از شفای نوزاد به دست مبارک حضرت عباس (ع) تا استبصار

داستان استبصار آقای عبدالسلام کمانگیر ، مستبصر اهل سیستان و بلوچستان که بسیار زیبا است را به اختصار باهم میخوانیم

آقای کمانگیر اهل شهرستان فنوج بخش کوتیج واقع در استان سیستان و بلوچستان است . وی در سال 1395 تقریبا حدود دو سال مشغول تحقیق درباره شیعه بوده و قبل از شیعه شدن ، او یک سنی بسیار متعصب و به قول خودش شش آتشه بوده است . تا حدی که در رفت و آمد ها از محافظین مولوی عبدالحمید بوده است .

یکی از کارهایی که او انجام میداده و مورد استقبال گروهی از مردم بود این بود که او احادیث مختلف اهل سنت را خودشان به زبان های مختلف محلی بلوچی از جمله زبان های کوتیجی و رمشکی و دیگر زبان های محلی ترجمه کرده و برای آنها شرح میداده است .

آقای کمانگیر داستان خود را اینگونه شرح میدهد : مدتها گذشت و من مشغول همین کار تبلیغ روایات اهل سنت بودم تا زمانی که ریگی جنایت هایش را شروع کرد. ریگی و دار و دسته شان از کوتیج و رمشک تقریبا دوازده نفر را انتخاب کرده بودند . این اشخاص به کمک ریگی میرفتند و جنایاتی انجام میدادند و پس از بازگشت به شهر ، پیش من و دوستانمان می آمدند و فیلم های جنایات خود را به ما و دیگر اهلی نشان میدادند و ما هم متاسفانه با دیدن این کلیپ های سر بریدن و جنایات مختلف کیف میکردیم . چون ما را با گفته هایی همچون ” اینها کافرند” ، و “هر کسی اینها را بکشد انگار جهاد کرده” ، ذهن ما را شست و شو داده بودند و فریب خورده بودیم .

ما با اینکه اهل سنت بودیم اما کلمه یاابوالفضل العباس همیشه روی زبان من بود . ناخودآگاه این کلمه را میگفتم و دست خودم نبود . به همین علت دوستانم من را مسخره میکردند که چرا این کلمه را میگویم با اینکه سنی هستم . میخواستم بنشینم یا بلند شوم یا کاری انجام دهد ناخودآگاه میگفتم یاابوالفضل . دوستانم به من میگفتند گفتن این کلمه را ترک کن . من هم به فکر رفتم که چه کنم که این کلمه از روی دهان من برداشته شود .

گذشت و گذشت تا فرزندم میثاق به دنیا آمد . پس از اینکه واکسن میثاق را در همان نوزادی تزریق کردیم ، دچار تب شد و من برای اینکه تب او کاهش پیدا کند داروی مسکن قوی به او دادم .  کم کم پسرم حالش بد شد و  به مرز جان دادن رسید ، اورا بلند کردم و به سمت منزل دکتر دویدم . به پزشک که رسیدم قضیه را شرح دادم . در همین حین میدیدم که فرزندم در بین دستانم در حال جان دادن است.

دکتر که دید وضعیت فرزندم وخیم است با همان لباس راحتی خود مارا به سمت درمانگاه برد . دکتر، میثاق را معاینه کرد و سپس گفت که دارویی که به پسرت دادی بسیار قوی بوده و متاسفانه فکر نمیکنم که طاقت بیاورد . اما یک ماشین بگیر و تا درمامگاه ایرانشهر برو شاید بتوانند کاری برایت بکنند .

همسایه ای داشتیم که ماشین داشت ، با او قضیه را در میان گذاشتیم و باهم راهی ایرانشهر شدیم. از کوتیج تا ایرانشهر با بیشترین سرعت ممکن حدود دوساعت راهش زمان میبرد. در این میان ناخودآگاه گفتم یاابوالفضل به امید تو .

به درمانگاه رسیدیم . پس از معاینه ، دکتر گفت باید به سرعت به اتاق عمل منتقل شود .

به اتاق عمل منتقل شد و ما منتظر بودیم تا نتیجه را جویا شویم . در این بین همسایه مان رو به من گفت : ما راه دو ساعته را در نیم ساعت آمدیم . غیر قابل باور است ، انگار پرواز کردیم . مشغول گفت و گو بودیم که صدای زمزمه های دکتر را شنیدیم . من با شنیدن صدای دکتر لرزه به اندامم افتاد ، ناگهان در آنجا گفتم یاابوالفضل خودت کمکم کن ، یاابوالفضل شیعیان به تو اعتقاد دارند که گره باز میکنی ، امشب به ما هم نگاهی کن .

پس از گذشت مدتی دکتر در اتاق را باز کرد و من را به داخل دعوت کرد . هنگامی که داخل اتاق شدم دیدم فرزندم روی تخت خندان است و حالش مساعد است . تعجب کردم و از دکتر پرسیدم که حالش چگونه است .

دکتر گفت : حال پسرت بسیار خوب است ، با اینکه من معاینه اش کرده بودم و امیدی به زنده ماندنش نداشتم اما الان حالش کاملا خوب است .

آنجا بود که جرقه ی هدایت به تشیع در ذهن من خورد و من راه حقیقت را یافتم . پس از تحقیقات لازم به مذهب تشیع هدایت شدم و از این بابت بسیار خوشحال و مسرورم .

 

منبع : استبصار