سوباش چاندرا

خودتان را معرفی کنید ؟

من سوباش چاندرا 46 ساله از ایالت  اوتار پرادش(UP) هندوستان هستم، جمعیت ایالت ما بیش از دو برابر ایران چیزی حدود ۱۷۰ میلیون نفر. مردم آنجا به اورزی , ماشین آلات و قطعات کامپیوتر مشغول اند , اما کشت برنج و گندم بیشتر از همه است . پدر من نیز یک کشاورز است . خودم نیز کشاورز بودم . ما یک خانواده هشت نفری هستیم .

تا چند سالگی هندوستان بودید و دینتان چه بود ؟

فکر کنم تا پانزده سالگی هندوستان بودم . دینم هندو بود «بت پرست»! البته در بین هندوها نیز فرقه های مختلفی وجود دارد که بیشتر منطقه ای هستند .

آنها برای خدایشان چه می کنند؟

هر منطقه یک بت دارد که در تاریخ های مخصوص و مراسم های مخصوص , غذا درست می کنند , در جلوی بت قرار می دهند حدود نیم ساعتی می ماند , بعد غذا را به خانه می آورند و تقسیم می کنند یا بت را می شویند و آن آب را به عنوان تبرک می برند یا خانم ها خال هندویشان را به بت می زنند تا نشان دهند که به زیارت آن بت رفته اند .

آقای چاندرا چرا غذای مسلمانان را نجس می دانید ؟

کسی به من چیزی نگفته بود , اما من فکر می کردم که مسلمانان در خانه هایشان کثیف هستند . هندو ها با کفش در آشپزخانه راه نمی روند اما مسلمانان با دمپایی وارد می شوند و در منازلشان مرغ پروش می دهند . اینها ملاک نجاست در بین هندو ها است . هر چند که واقعیت کاملا برعکس بود .

چگونه با اسلام آشنا شدید ؟

ما در منطقه ساکنیم که همه جا هندو و بت پرست است، اما نزدیک خانه ما جمعیت مسلمانان نیز بود , هفتاد الی هشتاد خانه در فاصله یک کیلومتری ما که همه شیعه بودند . آنها زمین زیاد داشتند، ما هم به خاطر شغلمان با آنها بر روی یک زمین کشاورزی می کردیم . من برای کمک به پدر بزرگم به آنجا می رفتم و با بچه های شیعیان دوست شدم، قبل ازآن خیلی متعصب بودم , اگر مسلمانان به چیزی دست می زدند آن را نجس می دانستیم و غذای آنها را لب نمی زدم، اما بعد از دوستی با شیعیان به تدریج  این حس کم شد،  مثلا با آنها انبه می خوردم . و اندک اندک تعصبم کاملا از بین رفت تا جایی که گاهی به خانه آنها می رفتم و غذا می خوردم . آنها نیز واکنشی نشان نمی دادند .

در وسط آن منطقه شیعه نشین , یک حسینیه بود که هر پنج شنبه در آن روضه برگذار می کردند . من نیز به بهانه خوردن شیرینی بعد از روضه به آنجا می رفتم !

ادامه داستان و حضور در روضه را بفرمایید .

بله من فقط برای خوردن شیرینی که در پایان روضه تقسیم می کردند به آنجا می رفتم . این کار سه الی چهار سال طول کشید . وقتی می گفتند سبحان الله و ماشاء الله , می فهمیدم روضه دارد شروع می شود. زمانی که  شروع می کردن به گریه کردن , می فهمیدم روضه دارد تمام می شود، با خودم می گفتم , مسلمانان که اینگونه گریه می کنند حتما کسی از آنها مرده است . کنار منزل ما یک شیعه زندگی می کرد . یک زن که هنوز هم زنده است، روزی به او گفتم چرا گریه می کنید ؟ گفتند: شما طرفدار امام حسین (ع) هستید یا یزید ؟ من هیچ کدام را نمی شناختم چون آنها در روضه ها به اردو صحبت می کردند . اما از نحوه نام بردن ایشان فهمیدم , امام حسین (ع) انسان خوبی است و یزید خوب نیست . من نیز دلم را به آب زدم وگفتم امام حسین (ع) ! ایشان شروع کردند به توضیح دادن پیرامون , مکه , مدینه , کربلا , پیامبر (ص) , حضرت علی (ع) , امام حسین (ع) و….

از آن صحبت ها چیزی یادتان هست ؟

بله از امام حسین (ع) و کربلا خیلی می گفتند؛ مخصوصا آن داستانی که امام حسین (ع)  به سپاه حر آب دادند . هر آنچه ایشان یاد می داشتند تعریف می کردند و بعد دوباره تکرار می کردند، با خودم گفتم اینها را که  بلدم پس باید برای بیشتر دانستم پیش کسی دیگری بروم . دو کیلومتر دور تر از محله مسلمانان، حسینیه بزرگ دیگری بود که زمین های زیادی داشت , متولی آن نیز یک هندو بود که تا الان نیز هست . یک بت پرست که خیلی به امام حسین علیه السلام عقیده داشت .

 مطلبی بگویم، شاید باور نکنید . زمان تخریب مسجد بابری ,   بعضی از هندوها می خواستند حسینیه را خراب کنند و زمین های آن را هم تصرف کنند . این خبر به گوش آن مرد بت پرست رسید . او تنها بود چون مسلمانان دو کیلومتر با او فاصله داشتند , از آنجایی که او پولدار و با نفوذ بود، ,تعدادی اسلحه آماده کرد و هر یک از خانواده اش را نگهبان یک قسمت از حسینیه قرار داد .  به آنها گفته بود، تا وقتی ما زنده هستیم کسی حق ندارد به حسینیه نزدیک شود، درصورتی آنها می توانند به حسینیه دست بزنند که همه ما از بین رفته باشیم .زمانی که هندو ها شنیدند که آنها حاضرند برای امام حسین (ع) چه ها کنند , ترسیدند و فرار کردند .

پنجشنبه هر ماه , که ما ” نوچَندی”  می گوییم در آنجا روضه برگزار می شود , من نیز در آنجا شرکت می کردم با اینکه دعا یاد نداشتم، اما لب هایم را تکان می دادم و دستانم را بالا می بردم . پشت سر من یک معلم نشسته بود , بعد از اتمام روضه به من گفت : خوب نقش بازی کردی ! من نیز گفتم اگر چنین نکنم می فهمند، هندو هستم و بیرونم می کنند . ایشان که الان بازنشست شدند , شروع کردند به صحبت کردن درباره ائمه (ع). بعضی وقت ها نیز قرآن و نهج البلاغه می خواندند، تفکرم ۱۸۰ درجه عوض شد، آنچه شنیده بودم چیزی بود و آنچه عقیده داشتم چیز دیگری و آنچه ایشان می گفت کاملا متفاوت با قبلی ها !

برای پدر و مادرتان دل تنگ نمی شود ؟

چرا , تنگ می شود . پدر و مادرم خیلی انسان های خوبی هستند . درست است هندو و بت پرست اند اما آنها , مخصوصا پدرم  به امام حسین (ع) عقیده خاصی دارند . وقتی من از خانه فرار کرده بودم , یک ماه دنبال من می گشتند , طوری که پدرم مریض شده بود و دکتر هم بی فایده بود، سرانجام ایشان به حسینیه می رود و می گوید پسر خودم را از امام حسین (ع) می خواهم ! پدرم شفا می گیرد . ایشان یک چراغ نفتی می خرد و وقف حسینیه می کند و می گوید، این فقط برای روضه امام حسین (ع) است . الان نیز آن چراغ هست . یکبار دیگر یادم هست وقتی بچه بودم و به روضه می رفتم، در مکانی که به مناسبت عاشورا دسته وخیمه های کربلا را درست کرده بودند، پدرم به من گفت، کجا می روی ؟ گفتم کربلا ! او گفت، می خواهی با دوچرخه به روضه امام حسین (ع) بروی ؟! زود دوچرخه را کنار بگذار و پیاده برو ! من نیز از ترس پدرم , دوچرخه را کنار گذاشتم و پیاده رفتم . خانواده ام به اهل البیت (ع)  و مخصوصا به امام حسین (ع) خیلی احترام می گذارند . ناراحتی و دلتنگی من این است که نتوانستم آنها را به اسلام دعوت و سوار کشتی اهل البیت (ع) کنم . البته برادر کوچکترم مسلمان شده و به ایران هم آمده و الان در کویت است .