مستبصر حنفی مذهب بلوچ مصطفی قادری: با تعصب قصد داشتم شیعیان را محکوم کنم

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی استبصار؛ مستبصر حنفی مذهب بلوچ، مصطفی قادری که از دوران ابتدایی با زندگی در کنار شیعیان سئوالاتی در دهنش نقش بسته بود برای اثبات عقیده خود وارد حوزه علمیه شیعیان می‌شود اما…

در سردترین روزهای فصل زمستان، هجدهم بهمن‌ماه سال ۱۳۷۰هـش هنگامی‌که چند روزی بیشتر به ماه مبارک رمضان باقی نمانده بود، در ایرانشهر سیستان و بلوچستان به دنیا آمدم. پنجمین فرزند خانواده قادری و اصالتاً بلوچ حنفی مذهب بودم. مرا مصطفی نامیدند یعنی برگزیده و پروردگارم با سرنوشتی که برایم مقدر نمود چه زیبا مرا برگزید!

دنیای کودکی‌ام را در هیاهو و ناآگاهی ازآنچه در انتظارم است پشت سر نهادم. در هفت‌سالگی برای یادگیری خواندن و نوشتن وارد مدرسه ابتدایی عدالت شدم و تا پایه پنجم، دانش‌آموز این مدرسه بودم.

تابستان سال دوم ابتدایی وارد مکتب‌خانه مسجد رحمانی شدم. نخستین چیزی که در آنجا باید یاد می‌گرفتیم، تجوید و روخوانی قرآن بود که از  جزوه خصوصی آموزش می­داد.

بی‌آنکه زیر و زِبَر کلمات را یاد بگیرم، توانستم سوره حمد را بخوانم. هر روز سر کلاس یک سوره از جزء سی را می‌خواندم؛ و در مدت یک‌ماه توانستم آن را به پایان برسانم و از همکلاسی­هایم جلوتر بیفتم. با کسب این موفقیت، استاد حفظ قرآن در مکتب مرا با خودش به شعبه حفظ برد.

پس از چندی که از حضورم در کلاس حفظ ‌گذشت، با سوءتفاهمی که به وسیله برخی از بچه‌ها یا دروغی که مبنی بر ناسزاگویی من به استاد پیش آمد، از مکتب گریزان شدم؛ زیرا استاد پیش‌تر از آنکه واقعیت را بداند قصد تنبیه مرا داشت. باوجودی که بی‌گناهی من ثابت شد، قرآن و مکتب را رها کردم تا اینکه در دوران دانشجویی به حفظ قرآن روی آوردم.

پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلاتم را در مقطع راهنمایی در مدرسه غیرانتفاعی رسول اکرم گذراندم و مقطع متوسطه را با کسب مدرک دیپلم علوم تجربی در دبیرستان راهیان نور پشت‌سر نهادم.

یکی از دروس ما در این دوره، کتاب تعلیمات دینی بود که یک بخش آن با کتاب دینی دانش‌آموزان شیعه مشترک و در بخش دیگر که بحث امامت بود، فرق داشت. هنگامی­که به این بخش ­رسیدیم، کتاب و کلاس ما از بچه‌های شیعیان جدا ­شد و این برای من یک پرسش و تلنگر بود که اگر ما مسلمان و دارای دین واحد هستیم، پس چرا تعلیمات دینی ما مشترک نیست؟!

تلنگر بعدی نیز زمانی برایم زده شد که در سال دوم دبیرستان ترغیب شدم در ماه محرم حداقل یک شب تاسوعا یا عاشورا به مسجد شیعیان بروم. شب عاشورا در نزدیکترین مسجد به محل سکونتم که مسجد ترک­ها بود شرکت کردم. هرچند مداح به زبان ترکی روضه می­خواند و ماجرای آوردن اسرا به شام و قرآن خواندن سر حضرت بر روی نیزه می­‌گفت اما احساس آرامش عجیبی داشتم که در هیچ جا چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. برایم جای سوال داشت که آیا اینها واقعیت دارد یا برگرفته از احساسات شیعیان است؟!

مستبصر-حنفی-مذهب—مصطفی-قادری- شیعیان

همزمان با تحصیل در مقطع متوسطه توانستم به صورت ترمیک دیپلم کامپیوتر بگیرم. با گرفتن دیپلم در رشته علوم تجربی وارد مقطع پیش‌دانشگاهی شدم. در همین دوران بود که دوباره در مجلس عزاداری شب عاشورا شرکت نمودم. این بار به مسجد رسول‌اکرم(صلی‌الله تعالی علیه) که مسجد فارسی زبانان بود رفتم.

اما آنچه ذهن مرا به خود درگیر کرده بود این پرسش بود که چرا در میان اهل تسنن، گریه و عزاداری جرم شمرده می‌شود درحالی‌که روزه گرفتن در روز عاشورا جرم نیست. با خودم گفتم این‌ها به چه اعتبار و سندی حکم می‌کنند؟! یا باید هر دو موضوع حق باشد و بپذیرم یا باید هر دو باطل باشد. ولی من هیچ تعصبی نسبت به این مسائل نداشتم؛ بلکه آن علاقه شخصی و آن حس آرامش عجیبی که در آن مجالس حاکم بود مرا جذب می‌کرد.

پس از مقطع پیش‌دانشگاهی با علاقه‌ای که به علوم کامپیوتری داشتم، در سال ۱۳۸۹ برای تحصیل در رشته تخصصی شبکه‌­های کامپیوتری وارد یک مؤسسه خصوصی در زاهدان شدم و طی ۶ ماه موفق به کسب مدرک معتبر کشوری شدم و توانستم برای آزمون بین‌المللی در کشور مالزی اعلام آمادگی نمایم.

هنگامی‌که در زاهدان مشغول تحصیل بودم هرروز از روبروی مرکز خدمات حوزه‌های علمیه شیعیان می‌گذشتم و بسیار وسوسه می‌شدم تا ببینم درون این مرکز چه می‌گذرد؟ آیا می‌توانم پاسخ سؤالاتم را در آنجا بیابم؟!

تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم با همان لباس بلوچی وارد این مرکز شوم. در بدو ورودم، نگهبان با نگاهی به لباس و چهره ظاهری من پرسید: با چه کسی کار دارید؟ من هم خیلی قاطع گفتم: با رئیس مرکز! درنگی نمود و با تعجب پرسید: چه کاری دارید؟ گفتم: چند سؤال دارم که باید خودم بپرسم. اگرچه این را هم بگویم تنها بحث سؤال و پرسش نبود بلکه من با انگیزه غرض‌ورزی و تعصب قصد داشتم آنان (شیعیان) را محکوم نمایم تا خودم و مذهبم را ثابت کنم.

نگهبان با دیدن کارت شناسایی مرا با خودش به اتاق رئیس مرکز برد. هنگامی­که وارد اتاق شدیم، آقای جوان خوش سیما و معمم از پشت میزش بلند شد و به پیشواز ما آمد. دستم را به گرمی فشرد و در کنار خویش نشاند. پیش از آنکه با او وارد بحث و گفت‌وگو شوم گفتم: من شیعه نیستم! این نخستین هشدار من به ایشان بود. این هم تعصب ویژه‌ای بود که نسبت به سنی بودنم داشتم. گفتند: بله آگاهم.

آغازکننده بحث من بودم. ازاین‌روی به‌عنوان نخستین سؤال پرسیدم: شیعه بهتر است یا سنی؟ گفت: «إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم»[۱] آن‌کسی که باتقواتر است نزد خدا گرامی‌تر است. ملاک برتری تقواست من چیزی میان این دو نمی‌بینم. شما باتقوا باش، به سخنی که خداوند فرموده عمل کن، در هر راهی می‌خواهی باش. شما اگر اهل‌سنت هستی همان باش که پیامبر فرمودند یا اگر می‌خواهی شیعه باشی به حق پیرو باش.

به عنوان سؤال دوم از ایشان پرسیدم: اگر بخواهم شیعه باشم باید چه کار کنم؟ من شنیده‌ام کسی که شیعه می‌شود باید در شهادتین أشهد أن علی ولی الله هم بگوید؛ زیرا جزو شهادتین می‌باشد (این یک دست‌آویز نادرستی بود و من می‌خواستم ایشان را تحت تاثیر قرار دهم تا با استناد به آن، او را محکوم نمایم). ولی ایشان بسیار تیزبینانه و آگاهانه پاسخم را داد و گفت: این‌گونه نیست که اگر شیعه أشهد أن علی ولی الله را نگوید شیعه نباشد.

از ایشان پرسیدم: شما اختلاف میان خلفا در صدر اسلام را چگونه توصیف می‌کنید؟ آیا این اختلافات حقیقی بوده و شما آن را تأیید می‌کنید؟ (در اصل هدفم از این پرسش، استناد به شهادت حضرت‌زهرا (سلام‌الله علیه) بود که چه توجیهی بر آن دارند) اگر اختلاف نداشتند، پس شهادت هم نقض می‌شود و اگر اختلاف بوده توضیح دهید. گفت: من بر این باورم که حضرت در پی همین اختلافات به شهادت رسیده‌اند. اگر مایل باشید، شما را به کتاب‌های مورد نظر ارجاع دهم.

پس از پایان آن نشست به این نتیجه رسیدم که آن‌گونه هم که می­گویند شیعیان بیراهه نمی‌روند و ممکن است باور اهل‌سنت نادرست باشد.

آنچه بیش از پیش مرا تحت تأثیر قرار داد، خوشرویی و برخورد محبت‌آمیز ایشان بود. من یک جوان دبیرستانی با مدیر یک تشکیلات بزرگ روبرو شده بودم و او این‌چنین از من استقبال کرد و در گفتگو با من هرگز جانب‌داری نمی‌کرد.

در جستجوی حقیقت

یک سال از حضورم در زاهدان گذشت و من بالاترین مدرک را در رشته شبکه‌های کامپیوتری کسب نمودم. ولی برای رفتن به کشور مالزی برای کسب مدرک بین‌المللی، سرنوشت برگ دیگری را از دفتر زندگی‌ام ورق زد. من به زادگاهم ایرانشهر بازگشتم و برای ادامه تحصیل، دانشجوی رشته نرم افزار کامپیوتر در واحد دانشگاه آزاد ایرانشهر شدم. پس از آن نشست در مرکز خدمات زاهدان ترغیب شدم به تحقیقاتم ادامه دهم. در یک کافی­نت که فاصله نزدیکی با مدرسه علمیه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شیعیان داشت، مشغول بکار شدم. یکی از اساتید مدرسه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) همیشه به کافی­نت مراجعه می‌کرد. این ارتباط سبب شد زمینه‌ای فراهم شود تا بتوانم درباره موضوعات گوناگون با ایشان بحث و گفتگو کنم.

دوستی و ارتباط ما به اندازه­ای زیاد شد که با ایشان به کتابخانه مدرسه می­رفتم و ایشان از کتاب­های اهل‌­سنت برایم استناد می­‌کرد و یا از نرم­‌افزار جامع الکبیر در لب­تاب خودش مطالب را جستجو می‌کرد و من شماره حدیث و صفحه مورد نظر را یادداشت می‌کردم. با استفاده از کتاب‌های موجود در کتابخانه مسجد رحمانی نیز مطالب را مطابقت می­دادم تا ببینم که ایشان تا چه اندازه در گفتارش راستگو است!

احادیث بسیاری درباره شهادت و عزاداری امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت زهرا (سلام‌الله علیه) و واقعه غدیرخم و حدیث انذار و غیره را از کتب معتبر و صحیح اهل‌سنت بررسی نموده و به واقعیت پی بردم. در جستجوی حقیقت همچنان با ایشان در ارتباط بودم و با مطالعه کتاب شب­های پیشاور استدلال­های آن عالم شیعی و عالم اهل‌سنت، دید مرا نسبت به حقایق باز و ذهنم را کنجکاو می‌کرد. کتاب باید شیعه می­شدم[۲] نیز راهگشای من بود.

در سال ۱۳۹۱ هنگامی‌که هنوز دانشجو بودم، با دختری از اقوام که او نیز دانشجوی رشته کامپیوتر بود نامزد کردم. در سال ۱۳۹۲ موفق به دریافت مدرک کاردانی در رشته نرم افزار علوم کامپیوتر شدم.

هنگامی‌که در موسسه حفظ بودم با حوزه علمیه جاسک نیز در ارتباط بودم. یک‌بار معاونت حوزه جاسک آقای فاطمی گفتند: تابه‌حال به قم سفر کرده‌اید؟ گفتم: خیر. گفتند: اگر به قم بروید، نزد من یک هدیه دارید.

هنگامی‌که به قم رسیدیم، در حرم حضرت معصومه (سلام‌الله علیه) به یاد آقای فاطمی و قولشان افتادم. پس از زیارت، با ایشان تماس گرفتم و گفتم من قم هستم. ایشان منزل یکی از طلبه‌ها را برای ما هماهنگ کردند و سه روز مهمان آنان بودیم. اگرچه بسیار مورد استقبال و احترام واقع شدیم، ولی نگران بودیم مبادا اذیت شوند. به همین جهت درخواست یک خانه نمودیم.

خانه‌ای را در یکی از محله­های قدیمی قم برای اسکان چندروزه به ما معرفی نمودند. خانه­ای کلنگی که محل اسکان زائران بسیاری از داخل و خارج کشور بود. یک اتاق از این خانه را در اختیار ما گذاشتند که به دلیل تردد مهاجران و زائران، اوضاع نابسامانی داشت و یک لحظه سکونت هم در آن زجرآور بود. به حرم رفتیم تا فردای آن روز به ایرانشهر بازگردیم. در حرم مطهر نیز نتوانستیم استراحت کنیم. هنگام ترک حرم با استغاثه‌ای از حضرتش درخواست نمودم تا مرا شرمنده خانواده­ام نکند و مشکلم را بگشاید. سپس برای استراحت به خانه برگشتیم.

صبح پیش از حرکت به‌سوی ایرانشهر از حوزه با من تماس گرفتند که برای یک دوره توجیهی تثبیتی باید به مدت یک هفته به شهر تفرش بروم.

این در حالی بود که همسرم همراهم بود و دوره فرصتی نداشت تا بتوانم او را به ایرانشهر بازگردانم. در قم نیز کسی را نداشتیم. مشکلم را با مدرسه فیضیه در میان گذاشتم. باز هم قرآن به یاری‌ام آمد و از امتیاز حُفاظ بهره‌­مند شدم و یک خانه با تمام امکانات در دانشگاه امیرکبیر قم به مدت یک هفته دوره به ما تعلق گرفت.

آیا کسی هست که مرا یاری کند؟

در آن لحظاتی که آن شب ناچار شدیم در آن خانه استراحت کنیم، خواب دیدم در یک کویر بی‌پایان ایستاده­ام و با همه وجود فریاد می‌زنم هل من ناصر ینصرنی؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!

در آن استغاثه با حضرت‌معصومه(سلام‌الله علیه)، حضرت مشکلم را چاره کرد و مرا شرمنده نکرد و با آرامش خاطر دوره را گذراندم. در این دوره که بسیار سودمند بود، با آقای محمد میرزایی مدیریت مدرسه علمیه دستجرد آشنا شدم که سرنوشتم را دگرگون کرد و آن هم به مدد حضرت‌معصومه(سلام‌الله علیه) بود.

سربازی امام زمان (عج‌الله فرجه‌الشریف)

با آغاز سال تحصیلی حوزه‌های علمیه، در مدرسه مدینه العلم مشغول تحصیل شدم که بازهم نداشتن سرپناه و حضور با خانواده در قم دشواری­هایی را برایم درپی داشت. چون جزو حافظان قرآن بودم، با مشورت آقای محمد میرزایی و تغییر دوره بلندمدت آموزشی در حوزه به دوره کوتاه‌مدت سفیران هدایت در حوزه علمیه شهر دستجرد، خانه‌ای برای ما مهیا شد تا بتوانیم ادامه تحصیل را در کنار فعالیت‌های قرآنی تجربه کنیم.

در کنار درس خواندن برای امرارمعاش و گذراندن زندگی، مدتی در یک کارخانه کود شیمیایی در شهرک صنعتی محمودآباد مشغول به کار شدم که نسبت به مواد شیمیایی حساسیت پیدا کردم و دیگر نتوانستم به این کار ادامه دهم. در سال ۹۶ با تولد پسرم مهیمن، پدرم به چشم‌روشنی فرزندم یک خودرو سمند به ما هدیه داد که تا یک‌سال در کنار درس‌خواندن، مسافرکشی نیز می­کردم.

در کنار فراگیری دروس و کار، به حفظ صحیفه سجادیه روی آوردم تا بتوانم به ادعای خودم مبنی بر دوستی و مودت اهل‌بیت (علیه‌السلام) در کنار کتاب خدا که آن را از بر داشتم، جامه عمل بپوشانم و این بهترین فرصت بود که از مضامین والا و سخنان امام سجاد(علیه‌السلام) در تبلیغ دین اسلام نیز بهره ببرم. با عنایت اهل‌بیت(علیه‌السلام) در مهرماه سال ۱۳۹۷ رسماً حفظ صحیفه را آغاز نمودم و در فروردین ۱۳۹۸ با موفقیت حفظ آن را به پایان رساندم. باید اعتراف نمایم هر آنچه را که دارم از سایه‌سار لطف خدا و عترت پیامبر‌خدا(صلی‌الله تعالی علیه) می­باشد و امید آن دارم که با توکل بر باری تعالی و یاری اهل‌بیت (علیه‌السلام) بتوانم در تبلیغ دین اسلام سودبخش و سربلند باشم انشاالله.

هر که نه گویای تو خاموش به               هرچه نه یاد تو فراموش به


[۱]. سوره حجرات: آیه ۱۳.

[۲]. این کتاب نوشته محمد شریف زاهدی از عالمان اهل سنت که سال‌ها پیش شیعه شده بود.