ماجرای شیعه شدن جوان کرد

ماجرای شیعه شدن جوان کرد به قلم خودش:

 

بنده دارای ۲۲ سال سن و ساکن استان کردستان هستم ماجرای شیعه شدن بنده از این قرار هست که چون در شهری که زندگی میکنم اکثرا اهل سنت هستند و شیعه مذهب بومی وجود ندارد شناختی نسبت به مذهب شیعه و حتی مذاهب دیگر نداشتم تا این که دانشگاه قبول شدم من نیز به مانند خیلی های دیگر به شدت روی مذهب خودم متعصب بودم و با افرادی که ضد مذهب من صحبت میکردند برخورد می کردم تا این که مدتی از دانشگاه گذشت با برادری شیرازی آشنا شدم ایشان برای من یک دوست نبودند از برادر هم به من نزدیک تر شدند و فردی متدین بودند نماز اول وقت و پرهیز از نگاه به نامحرم و مسجدی بودن ایشان مرا مجذوب خودش کرد و علاقه مند شدم که همراه با وی به مسجد بروم نه برای نماز جماعت فقط بلکه برای این که همراهش باشم ولی موقعی نماز که میشد به آنها نگاه میکردم و از تفاوت هایی که میدیدم تعجب میکردم راستش در شهر ما مدام از شیعه بد گفته میشود و مردم عوام هستند و زیاد وارد مباحث نمی شوند من نیز اینگونه رشد کرده بودم به قولی سنی شناسنامه ای بودم تا این که سوال و جواب های دوستان شیعه شروع شد و من در جواب فقط ناراحت شده و سکوت میکردم مدت ها گذشت و دیدم که با سکوت و بی خیالی راه به جایی نمیبرم برای این که حداقل بتوانم دوستان شیعه را جواب بدم و از مذهب خود دفاع کنم شروع به مطالعه کردم و در کتابخانه مسجد جامع اهل سنت ثبت نام کردم و کارم شده بود فقط مطالعه کتب مذهبی و پرس و جو از هرکسی که اطرافم بود دوستان سنی مرا مورد تمسخر قرار می دادند و حتی متهم میکردند و میگفتند که بیکارم که خودم را درگیر این مسائل میکنم به ما چه که بعد از پیامبر چه شده ولی من با این حرفا متقاعد نمی شدم کم کم که پیش میرفتم احساس میکردم که کتاب ها سرشار از توجیه و دلایل باطل هست و بعضی مسائل برام قابل تحمل نبود مثلا توهین هایی که در کتب صحیحین به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شده بود یا جنگ جمل و صفین و… دیگه تصمیم گرفتم که کتب شیعیان را هم مطالعه کنم اولین کتابی که مرا به شدت مجذوب کرد کتاب _ چرا شیعه شدم _ مناظره مستر جان احمد با علمای اهل سنت بود و تمام افتراهایی که به شیعیان زده میشد در کتاب آورده شده بود آنقدر درگیر کتاب شدم که از اول تا به آخر کتاب را مطالعه کردم و برادر شیرازی هم کتاب را مطالعه کردند و تصمیم گرفتند که در کلاس تاریخ اسلام که داشتیم آن ترم کنفرانس بدهند اولش خیلی ترسیدم چون کلاس ما سنی زیاد بود و میترسیدم مشکل پیش بیاد ولی ایشان کنفرانس دادند و تا زمانی که از مذاهب دیگر گفته میشد عکس العملی ندیدم تا این که به مذهب شافعی رسید سر و صدا بلند شد یکی از بچه ها بیرون رفت با خودم گفتم تا کی فرار ، به جای بیرون رفتن باید جوابگو بود هفته بعد همان آقا که بیرون رفت آمد گفت برای رسیدن به خدا راه های مختلفی هست یکی مستقیم و یکی کج و آخر همه رسیدن به خداست با خودم گفت که پس راه مستقیم برای چی هست خلاصه مدت ها گذشت و من با دوستان شیعه هم اتاق شدم برای راحتی خودم و مطالعه کردن، ولی این را بگویم تعصب کورکورانه ای که داشتم مانع از پذیرش خیلی مسائل میکرد با دوستان شیعه و دوست شیرازی که بودم خیلی از مسائل را یاد گرفتم .

بگویم هر چی که دارم از این دوست شیرازیم دارم بدون تعصب شیعه بودند و بدون توهین مسائل را برایم بازگو می کرد ، نه این که من قبول کنم بیچاره آنقدر اذیتش کردم که خودم جای او بودم تحمل نمی کردم و میگفتم که چه ربطی به من داره کم کم نصبت به مسائل شک پیدا کردم . شده بودم یک سنی ۱۲ امامی نه معلوم بود شیعه هستم نه سنی تا شبی یکی از بچه ها حرفی زد که به شدت ناراحت شدم و آنقدر گریه کردم که خدا میداند . دوستم با من صحبت کرد آرام که شدم و گفتند تا کی میخواهم این جور ادامه بدم بایستی محکم باشم راه درست را انتخاب کنم و در آن راه قدم بردارم تصمیم و عزمم بیشتر شد به شهرم برگشتم و تمام سوالاتی که در ذهن داشتم را نوشتم و دنبال جواب بودم . جواب سئوالهایی که خیلی های آن برایم داده شده بود از دیدگاه شیعه.سراغ معروف ترین مولوی شهر رفتم ، ایشان جواب مرا ندادند با وجود این که گفتم هر وقت خواستید خدمت میرسم سراغ نفر دوم رفتم ایشان مسخره ام کرد و گفت : بیکارم اعراب بهتر میدانند با این شیعیان… سراغ سومی رفتم ، ایشان جواب هایی به من داد که فقط یک شخص بیسواد میتوانست قبول بکنه و خیلی مسائل را فقط توجیه کرد .

 

با دوست شیرازیم مطالب را مطرح کردم و تصمیم گرفتم که کتب بیشتری مطالعه کنم و کتاب های (آنگاه هدایت شدم – حقیقت گمشده – شب های پیشاور – فریب – بانور فاطمه هدایت شدم – و….) را مطالعه کردم با روحانی و مبلغین به اسامی حاج آقا غلامی و محمدی مرتبط شدم و مذهب تشیع رو با کمک شدید برادر شیرازیم انتخاب کردم . ایشان برای من برادر نبودن پدر معنوی من بودند و تا آخر عمر مدیون ایشان هستم ، چون امام زمان را با وجود ایشان و خانواده ایشان شناختم . مدتی از شیعه شدنم که گذشت از خدا و اهل بیت صلوات الله علیهم خواستم که راهی برای باور قلبی به من نشان بدهند و با دیدن رؤیای صادقه و جاهایی که توفیق رفتن پیدا کردم به حقانیت قلبی و عقلی کامل رسیدم …در عالم رؤیا دیدم که در بازاری مشغول خرید وسیله ای زینتی هستم که نوشته شده بود یا عمربن الخطاب فروشنده آن را ازدستم گرفت و وسیله ای دیگه که اسماء ۵ تن آل عبا روش نوشته شده بود را به من دادند بلافاصله آن را گرفتم و دیدم که احرام بستم و راهی سفر حج هستم و خواب هایی چون زیارت قبر پیغمبر اکرم (ص) و زیارت مرقد امام رضا (ع) به تنهایی و… باعث اطمینان قلبی شد و درست بعد از چند ماه زائر مشهد و جمکران و کربلا شدم در جمکران از آقا امام زمان سفر حج خواستم و بعد از یک سال سفر حج عمره نصیبم شد این از عنایاتی الهی بود به جهت مستبصر شدنم . الان ۳ سال از شیعه شدن من میگذرد و خانواده ام (مادر و برادر و خواهرانم) از شیعه شدن بنده مطلع هستند برای هدایت تمام آن ها و تمام مسلمانان دعا کنید که در مسیر اهل بیت (ع) قرار بگیرند ان شالله

التماس دعا
یا مهدی