هاسمیک باقریان مستبصری از ارامنه اصفهان

فاطمه (هاسمیک) باقریان

خانم فاطمه باقریان با اسم پیشین هامسیک، ساکن تهران محله پامنار از مستبصرین مسنی است که در عنفوان جوانی مسیر حق را یافت و مسلمان و شیعه و تا به امروز به خاطر اعتقادش مورد بی مهری خانواده و هم کیشانش شده است، او تنهایی روحانی را به اجتماعی ظلمانی ترجیح داد…

دین اسلام آنقدر برایش زیبا و دوست داشتنی است که دلش نمی‌خواهد لحظه‌ای از آن غافل شود…

نوشتن درباره برخی از آدم‌ها ساده نیست؛ آدم‌هایی که احساس می‌کنی جنس روحشان متعلق به این زمین مادی نیست. درست مثل «هاسمیک باقریان» که حالا نامش «فاطمه باقری» است. این بانو ۶۲ ساله معتقد است که ۴۰سال پیش به دنیا آمده؛ درست از زمانی که مسلمان شد. دین اسلام آنقدر برایش زیبا و دوستداشتنی است که دلش نمی‌خواهد لحظه‌ای از آن غافل شود. نگاه لطیفی به اسلام و اعتقاد راسخش به ائمه اطهار(علیهم السلام) به‌خصوص امام حسین(علیه السلام) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) دارد. برای قرارگیری در این مسیر سختی‌های بسیار زیادی کشیده است؛ تا جایی که خانواده‌اش او را به خاطر گرایش از مسیحیت به دین اسلام طرد کرده‌اند و او مجبور است دوران پیری خود را بدون هیچ پشتوانه‌ای در یکی از خانه‌های فرسوده محله «پامنار» سپری کند. بااینکه سخت‌ترین روزهای عمرش را می‌گذراند اما از اینکه مسلمان شده شادمان است و حتی حاضر است سختی‌های بیشتری در این راه تحمل کند. با او در خانه اجاره‌ای و قدیمی‌اش در یکی از پس کوچه‌های تنگ و فرسوده پامنار ملاقات می‌کنیم تا برای ما از زاویه دید خودش درباره دین اسلام صحبت کند.

روایت اول:

خانه‌ای که جای زندگی نیست
خانه‌ای بسیار قدیمی در انتهای یکی از پس کوچه‌های محله پامنار محل زندگی فاطمه باقری است. اهالی او را «فاطمه خانم» صدا می‌کنند. از دالان تاریک و باریکی عبور می‌کنیم تا به خانه‌اش برسیم. صدای راه رفتن کسی از بالای سرمان و از سقف چوبی دالان به گوش می‌رسد و هر لحظه احتمال می‌دهیم بر سرمان خراب شود؛ بدون اینکه بدانیم بالای سر ما، اتاق اجاره‌ای فاطمه خانم و قرار است در همانجا به ملاقاتش برویم. از در کوچک و رنگ و رورفته کوچه وارد خانه می‌شویم و با طی چند پله به طبقه اول می‌رسیم. اگر حواست نباشد سرت به سقف پله‌های گرد خانه می‌خورد که ما را به سمت اتاق فاطمه خانم مشایعت می‌کند. گالن‌های نفت و چند کپسول گاز در ورودی اتاق نظر هر کسی را به خود جلب می‌کند. در همان نگاه اول می‌توان فهمید که این خانه گاز شهری ندارد. فاطمه خانم کنار چراغ نفتی‌اش نشسته و مشغول پخت غذاست. اجازه می‌گیرد تا دقایقی دیگر با ما همکلام شود و در این فاصله غذایش را آماده می‌کند. انگار دیوارهای خانه دیگر توان ایستادن ندارند و هرلحظه ممکن است فروبریزند. اینجا اصلاً جای زندگی نیست و فاطمه خانم هم این حرف را قبول دارد: «چاره‌ای نیست. با پولی که من دارم خانه‌ای بهتر از این به من نمی‌دهند.» او برای این خانه که به گفته هم‌محله‌ای‌ها در طرح قرار دارد 2میلیون تومان به‌عنوان ودیعه داده است و ماهانه 370هزار تومان اجاره می‌دهد.

 

روایت دوم:

گمشده‌ام را پیدا کردم
آنقدر ساده و بی‌تکلف صحبت می‌کند که می‌توان ساعت‌ها پای حرف‌هایش نشست. فاطمه خانم برای ما از خودش و گمشده واقعی‌اش، «اسلام» می‌گوید و اعتقاد دارد این دین آسمانی، گمشده همه انسان‌های ره گم کرده جهان است اما اینکه چطور هاسمیک خانم مسلمان شده باید از زبان خودش شنید: «پدر و مادرم در جلفا از توابع اصفهان زندگی می‌کردند و ارمنی بودند. من هم از بچگی با این دین آشنا شدم اما دیدن مسلمان‌ها و اعتقاد آنها به امامان به‌خصوص امام حسین(علیه السلام) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام)، همیشه مرا با سؤال‌های زیادی مواجه می‌کرد و دوست داشتم علت این همه ارادت مسلمان‌ها را به امامان معصوم(علیهم السلام) بدانم.» فاطمه خانم می‌گوید: «شاید همین مسائل باعث شد به سمت مراوده با اشخاصی بروم که مسلمان بودند. از طریق همین دوستان هم اطلاعات زیادی از دین اسلام پیدا کردم.» ‌هاسمیک خانم هرچه درباره دین اسلام تحقیق می‌کرد بیشتر تشنه آشنایی با آن می‌شد. به همین دلیل سراغ قرآن رفت و با خواندن معنای آیه‌ها به نتایج خوبی رسید. او می‌گوید: «قرآن به همه سؤال‌هایم پاسخ داد و من تصمیمم را برای مسلمان شدن گرفتم.» حالا‌ هاسمیک مانده بود و خانواده‌ای که به دین خود تعصب زیادی داشت. بارها می‌خواست به آنها بگوید که مایل است مسلمان شود اما می‌دانست که با مخالفت آنها روبه‌رو خواهد شد.

 

روایت سوم:

یا امام رضا(علیه السلام)! مرا بطلب
«احساس سبک بالی می‌کردم و خودم را در آسمان‌ها می‌دیدم. جایی بودم که به هیچ عنوان نمی‌توانم آن را توصیف کنم. جایی که معنویت از سر و رویش می‌بارید و انسان را عاشق و شیفته خودش می‌کرد.» فاطمه خانم اینها را در توصیف جایی می‌گوید که در خواب دیده است. محلی با آینه‌کاری‌های زیبا و دلنشین. وقتی خوابش را برای دوست مسلمانش تعریف کرد و نشانه‌های آن را داد دوستش او را به شهر مقدس قم و حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) برد. همانجا بود که تصمیم آخر را گرفت و با همراهی دوستش به دیدار آیت‌الله «مرعشی نجفی» رفت تا رسماً مسلمان شود. این اتفاق حوالی سال 1356 هجری شمسی افتاد و ‌هاسمیک خانم در 22سالگی مسلمان شد. می‌گوید: «در خواب بی‌اختیار کلماتی را تکرار می‌کردم اما معنی آنها را نمی‌فهمیدم. بعدها فهمیدم آنها کلمات عربی و شهادتین اسلام است.» وقتی از او می‌پرسیم که آیا آن زمان می‌دانستید حضرت معصومه(سلام الله علیها) خواهر چه کسی است، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و با صدایی لرزان می‌گوید: «قربان امام رضا(علیه السلام) بروم.» فاطمه خانم تاکنون به مشهد مقدس و زیارت حرم امام رضا(علیه السلام) نرفته است. دوست دارد یکبار هم شده این زیارت معنوی را تجربه کند اما هزینه این سفر را ندارد و از طرفی می‌گوید: «تا وقتی که وضع خانه و زندگی‌ام این‌طور است نمی‌توانم به زیارت بروم.»

 

روایت چهارم:

 پدرم مرا از ارث محروم کرد
هاسمیک برای اینکه خانواده‌اش متوجه مسلمان شدن او نشوند مخفیانه قرآن و نماز می‌خواند تا اینکه پدر و مادرش،  اتفاقی متوجه این موضوع شدند: «یک روز که مادرم درحال تمیز کردن اتاقم بود از بین وسایلم قرآن و چادر نمازم را پیدا کرد. همان شب در خانه ‌ما غوغا شد. پدر و مادرم طعنه می‌زدند و حتی پدرم گفت که مرا از ارث محروم می‌کند. همان اتفاق هم افتاد و بعد از فوت پدر و مادرم ارثیه‌ای از آنها به من نرسید.»
فاطمه خانم از اینکه ارثی به او نرسیده تا بتواند حداقل در این روزهای سخت به کمکش بیاید ناراحت نیست و می‌گوید: «در این دین به چیزهایی دست پیدا کردم که نمی‌توان برای آن قیمت گذاشت.» سپس می‌گوید: «در باب18 انجیل نوشته شده: بعد از من کسی خواهد آمد که دین کامل‌تری از مسیحیت دارد و پیروان من در مسیحیت به او گرایش پیدا خواهند کرد.» از فاطمه خانم درباره انتخاب این اسم برای خودش می‌پرسیم که می‌گوید: «به نظر من اسمی زیباتر از فاطمه در دنیا وجود ندارد و چه افتخاری بالاتر از اینکه اسمت با نام دختر پیامبر(صلی الله علیه وآله) یکی باشد.» سپس صحبت‌هایمان به نخستین تجربه چادر پوشیدنش می‌رسد. می‌گوید: «من آزادانه و با تحقیق کامل دین اسلام را انتخاب و همیشه سعی کردم که خیلی مورد توجه دیگران نباشم و مثل بقیه زندگی کنم. من قبل از مسلمان شدن هم اعتقاد داشتم بدن زن باید پوشیده باشد. به همین دلیل حتی قبل از مسلمان شدن هم حجاب داشتم. توصیف نخستین چادر پوشیدن هم خیلی برایم سخت است اما می‌توانم بگویم با حجاب بی‌نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا. حجاب مثل یک پیله است برای پروانه شدن.»

 

روایت پنجم:

در مراسم دفن پدر و مادرم غایب بودم
هاسمیک باقری سوم اسفند سال1333 به دنیا آمد و سال 1356 به دین اسلام تشرف پیدا کرد. سال‌ها بدون اینکه اسمش را عوض کند از دوستانش می‌خواست او را فاطمه صدا کنند تا اینکه پنجم شهریور سال1367 شناسنامه خود را عوض کرد. 3سال قبل از آن یعنی 26فروردین سال1364 به عقد فردی به نام «علی» درآمد که متأسفانه زود او را تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت. حالا فاطمه خانم با حقوق او که حدود 600هزار تومان است روزگار می‌گذارند. او یک دختر به نام «مریم» دارد که 3سال پیش ازدواج کرده است اما هر روز به او سر می‌زند و تنهایی مادرش را پر می‌کند. مریم در این سال‌ها رابط بین مادر و خانواده‌اش بوده است. گاهی به محل زندگی آنها می‌رفت و برایش خبر می‌آورد که حال هرکدام چطور است. فاطمه خانم درحالی که اشک پهنای صورتش را گرفته است می‌گوید: «چندروزی از خانواده‌ام غافل شدم و فهمیدم پدرم را از دست داده‌ام. بعد از آن متوجه شدم مادرم فوت کرده است و من بی‌خبر مانده‌ام. خیلی غصه خوردم و چندروز از خود بی‌خود شدم. نمی‌توانستم باور کنم که پدر و مادرم فوت کرده‌اند و من در مراسم تشییع و دفن آنها شرکت نکرده‌ام.» آن روزها تنها چیزی که فاطمه خانم را آرام می‌کرد راز و نیاز با خداوند سر سجاده نماز بود. او 6خواهر و 2برادر دارد که نمی‌داند کجا زندگی می‌کنند. چون آنها هم به دلیل مسلمان شدنش از او کناره گرفته‌اند.

 

روایت ششم:

همدم شب‌های سرد فاطمه خانم
او سختی‌های زندگی و دلتنگی‌هایش را هدیه‌ای از جانب خداوند می‌داند و می‌گوید: «به هرحال هرکسی که عاشق می‌شود باید سختی‌ها را هم تحمل کند.» نبود حفاظ مناسب و درهای فرسوده باعث شده گاهی وسایل زندگی او به سرقت برود و این پیرزن را دچار مشکل کند. متأسفانه عده‌ای از افراد سودجو هم به دلیل باز بودن در خانه‌اش و با اینکه شاید سر سفره او نشسته‌اند وسایل و پس‌اندازهای او را دزدیده‌اند. اما باز هم فاطمه خانم پذیرای هر کسی است که نیاز به سرپناه دارد و ممکن است به هردلیلی در راه مانده باشد. چند مرغ و خروس هم، همدم شب‌های سرد فاطمه خانم در این خانه فرسوده هستند. سکوت عجیبی فضای خانه قدیمی را در بر می‌گیرد و به جز صدای عقربه‌های ساعت و مرغ و خروس‌های فاطمه خانم چیزی به گوش نمی‌رسد. صدای اذان که به گوش می‌رسد فاطمه خانم بلند می‌شود و می‌گوید: «وقت نماز است؛ بروم وضو بگیرم. هیچ چیز مثل نماز اول وقت روح انسان را جلا نمی‌دهد.» همین که فاطمه خانم پایش را از در بیرون می‌گذارد صدای اذان مسجد پامنار فضای خانه را آرامش بخش می‌کند. وقتی وضو می‌گیرد از ما هم می‌خواهد زودتر به مسجد برویم تا از نمازجماعت عقب نمانیم.

 

منبع: همشهری محله