نسبت حضرت على عليه السلام به من، همان نسبت و جايگاه هارون نبى نسبت به حضرت موسى (على نبينا و آله و عليه السلام) است؛ با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد.»[83] همچنين اقرار و اعتراف ابوبكر به زبان خودش، در خطبهاى كه در زمان خلافتش براى مردم خواند و از مردم بابت به دستگرفتن خلافت عذرخواهى كرد و گفت: «بيعت با من يك اشتباه و غافلگيرى بود؛ خداوند [مسلمانان را] از شر آن حفظ كرد. من از به وجود آمدن فتنه بيمناك بودم و هيچ زمانى بر اين خلافت حريص نبودم؛ كار بزرگى را عهدهدار شدم كه از توان و قدرت من خارج است. مايل بودم قوىترينِ مردم به جاى من اين منصب را بر عهده مىگرفت[84]».
ابنهانى با الهام از اين روايت نبوى اين گونه سروده است:
و در ادامه مىنويسد:
ابنهانى در بيت اول، به صراحت تشيع قديمى خود را آورده و علت برخى غضبها بر خود را، تشيعش دانسته است. در بيت دوم هم ديدگاه منفى خود نسبت به بنىاميه را ابراز كرده است.
شعر ديگر وى در فضاى حديث نبوى صلى الله عليه و آله وسلم اين است:
ابنهانى در اين شعر نيز بر مبناى اعتقادش پيرامون بنىاميه، به نقد برخى افراد پرداخته و آنها را به سرزنش سزاوارتر از بنىاميه دانسته است.
در بخش ديگرى از همين قصيده مىگويد:
در اين شعر، به حرمت تقديم برخى افراد در حكمرانى اشاره شده و در مصرع آخر، مضمونى از همان خطابه ابوبكر در اول اين بحث را آورده است.
در شعر ديگرى اين گونه سروده است:
اين ابيات در پردهبرداشتن از اعتقادات شيعى ابنهانى، بسيار صريح بوده و به جدال اموىها با بنىهاشم و غصب حكومت ابوالحسنين، اميرالمؤمنين عليه السلام و تحريف مسير اسلام، تصريح كرده است. در بيت «لكنّكُم كنتم كأهْلِ العِجلِ لم / يُحْفَظْ لموسى فيهمُ هَارُون» الهامگيرى شاعر از روايت نبوى صلى الله عليه و آله وسلم در ابتداى بحث، بهخوبى مشهود است. و همچنين سروده:
در بيت ذيل نيز تصريح به تشيع خود كرده و مىگويد:
در مصرع اول مىگويد: «من شمشير برّانى دارم كه مانند حامل خود، شيعه است…».
آخرين بخش از اشعار ابنهانى بهعنوان شاهد الهامگيرى او از روايت نبوى حديث ثقلين و تجلى مفاد آن، اين قصيده است:
صحبت پيرامون امام حسين عليه السلام و كينهتوزان و محاربين با اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم فرموده است: «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ، أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً، حُسَيْنٌ سِبْطٌ مِنَ الْأَسْبَاطِ؛ حسين از من و من از حسين هستم، خداوند دوستدار حسين را دوست دارد، حسين، نوهاى از نوادگان [پيامبران] است[91]».
ابنهانى در مورد سبط ذبيح پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم اينگونه سروده است:
و همچنين در شعر ديگرى با اشاره به هتك حرمت سبط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و انتقامگيرى از خون ايشان و سرزنش قاتلان حضرت، اينگونه سروده است:
آخرين شعرى كه با آن بحث شواهد موجود در اشعار ابنهانى بر تشيع او و خدمتش به دين و علوم آن، با اسلوب ادبى متمايز و متفاوتش را به پايان مىبريم، اين شعر اوست:
برخى از شاعران را در فصل اول آورديم كه بعضى نويسندگان آنها را جزو شيعيان بهشمار نياوردهاند، ولى حقيقت اينگونه نيست. آثار برجاى مانده از اين شاعران، بهگونهاى است كه گاهى حتى مخلصترين مخلصان آستان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و اهلبيت ايشان صلى الله عليه و آله وسلم نيز موفق به انجام چنين كارهايى نمىشوند. آنها با اشعار، نوشتهها و خطابههاى خود، عملكردهاى واقعا والايى را در تاريخ رقم زدهاند. اين عملكردها هر انسان منصفى را به بحث و بررسى آثار آنها مىكشاند، تا شايد هدايت يابد و به واقعيت دست پيدا كند. برخى از اين افراد كه در اشعار خود به دين و ترويج علوم دينى خدمت كردهاند، عبارتند از:
دو. صفوان بن ادريس
او تأليفاتى از خود به يادگار گذاشته است[95]. موصلى در كتاب قلائد الجمان او را اينگونه توصيف كرده است: «شاعر نيكو، دقيق، متقن و با شعر بسيار. او اديبى توانا بر نظم و نثر بوده و بهرههاى فراوان ادبى داشته و شناخت خوبى نسبت به اين عرصه داشته است. صفوان رسائل، خطابهها و ديوان شعرى مشتمل بر همه قالبهاى شعرى داشته است. قدرت خيلى زيادى در علوم ادبى داشته و يك مجلد شعر بهصورت جداگانه براى اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم داشته است[96]. او قصيدهاى سراسر مرثيه[97] دارد كه با آن مشهور شده و سيد شُبّر آن را از ابنخطيب نقل كرده است:
او قصيده ديگرى دارد كه اينگونه آغاز مىشود:
[98]
و در قصيده ديگرى سروده است:
او همچنين قصيده طولانى با اين مطلع دارد:
تا به اين ابيات مىرسد:
او قصيده بلند ديگرى هم دارد كه آغاز آن چنين است:
سه. ديگر شاعران شيعى
غير از صفوان، شاعران زيادى هستند كه در اشعارشان اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم را مدح كرده و در خصوص امام حسين عليه السلام مرثيهسرايى كردهاند. محدوديت مقاله گنجايش پرداختن به همه آنها را ندارد؛ شاعرانى همچون ابنشُهيد، اعشى، ابن ماء السماء، جراوى و وادآشى كه در قصيده زيباى خود با مطلع: «أمرنة سجعت بعود أراكِ…» اينگونه سروده است:
و ابنحنّاط رافضى كه به رافضىبودن خود در قصيدهاش افتخار مىكند:
اين شاعر شيعى، عاشق مدح حضرت زهرا عليها السلام و فرزندان ايشان صلى الله عليه و آله وسلم بوده است. او قصيدههاى زيادى در جلد نخست كتاب ذخيره نوشته ابنبسّام دارد. از جمله قصيدهاى كه در آن گفته است:
و قصيده ديگرى كه در آن مىگويد:
در زمينه شناخت فضاى حاكم بر اندلس در بحث مراثى سيدالشهدا عليه السلام و تأثير آنها بر جامعه اندلس، نبايد يكى از مهمترين متون تاريخى را فراموش كنيم. اين متن شكى را در اين زمينه باقى نمىگذارد و كسى كه از آن اطلاع پيدا كند، اين حق را به خود نمىدهد كه تأثير امام حسين عليه السلام در اندلس را منكر شود. لسانالدين ابنخطيب پس از اتمام حجت مىگويد: «حزن و اندوه براى امام حسين عليه السلام و عزادارىها، هميشه در بلاد اندلس بر پا بوده است. مردم جهت عزادارى دور هم جمع مىشدند و در روز شهادت امام عليه السلام رفت و آمد زيادى داشتند. اينها همه پس از آن بود كه كشورهايى كه امام حسين عليه السلام را كشتند، بهويژه در شرق اندلس، به مردم نسبت به برخورد با عزادارىها، امنيت مىدادند. آنگونه كه اساتيد ما برايمان نقل كردهاند، آنها در شرق اندلس با لباس به شكل يك پيكر درست مىكردند و در برخى خانهها آن را پشت پردهاى مىگذاشتند و غذا، نور و شمع كنار آن قرار مىدادند و قاريان قرآن را دعوت كرده و عود روشن مىكردند و براى امام حسين عليه السلام مرثيهسرايى مىكردند.»[105] او در ادامه توصيف شعائرى كه از قديمىهاى آن خطه شنيده مىگويد: «مستمعين، از حسينيه براى شنيدن مراثى بهره مىبردند و آن فضا را پر مىكردند (در نسخه خطى اينجا خالى است) و در «رفض» لباسها را عوض مىكنند[106]. گويا آنها بالاى لباسهاى خود را از پايين مىشكافتند. برخى از اين شعائر، هرچند كمرنگ شده، ولى از بين نرفتهاند. امروزه ديگر اثرى از حسينيه يا صُفّه يا هر نام ديگرى كه گفته شود، در آنجا وجود ندارد.» كلام لسانالدين ابنخطيب در اينجا به پايان مىرسد.
پيش از آنكه به سراغ تأثير قيامهاى شيعى و دولت حمودى – هرچند به صورت غير مستقيم – در گسترش علوم اسلامى برويم، بايد به قضيه منذربن سعيد[107] بپردازيم و به اهميت كار او اشاره كنيم[108]. او در دفاع از حضرت على عليه السلام خشمگين شد. با اينكه تشيع براى او با ادله قطعى ثابت نشده، ولى افزون بر اين حادثه، مىبينيم كه او تحتتأثير حضرت و پيرو ايشان بوده است. اينها همه گمان ما در مورد شخصيت منذربن سعيد را بيشتر كرده و باورمان نسبت به تأثير تبليغى او در جامعه اندلس را قوىتر مىكند. بهويژه آنكه معروف است كه او قاضىِ عبدالرحمن الناصر لدين الله، اولين خليفه اموى اندلس بوده است. واقعا وضعيت برخى ناصبىهاى اندلس عجيب بوده است. چگونه به خود جرأت چنين جسارتى به حضرت على عليه السلام و فرزندان ايشان را مىدادند[109]؟!
در اينجا لازم است كه از ابناَبّار قضاعى هم نامى ببريم. او شخصى معروف و محترم بوده است. آثار زيادى از خود به جا گذاشته است. از همه آثارش مهمتر، دو كتابى است كه در سپهر علمى اندلس بسيار صدا به پا كردهو بىشك در آن زمان تأثير شگرفى گذاشتهاند:
معدن اللجين في مراثي الحسين عليه السلام[110]
غبرينى در مورد اين كتاب گفته است:[111] «اگر او تنها همين يك كتاب را نوشته بود در اثبات مقام والا و رفيع او كافى بود! حال آنكه غير از اين كتاب، او تأليفات زياد ديگرى هم دارد[112]».
درر السمط في خبر السبط
صفدى درباره اين كتاب گفته است[113]: «ابناَبّار كتابى دارد كه نامش را درر السمط في خبر السبط گذاشته است، او در اين كتاب به بنىاميه دشنام داده و حضرت على عليه السلام را به وصى توصيف كرده كه دلالت آشكارى بر تشيع اوست. البته اين كتاب بهصورت كتاب ادبى انشاءگونه و با آرايههاى ادبى بديع نوشته شده است». مانند اين نويسنده، تلمسانى در نفح الطيب نيز به هنگام نقل بخشهايى از اين كتاب مىنويسد: «مقدارى از كتاب درر السمط كه توانستم آن را نقل كنم، در اينجا تمام مىشود. اين كتاب، كتابى در قله مقصد و مقصود خود است. تنها همان مطالبى كه در اينجا آوردم را، از اين كتاب نقل كردم؛ زيرا در ساير مطالب اين كتاب بوى تشيع به مشام مىرسد؛ خداوند با منّ و كرم خود از او در گذرد!».
نظر من در مورد كتاب اين است كه واقعا بر تشيع همراه با تقيه نويسنده دلالت دارد. بايد اين نكته را تذكر دهم كه پس از تورق اين كتاب ديدم كه او به خلافت عمر و ابوبكر راضى بوده و معتقد به كفر جناب ابوطالب عليه السلام است. اينها با عقايد ما شيعيان سازگار نيستند؛ مگر آنكه حمل بر تقيه شوند، يا حداقل گفته شود كه او تحتتأثير تشيع بوده و اين مطالب را از ديگرى گرفته و به بعدىها داده است. اين كتاب از جمله كتابهاى فاخرى شمرده مىشود كه نسلهاى بعد ايشان آن را نقل كردهاند. بعيد نيست كه حتى معاصران ايشان هم اهميت زيادى به اين كتاب داده باشند و به آن نگاهى داشته باشند كه به كتابهاى غير آن كه با موضوع مصائب اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و بهويژه مصائب امام حسين عليه السلام در كربلا بوده، اين نگاه را نداشتهاند.
در پايان آثار علماى شيعه كه بر ضد حاكمان بنىاميه در اندلس قيام كردند و همچنين آثار دولت حمودى[114] را ذكر مىكنيم. در مورد آثار علماى شيعه انقلابى در اندلس، همان مطلبى را مىگويم كه در فصل اول گفته شد كه حضور سياسى و بهويژه انقلابى، در آن منطقه شايد اين زمينه برايش فراهم نشود كه در پيشبرد علوم دينى و اهتمام به آثار علمى و نوشتن كتابهاى تخصصى و اشعار، دقيقا همانند اشعار ابنهانى و ديگر شخصيتهاى علمى و تبليغى و رسانهاى سهيم باشد، اما او حتما مجبور به ورود به اين عرصهها؛ هر چند با تدريس و فرهنگسازى دينى شفاهى و عادى خواهد شد. البته براى افراد حكومتى همچون حمودىها اين امكان وجود داشته و اگر كوتاهى مدت حكومت آنها نبود، حتما آثار زيادى از آنها به منصه ظهور مىرسيدند. به هر حال، نقشى كه حنش صنعانى به تنهايى ايفا كرده، با اينكه او شخصى بوده كه در اغلب اوقات مشغول جنگ بوده يا ابنهانى، شاعر شيعى، كه به دليل تشيعش مغضوب حاكمان بوده تا اينكه به قتل رسيده، و حتى آنهايى كه در اين مقاله نامشان برده شد و عليرغم تقيهشان يا شيعهنبودن آنها در اين عرصهها مؤثر بودهاند؛ اين سؤال را براى ما ايجاد مىكند كه چگونه ممكن است كه ما نتوانيم تصور كنيم كه افراد انقلابى و قيامكنندگان بر ضد حكومت اموى يا دولتمردان حكومت شيعى حمودى يا نخستين افرادى كه به اندلس هجرت كردهاند و در رأس آنها هاشمىها، نقشى در پيشبرد علوم اسلامى نداشتهاند؟! هاشمىها اگر داستانسختىها و رنجهاى خود در مشرقزمين را براى مردم تعريف كنند، براى جلب محبت و قلوب مردم كافى است! بهويژه آنكه بسيارى از افرادى كه از مغربزمين آمدند و در سرزمين اندلس سكنى گزيدند، از بربرها بودند كه ابنخلدون در مورد آنها گفته است: «در جان اهالى مغربزمين و بربرها، تشيع وجود دارد؛ بهخاطر وجود فرزندان ادريس كه تشيع را به همراه حكومت خود به ارث گذاشتند[115]».
نتيجهگيرى
در فصل اول شخصيتهايى را معرفى كرديم، در فصل دوم بهصورت مفصل به معرفى آثار آنها پرداختيم. براى ما بهخوبى آشكار شد كه شيعه در سرزمين اندلس از اوايل ورود اسلام به آنجا، حضور داشته است. شيعه هم مانند تسنن مالكى در آنجا اصيل و ريشهدار بوده و با آنها تنها در تعداد افراد تفاوت دارد. وضعيت شيعيان در اين سرزمين اينگونه بوده و تا عصر حاضر نيز بر همين منوال بوده است.
از زمان حنش صنعانى، شاگرد امام على عليه السلام و ديگر افرادى كه براى نخستينبار وارد اين خطه شدند، امثال هاشمىها، نوادگان عمار ياسر و مالك اشتر، تا ابنحيون و ابويسر رياضى و تا ادباى بزرگى همچون ابنهانى اندلسى و ادباى ديگر، كه همچنان در مورد تشيع آنها شك وجود دارد و در آخر دولت شيعى حموديان، همه و همه نمودى از حضور شيعه در اندلس بوده و به همراه خود آثار مهمى هم داشتهاند كه در گسترش علوم اسلامى توسط آنها به روشهاى مختلف خودشان را نشان دادهاند. برخى مساجدى ساختهاند كه خدا در آنها پرستيده شده و طالبان دانش در آنها علوم مختلف را مىآموزند؛ ديگرى براى اصحاب و شاگردان خود نقل حديث مىكند و در ميان آنها كتابهاى روايى منتشر مىكند. شخص ديگرى دست به قلم مىشود و كتاب تأليف و تدوين مىكند. بسيارى از آنها و ديگران همه علوم دينى را در اشعار آهنگين خود بهصورت خلاصه آوردهاند. اشعارى كه در زمان خودشان در شهرهاى مختلف دست به دست گرديد و همچنان صداى بلند حقيقت و مظلوميت اهلبيت صلى الله عليه و آله وسلم و حقانيت آنها براى دين خدا و به دستگرفتن ولايت مؤمنان و بهويژه جهت مرثيهخوانى امام حسين عليه السلام بودهاند؛ مرثيهاى كه در هر جاى از كره خاكى صداى آن شنيده شود، اشكهاى عاشقان جارى مىشوند.
در اين مقاله همچنين روشن شد كه آثار تشيع تنها به شيعه محدود نشده و از آنها فراتر رفته و غير متدينين به مذهب آنها نيز در اين قلمرو وارد شدهاند. افرادى كه تحتتأثير آشكار آثار آن شيعيانى قرار گرفتهاند كه پيش از اين در شمار شخصيتهاى سرزمين اندلس نامشان برده شد. سرزمين اندلسى كه بكر و دست نخورده بود و توسط بنىاميه فرهنگش دستخوش تغيير و تحول شد و هر آنچه كه خواستند در آن انجام دادند و تاختند، ولى نتوانستند ياد اباعبدالله الحسين عليه السلام و اهلبيت نبوت صلى الله عليه و آله وسلم را در سرزمين مبارك مشرق محو كرده و از بين ببرند.
فهرست منابع
۱. ابنابار قضاعى، التكملة لكتاب الصلة، دار الفكر، لبنان، ۱۹۹۵ م.
۲. —————، الحلة السيراء، دار المعارف، ط ۲، مصر، ۱۹۸۵ م.
۳. —————، درر السمط فى خبر السمط، تحقيق: عبدالسلام الهراس و سعيد احمد اعراب، المغرب، ۱۹۹۲ م.
۴. ابنابىالحديد معتزلى، شرح نهجالبلاغة، مكتبة آيةالله المرعشى النجفى، قم – ايران، ط ۱، ۱۴۰۴ ق.
۵. ابناثير، الكامل فى التاريخ، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۷ م.
۶. ابنادريس مرسى، صفوان، زاد المسافر و غرة محيا الأدب السافر (الملحق)، اعتنى بنشره و تهذيبه و التعليق عليه عبدالقادر محداد الجزائرى، لبنان، ۱۳۵۸ ق.
۷. ابنبسام شنترينى، الذخيرة فى محاسن أهل الجزيرة، دار الثقافة، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۷ م.
۸. ابنتومرت، محمد، أعز ما يطلب، IMPRIMERIE ORIENTALE PIERRE FONTANA المطبعة الشرقية بيير فونتانا، الجزائر، ۱۹۰۳ م.
۹. ابنجرير طبرى، المسترشد فى إمامة علىبن أبىطالب عليه السلام، كوشانپور، ط ۱، ايران، ۱۴۱۵ ق.
۱۰. ابنحزم اندلسى، الفصل فى الملل والأهواء والنحل، مكتبة السلام العالمية، مصر.
۱۱. —————، جمهرة أنساب العرب، دار المعارف، ط ۵، مصر، ۱۹۸۲ م.
۱۲. ابنحيون نعمان مغربى، دعائم الاسلام، مؤسسة آلالبيت صلى الله عليه و آله وسلم، ط ۲، إيران، ۱۴۲۷ ق.
۱۳. ابنخطيب، لسانالدين، أعمال الأعلام فيمن بويع قبل الاحتلام من ملوك الإسلام و ما يتعلق بذلك من الكلام، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۱۴۲۴ ق.
۱۴. ابنخلدون، العبر و ديوان المبتدأ و الخبر فى أيام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوى السلطان الأكبر، بيت الأفكار الدولية، الأردن/السعودية.
۱۵. ابنخلكان، شمسالدين، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان، دار صادر، ط ۱، لبنان، ۱۹۷۸ م.
۱۶. ابنسعيد مغربى، المغرب فى حلى المغرب، دار المعارف، ط ۴، مصر، ۱۹۹۳ م.
۱۷. ابنعذارى، محمد، البيان المغرب فى اختصار أخبار ملوك الأندلس و المغرب، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، تونس، ۲۰۱۳ م.
۱۸. ابنعسكر و ابنخميس، اعلام مالقة، دار الغرب الاسلامى و دار الأمان، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۹ م.
۱۹. ابنفتوح حميدى، محمد، جذوة المقتبس فى تاريخ علماء الأندلس، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، تونس، ۲۰۰۸ م.
۲۰. ابنفرضى، تاريخ علماء الأندلس، الدار المصرية للتأليف و الترجمة / مطابع سجل العرب، مصر، ۱۹۶۶ م.
۲۱. ابنقولويه، جعفر، كامل الزيارات، دار المرتضوية، ط ۱، العراق، ۱۳۹۷ ش.
۲۲. ابنكثير دمشقى، البداية و النهاية، مكتبة المعارف، ط ۸، لبنان، ۱۹۹۰ م.
۲۳. ابنهانى اندلسى، ديوان ابنهانى (كرم البستانى)، دار بيروت للطباعة و النشر، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۰ م.
۲۴. ابوالعباس غبرينى، عنوان الدراية فيمن عرف من العلماء فى المائة السابعة ببجاية، دار الآفاق الجديدة، ط ۲، لبنان، ۱۹۷۹ م.
۲۵. ابوالفتح شهرستانى، الملل و النحل، دار الحلبى و شركاه، ط ۱، مصر، ۱۹۶۸ م.
۲۶. احمد حاجم ربيعى، ديوان صفوانبن ادريس المرسى، دار غيداء للنشر و التوزيع، الأردن، ۲۰۱۸ م.
۲۷. جبرائيل سليمان جبور، ابنعبدربه و عقده (رسالة لنيل شهادة استاذ فى العلوم)، المطبعة الكاثوليكية، لبنان، ۱۹۳۳ م.
۲۸. جوهرى بصرى، السقيفة و فدك، مكتبة نينوى الحديثة، ط ۱، إيران.
۲۹. حميرى، محمدبن محمد، الروض المعطار فى خبر الأقطار، مكتبة لبنان، ط ۱، لبنان.
۳۰. خشنى قروى، قضاة قرطبة، دار الكتاب المصرى و دارالكتاب اللبنانى، ط ۲، مصر و لبنان، ۱۹۸۹ م.
۳۱. دينورى، ابنقتيبة، الإمامة و السياسة (تاريخ الخلفاء)، دار الأضواء، ط ۱، لبنان، ۱۹۹۰ م.
۳۲. ذهبى، شمس الدين محمدبن احمدبن عثمان، سير أعلام النبلاء، مؤسسة الرسالة، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۳ م.
۳۳ ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، دار المعرفة، لبنان.
۳۴. زركلى، خيرالدين، قاموس تراجم الأعلام لأشهر الرجال و النساء من العرب و المستعربين و المستشرقين، دار العلم للملايين، ط ۱۵، لبنان، ۲۰۰۲ م.
۳۵. شبر، جواد، أدب الطف (شعراء الحسين عليه السلام)، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط ۱، لبنان، ۱۹۶۹ م.
۳۶. شكيب ارسلان، الحلل السندسية فى الأخبار و الآثار الأندلسية، دار مكتبة الحياة، ط ۱، لبنان.
۳۷. شيخ صدوق، الخصال، جماعة المدرسين، ط ۱، إيران، ۱۴۰۳ ق.
۳۸. صلاحالدين صفدى، الوافى بالوفيات، دار إحياءالتراث العربى، ط ۱، لبنان، ۲۰۰۰ م.
۳۹. ضبى، بغية الملتمس فى تاريخ رجال أهل الأندلس، دار الكتاب اللبنانى و دار الكتاب المصرى، ط ۱، مصر و لبنان، ۱۹۸۹ م.
۴۰. طريفة، حميد، ابنالأبار القضاعى و مدائحه فى البلاط الحفصى (دراسة موضوعية فنية لنيل شهادة ماجستير فى الادب المغربى القديم)، جامعة الحاج لخضر باتنة، الجزائر، ۲۰۱۰/۲۰۰۹ م.
۴۱. عبدالواحد مراكشى، المعجب فى تلخيص أخبار المغرب، مطبعة الاستقامة، ط ۱، مصر، ۱۹۴۹ م.
۴۲. قمى، علىبن إبراهيم، تفسير القمى، دار الكتاب، ط ۳، إيران، ۱۴۰۴ ق.
۴۳. كاظم شمهود طاهر، الشيعة فى الأندلس (الخلافة الحمودية العلوية)، دار الكتاب العربى، ط ۱، العراق، ۲۰۱۰ م.
۴۴. محمد محفوظ، تراجم المؤلفين التونسيين، دار الغرب الإسلامى، ط ۱، لبنان، ۱۹۸۲ م.
۴۵. محمود على مكى، صحيفة المعهد المصرى للدراسات الإسلامية فى مدريد (التشيع فى الأندلس إلى نهاية ملوك الطوائف)، مطبعة العهد المصرى فى مدريد، ط ۱، اسبانيا، ۱۹۵۴ م.
۴۶. مرعشى تسترى، نورالله، مجالس المؤمنين، دار هشام.
۴۷. مقدسى بشارى، أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، مطبعة بريل، ط ۲، هولندا، ۱۹۰۶ م.
۴۸. مقرى تلمسانى، نفح الطيب من غصن الأندلس الرطيب، دار صادر، لبنان، ۱۹۶۸ م.
۴۹. موصلى، كمالالدين، قلائد الجمان فى فرائد شعراء هذا الزمان (عقود الجمان فى شعراء هذا الزمان)، دار الكتب العلمية، ط ۱، لبنان، ۲۰۰۵ م.
۵۰. ناشناس، أخبار مجموعة فى فتح الأندلس و ذكر أمرائها و الحروب الواقعة بينهم، مطبع ربدنير، اسبانيا، ۱۸۶۷ م.
نقش شیعه در گسترش علوم اسلامی (2)، جمعی از نویسندگان، الدواجی، احمد حساین، 1جلد، چاپ اول، ایران، قم، نشر امام علی بن ابی طالب علیه السلام، 1400
———————————————————————————————————————————————————————————–
[1] . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج ۱، ص ۵ و ۶.
[2] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۵.
[3] . افْريقيّه، نامىاست كهجغرافىنويسانعرب، بر قسمتىاز آفريقاىشمالىو مشخصاً بهقسمتخاورىممالكبربر، يا مغرباطلاقكردهاند. إفريقيهاز زمانهاىدور جزئىاز مغرببهشمار آمدهاست. ضبط اينكلمهبا همينمفهوم، گاهدر متونكهنبهصورتآفريقيا آمدهاست. إفريقيهدرگذشتهشاملتونسو مشرققُسَنطينهيا الجزاير خاورىبهشمار مىآمد. (مترجم)
[4] . جهانگرد قرون وسطا در ايران، در سده چهارم هجرى. (مترجم)
[5] . مقدسى (بشارى)، أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ص ۲۴۲.
[6] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۱، ص ۱۲۵ (ترجمه ۳۹۱).
[7] . جئت إلى أبىسعيد الخدرى، و قد عمى فقلت: أخبرنى عن هذه الخوارج. فقال: أتأتوننا فنخبركم، ثم ترفعون ذلك إلى معاوية، فيبعث إلينا بالكلام الشديد؟ قلت: أنا حنش. قال: مرحبا بك يا حنش المصرى. سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم يقول: يخرج ناس يقرءون القرآن، لا يجاوز تراقيهم. يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية. ينظر أحدكم إلى نصله فلا يرى شيئا، فينظر فى قذذه فلا يرى شيئا سبق الفرث و الدم، يصلى بقتالهم أولى الطائفتين بالله. فقال حنش: فإن عليا صلى بقتالهم. فقال أبوسعيد: و ما يمنع عليا أن يكون أولى الطائفتين بالله؟ (ابنابىالحديد معتزلى، شرح نهجالبلاغه، ج ۲، ص ۲۶۱)
[8] . ضبى، بغية الملتمس، ص ۳۴۵ (ترجمه ۶۸۹).
[9] . نهد هم گفته شده است.
[10] . قيان هم گفته شده است.
[11] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۳، ص ۷.
[12] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۱، ص ۱۲۵ (ترجمه ۳۹۱).
[13] . حميرى، الروض المعطار، ص ۳۳. البتّه اين گفتوگو ظاهرا بين نصير پدر فرمانده حنش صنعانى كه از فرماندهان سپاه معاويه در شام محسوب مىشده و معاويه صورت گرفته است. (مترجم)
[14] . همان، ص ۳۱۵.
[15] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب من غصن الأندلس الرطيب، ج ۲، ص ۳۳۰.
[16] . ابنحزم اندلسى، جمهرة أنساب العرب، ص ۴۰۶.
[17] . ابوبكر احمد رازى (۸۸۸-۹۵۵ م)، تاريخنگار عربى اندلسى. او بهدليل اشتغال بسيارش به تاريخ، به رازىِ تاريخى يا رازىِ مورخ نيز شهرت يافته است. وى را قديمترين تاريخنگار اندلسى مىدانند كه آثارش برجا مانده است. مهمترين كتاب او «أخبار ملوك الأندلس و الإستيعاب فى أنساب مشاهير أهل الأندلس» در پنج مجلد است كه مورخان بعدى از آنها استفاده كردهاند. (مترجم)
[18] . همان، ص ۱۴۳.
[19] . محمد صادق محمد كرباسى، نويسنده و پژوهشگر مسلمان مقيم لندن است كه جامعترين دايرة المعارف حسينى را تأليف كرده است. (مترجم)
[20] . دينورى، الإمامة و السياسة، ج ۲، ص ۹۳.
[21] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۳، ص ۶۰.
[22] . ابنحزم اندلسى، الفصل فى الملل و الأهواء و النحل، ج ۴، ص ۱۳۹.
[23] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۳، ص ۴۴۹. سلسله نسب كامل مادر ايشان از اين قرار است: أمةالرحمن بنت ابىعبداللهبن ابىبسام موسىبن عبداللهبن حسينبن جعفربن علىبن محمدبن علىبن موسىبن جعفربن محمدبن علىبن حسينبن علىبن أبىطالب عليهم السلام.
[24] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۱، ص ۱۶۸.
[25] . ابنابّار قضاعى، التكملة لكتاب الصلة، ج ۱، ص ۱۴۷.
[26] . ابنفَرَضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۲۶ (ترجمه ۱۱۶۴).
[27] . همان، ص ۲۷.
[28] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد (التشيع فى الأندلس)، ص ۱۰۵.
[29] . ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۱۴، ص ۴۱۲.
[30] . ذهبى، ميزان الاعتدال، ج ۱، ص ۵ و ۶.
[31] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۴، ص ۴۲۱ و ۴۲۲.
[32] . البته توصيه مىكنم كه قضيّه قتل ايشان حتما مورد مداقه و تحقيق قرار گيرد.
[33] . همان، ص ۴۲۲؛ همچنين ن. ك: نفح الطيب، ج ۴، ص ۴۰ به بعد.
[34] . شبر، أدب الطف، ج ۴، ص ۱۱.
[35] . عبد مؤمنبن على (۵۲۴-۵۵۸ ق/ ۱۱۳-۱۱۶۳ م)؛ نخستين خليفه موحّدين. او به پيروانش اينگونه القا مىكرد كه داراى تأييد آسمانى و الهى است. وى توانست منصب خلافت را براى فرزندان خود به ارث بگذارد؛ بهگونهاى كه پس از مرگ او اين منصب تا آخر عمر دولت موحدين در انحصار فرزندان او بود. (مترجم)
[36] . ابنسعيد مغربى، المغرب فى حلى المغرب، ج ۲، ص ۲۶۰ و ۲۶۱.
[37] . ابنخلكان، وفيات الأعيان، ج ۱، ص ۱۱۸.
[38] . شمهود طاهر، الشيعة فى الأندلس، ص ۱۰۱.
[39] . ابنعسكر و ابنخميس، أعلام مالقة، ص ۱۱۸.
[40] . ابنفتوح حميدى، جذوة المقتبس، ص ۸۹ و ۹۰.
[41] . وى نابينا بوده است.
[42] . ابنابار قضاعى، درر السمط فى خبر السبط، ص ۱۷۱.
[43] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۵ (ترجمه ۱۱۰۲).
[44] . همان، ص ۵.
[45] . شهرستانى، الملل و النحل، ج ۱، ص ۱۹۰.
[46] . خشنى قروى، قضاة قرطبه، ص ۲۹.
[47] . «مدينة الزهراء» از شهرهاى قديمى اسپانيا در ناحيه اندلس و در ۳۰ كيلومترى كوردوبا (قرطبه) است كه توسط عبدالرحمن ناصر در نيمه قرن دهم ميلادى حوالى سال ۹۴۰ م ساخته شد. در سال ۱۹۱۱ م بقاياى اين شهر كشف شد و تا به حال حدود ده درصد از اين شهر كشف و شناسايى شده است. اين شهر بهعنوان پايتخت اندلس يا همان اسپانياى مسلمان شناخته شد. مدينه الزهراء شامل ساختمانهاى حكومتى و مديريتى، بوستان، ضرابخانه، كارگاه، مهمانسرا و حمام بود و دسترسى به آب در شهر بهوسيله كانالكشى ميسر شده بود. (مترجم)
[48] . ارسلان، الحلل السندسية فى الأخبار و الآثار الأندلسية، ج ۳، ص ۲۳ و ۲۴.
[49] . قصيده در بحر رجز، شعر كوتاه.
[50] . ابنعسكر و ابنخميس، أعلام مالقة، ص ۲۸۱.
[51] . از اصطلاحات علم بديع، گفتن شعرى كه وقتى حروف اول هر بيت يا مصراع را جمع و تركيب كنند، اسم شخص يا اسم چيزى به دست آيد. (مترجم)
[52] . نام كتاب ايشان «تاريخ أدباء مالقة المسمى بالإعلام بمحاسن الأعلام من أهل مالقة الكرام» است. (مترجم)
[53] . ابنبسام شنترينى، الذخيرة فى محاسن أهل الجزيرة، ج ۱، ص ۴۷۸.
[54] . همان، ص ۴۷۸.
[55] . ابنتومرت، أعز ما يطلب، ص ۹.
[56] . ابنالفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۴۰ (ترجمه ۱۲۰۴).
[57] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۹۷.
[58] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۶۷.
[59] . ابناثير، الكامل فى التاريخ، ج ۵، ص ۲۴۹.
[60] . همان، ص ۲۰۰
[61] . ابنعذارى، البيان المغرب، ج ۲، ص ۶۵.
[62] . مجهول، أخبار مجموعة فى فتح الأندلس، ص ۱۱۱.
[63] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۱۰۱.
[64] . ضبى، بغية الملتمس، ص ۵۳۰ (ترجمه ۱۱۶۵).
[65] . ابنابار قضاعى، الحلة السيراء، ج ۲، ص ۳۶۸ (ترجمه ۱۹).
[66] . على مكى، صحيفة المعهد المصرى فى مدريد، ص ۱۰۲ و ۱۰۳.
[67] . ابنمحمد حميرى، الروض المعطار فى خبر الأقطار، ص ۲۸ و ۳۱۷.
[68] . حجرات: ۱۷.
[69] . منيذر ۹۰ ساله، صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از قبيله يمنى مذحج يا كنده كه به اندلس نيز هجرت كرده بود.
[70] . ابنكثير دمشقى، البداية و النهاية، ج ۹، ص ۱۸۷.
[71] . در برخى منابع، نام او ابراهيمبن محمّد ثبت شده است.
[72] . محفوظ، تراجم المؤلفين التونسيين، ج ۲، ص ۴۰۵ و ۴۰۶ و ۴۰۷.
[73] . ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۱۴، ص ۴۱۳.
[74] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۱، ص ۲۲۰ و ۲۲۱ و ۲۲۲.
[75] . در اين زمينه به آثار حنش صنعانى مراجعه كنيد.
[76] . شيخ صدوق، الخصال، ج ۱، ص ۲۵۸.
[77] . اكثر قريب به اتفاق قصايد موجود ابنهانى را مدح تشكيل مىدهد و در اين ميان بيشترين مديحهها در ستايش جعفر و يحيى، اميران مسيله و سپس معز، خليفه فاطمى است. (مترجم)
[78] . نعمان مغربى، دعائم الإسلام، ج ۱، ص ۲۸.
[79] . بستانى، ديوان ابنهانى، راه سادهتر براى دستيابى به اشعار ايشان، مراجعه به پايگاه «بوّابة الشعراء» است: www.poetsgate.com
[80] . همان.
[81] . همان.
[82] . همان. در بيت سوم، ابنهانى نام معزالدين، خليفه چهارم فاطمى را آورده است. مديحههايى كه ابنهانى در ستايش معز سروده، اغلب آكنده از مفاهيم و باورهاى مذهبى و كلامى شيعه اسماعيليه است. مفاهيمى چون امامت، عصمت امام، جايگاه امام در خلقت و ساير باورهاى بنيادى اسماعيليان، بهويژه درباره امامت كه همه در قالب مدح و خطاب به معز، امام و ممدوح شاعر به نظم آمده است. (مترجم)
[83] . طبرى، المسترشد، ص ۴۴۵.
[84] . «إن بيعتى كانت فلتة وقى اللّه شرها، و خشيت الفتنة، و أيم اللّه! ما حرصت عليها يوما قط، و لقد قلدت أمرا عظيما ما لى به طاقة و لا يدان ولقد وددت أن أقوى الناس عليه مكانى». الجوهرى البصرى، السقيفة و فدك، ص ۴۴.
[85] . بستانى، ديوان ابنهانى.
[86] . همان.
[87] . همان.
[88] . همان.
[89] . همان.
[90] . همان.
[91] . ابنقولويه، كامل الزيارات، ص ۵۲.
[92] . بستانى، ديوان ابنهانى.
[93] . همان.
[94] . همان.
[95] . زركلى، قاموس تراجم الأعلام، ج ۳، ص ۲۰۵.
[96] . موصلى، قلائد الجمان، ج ۲، ص ۱۳۴، (ترجمه ۲۲۳).
[97] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۴ و ۷۵.
[98] . مقرى تلمسانى، نفح الطيب، ج ۵، ص ۷۴.
[99] . ابنادريس، ضميمه زاد المسافر، ص ۱۲۱ و ۱۲۲.
[100] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۵.
[101] . حاجم ربيعى، ديوان صفوان بن إدريس المرسى، ص ۱۸۸.
[102] . ابنبسام شنترينى، الذخيرة، ج ۱، ص ۴۴۹.
[103] . همان، ص ۴۵۲.
[104] . همان، ص ۴۵۱.
[105] . ابنخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۷۴.
[106] . شايد «رفض»، اشاره به نامى باشد كه تسترى در كتاب «مجالس المؤمنين» ذكر كرده است. اندلسىها به جزيره خضرا، «جزيره رافضه» مىگويند كه همه ساكنان آن شيعه بودهاند. المرعشى التسترى، مجالس المؤمنين، ج ۱، ص ۱۶۰.
[107] . خشنى قروى، قضاة قرطبة، ص ۲۳۷.
[108] . همچنين به فصل اول اين مقاله مراجعه كنيد و داستان منذربن سعيد بلوطى با ابنعبدربه، «مليح اندلس» به تعبير متنبى، را بخوانيد. برخى ابنعبدربه را شيعه بهشمار آوردهاند. (سليمان جبور، ابنعبدربه و عقده، ص ۶۱).
[109] . در اين زمينه ر. ك: ترجمه ابنقادم كه معروف بوده كه مالك زبانش نبوده و به حضرت على عليه السلام فحش مىداده است. ابنفرضى، نويسنده كتاب مىنويسد: «خودم شنيدم كه او به حسنبن علىبن ابىطالب (رحمه الله) ناسزا گفته است». (ابنفرضى، تاريخ علماء الأندلس، ج ۲، ص ۱۰۱ (ترجمه ۱۳۷۷)
[110] . متأسفانه الآن اثرى از اين كتاب نيست و مفقود شده است.
[111] . غبرينى، عنوان الدراية فى من عرف من العلماء ببجاية، ص ۳۱۲ (ترجمه ۹۵).
[112] . ديگر تأليفات ايشان كه افزون بر ۵۰ مورد است را، در اين كتاب ببينيد: حميد طريفه، ابنالأبار القضاعى و مدائحه، (پاياننامه فوقليسانس)، ص ۸۹-۱۰۲.
[113] . صفدى، الوافى بالوفيات، ج ۳، ص ۲۸۳.
[114] . تصريحات محكمى كه دلالت بر تشيّع دولت حمودى كند را پيدا نكردم، به جز مطلبى كه ابنخطيب در اول كتاب خود به هنگام بررسى حمودىها اشاره كرده و گفته است كه آنها شيعيان علوى بودهاند. (ابنالخطيب، أعمال الأعلام، ج ۱، ص ۳۸)
[115] . ابنخلدون، العبر و ديوان المبتدأ و الخبر، ص ۹۹۷.
By morteza • مقالات مستبصرین 0 • Tags: احمد الدواجی, احمد دواجی, اسپانیا, اهل سنت در اندلس, براندازی اندلس, تاریخ اندلس, جزایری, حجاب در اندلس, حکومت شیعه در اندلس, دواجی جزاری, رجال اندلس, سقوط دولت اسلامی, شیعه, شیعه در اندلس, علمای اندلس, مسلمانان اسپانیا