کونیکو یامامورا

بانو کونیکو یامامورا، مستبصری با اصالت ژاپنی که سال ها قبل به عشق علی (علیه السلام) مذهب بودا را ترک کرد به اسلام و تشیع گروید.

خانم کونیکو یامامورا، متولد حوالی سال 1916 میلادی در ژاپن و در شهر آشیا متولد شد. وی هم اکنون در دهه سوم زندگانی خود به سر می برد.  بیشتر او را با عنوان مادر شهید بابایی می شناسند بانویی ژاپنی الاصل است که سالهاست مسلمان و شیعه شده است و در ایران زندگی می کند.

این بانوی مومنه حدودا 60 سال قبل در اثر آشنایی و ازدواج با یک جوان ایرانی مسلمان شد و تقریبا دو ‌سال بعد همراه همسر و فرزند چند‌ماهه‌اش به ایران آمد. او نامش را به «سبا بابایی» تغییر داد و آنقدر کتاب‌های دینی را ورق زد که حالا یک کار‌شناس اسلامی تمام‌عیار شده. او سال‌هاست که در ایران زندگی می‌کند و خودش را یک ایرانی مسلمان می‌داند و علاقه و ارادتش به قرآن کریم و اهل بیت(علیهم‌السلام) تا اندازه‌ای است که پسر 19 ساله‌اش (محمد) در جنگ تحمیلی شهید شد. وقتی از او صحبت می‌کند در عین دلتنگی‌های مادرانه، به داشتن چنین فرزندی که جانش را در راه اسلام و ایران فدا کرده افتخار می‌‌کند. این مادر شهید ژاپنی برای ترویج و تبلیغ دین اسلام به گروه‌های دانشجویان خارجی می‌پیوندد و آموزه‌های دین اسلام را برایشان توضیح می‌دهد. وی همچنین مدت ها در کسوت معلمی خدمات فراوانی ارائه داده است.

حال تفصیل زندگانی ایشان را مطابق مصاحبه ای که با ایشان توسط برخی از خبرگزاری ها صورت گرفته ارائه می دهیم:

خانم بابایی! از آنجا که شما در خانواده‌ای با مذهب بودایی متولد شده‌اید، خوب است که گفت‌وگو را از خانواده پدری‌تان شروع کنیم.

من در یک خانواده بودایی‌مذهب در استان «کیودو» و شهر «آشیا»ی ژاپن به‌دنیا آمدم. شهر آشیا در آن زمان یکی از شهرهای اعیان‌نشین بود که معمولا مردم متمول و ثروتمندی در آن زندگی می‌کردند. هنوز هم این منطقه به‌دلیل نزدیکی به کوه و دریا آرامش بسیاری دارد و زمین‌ها و خانه‌هایش جزو گران‌ترین و بهترین زمین‌های ژاپن محسوب می‌شوند. من در خانواده‌ای با وضعیت مالی متوسط در همین شهر به‌دنیا آمدم. پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» بودند که در حال حاضر از دنیا رفته‌اند. من دو خواهر و یک برادر داشتم که اکنون تنها یک خواهرم در قید حیات است و در ژاپن زندگی می‌کند.

شما مذهب بودایی را چقدر می‌شناختید و تا چه اندازه در گرایش‌های دینی‌تان تحت تاثیر خانواده بودید؟

من مادربزرگی داشتم که الفت و انس زیادی با او برقرار کرده بودم. یادم هست که من نیز در کنار اعضای خانواده‌ام مراسم و آداب بودایی را اجرا می‌کردم و جمله‌ها و عبارت‌ها را از پدر و مادرم و به‌خصوص مادربزرگم تقلید می‌کردم. در بسیاری از کشورهای دنیا نوه‌ها الفت زیادی به مادربزرگشان دارند. من هم همین‏طور بودم و بیشتر اوقات زندگی‌ام را با او می‌گذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام می‌داد سعی می‌کرد من را هم شرکت دهد تا یاد بگیرم. البته در آن زمان که سنی کمتر از 20 سال داشتم نمی‌توانستم مفهوم آن عبارت‌ها را درک کنم و چندان در قید درک مذهب نبودم. در واقع مادربزرگم (ماتسو) بودایی معتقدی بود و از من می‌خواست مراسم را همراهش اجرا کنم. مثلا هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی می‌شد که در آن یادبود مردگان را قرار می‌دادیم. او شروع به خواندن دعا می‌کرد و به من هم می‌گفت مانند او آداب دعا را بجا بیاورم.

فارغ از بحث دین، چقدر ارزش‌های اخلاقی در آن روزگار رعایت می‌شد؟

مادربزرگم بسیار تاکید داشت که آدممادربزرگم بسیار تاکید داشت که آدم راستگویی باشم. او همیشه می‌گفت اگر دروغ بگویم به جهنم می‌روم. جهنم را این طور تعریف می‌کرد که جای ترسناکی پر از مار و اژد‌ها و عقرب است که زبان آدم‌های دروغگو را می‌کشند. در عین حال، من رفتارهای بسیار خوبی را هم از مادرم یاد گرفته‌ام. به‌عنوان مثال مردم ژاپن در آن سال‌ها فرهنگی مردسالارانه و پدرسالارانه داشتند. یعنی پدر همه مسائل خانواده را در نظر می‌گرفت و همه باید از او اطاعت می‌کردند. مادرم زنی بسیار مهربان و تابع پدرم بود و همیشه به من و خواهرانم یاد می‌داد که بعد از ازدواج تابع همسر خود باشیم. من هم زمانی که با آقای بابایی ازدواج کردم سعی می‌کردم در همه امور و مسائل از او اطاعت کنم.

اطلاعات شما در مورد ایرانیان و مسلمانان به چه میزان بود؟

هرگز اخبار واقعی ایران به گوش مردم ژاپن نمی‌رسد. از این رو اطلاعاتی در خصوص زندگی در ایران نداشتم. تنها می‌دانستم که مسلمانان گوشت خوک مصرف نمی‌کنند و مردان ایرانی چهار زن اختیار می‌کنند. پدرم می‌گفت چطور می‌خواهی زندگی‌ات را با چند نفر شریک شوی؟ من پاسخ می‌دادم که به همسرم اعتماد دارم. وقتی به ایران آمدم متوجه شدم که اخباری که در خصوص ایران منتشر شده بود، صحت ندارد.

از همسر مرحومتان یاد کردید. چطور شد که با یک مرد مسلمان ایرانی آشنا و به او علاقه‌مند شدید؟ و در نهایت چگونه آیین خویش را تغییر دادید؟

آقای بابایی یکی از تاجران ایرانی بود که سال ۱۳۳۷ در ژاپن تجارت می‌کرد. من 21 ساله بودم و در یک آموزشگاه زبان انگلیسی تحصیل می‌کردم. وی با یکی از دوستانش چند باری به آموزشگاه ما آمد. آنجا بود که با او صحبت کردم و آشنا شدم. البته او زیرکی یک ایرانی را داشت و یکی از دوستان تاجر را که با خانواده‌ا‌ش آشنایی داشت، چند بار به بهانه‌های مختلف به منزل ما فرستاد تا از فرهنگ ایران و اسلام و همین‌طور خانواده‌اش برای پدرم تعریف کند. در جریان همین صحبت‌ها بود که پدرم تا اندازه‌ای با خانواده او آشنا شد. در نهایت ما با هم آشنا شدیم و چندی بعد وی از من خواستگاری کرد اما با مخالفت خانواده‌ام روبرو شد. یک سال طول کشید تا آقای بابایی بتواند خانواده‌ام را به این ازدواج راضی کند.

سرانجام در یکی از مساجد ژاپن مسلمان شدم و ازدواج کردیم. دختران ژاپنی بعد از ازدواج نامشان را تغییر می‌دهند اما زمانی که متوجه شدم در ایران این رسم وجود ندارد، درخواست کردم که نام ژاپنی خودم را تغییر ندهم اما بعدها در ایران به اسم‌های سبا و خانم بابایی معرفی می‌شدم.

اولین فرزندمان را در ژاپن به دنیا آوردیم و نام او را به یاد «سلمان فارسی»، سلمان گذاشتیم. سال ۱۳۳۹؛ سلمان ده ماهه بود که به ایران آمدیم. در ابتدا با خانواده همسرم زندگی می‌کردم. ایران آن زمان شرایط آشفته‌ای داشت. زمانی که چادر سر می‌کردم، کنایه‌های زیادی را شنیدم اما توجه نمی‌کردم.

یک سال پس از ورودمان به ایران، خداوند فرزند دختری را به ما عطا کرد که نامش را بلقیس گذاشتیم. در سال ۴۲ فرزند دیگری به دنیا آوردم که نام وی را محمد گذاشتیم.

در فرهنگ آن روزگار، علاقه‌مند شدن به یک غیر‌ژاپنی غیر‌اخلاقی نبود؟

اتفاقا مردم ژاپن دیدگاه بسیار بدی نسبت به مردم کشورهای دیگر داشتند؛ به‌طوری که ازدواج با یک خارجی را باعث آبروریزی می‌دانستند. خانواده من هم چنین فرهنگی داشتند و اولین بار که آقای بابایی درخواست ازدواج با من را مطرح کرد، پدرم به‌شدت مخالفت کرد اما دوست ژاپنی همسرم می‌دانست که این نگاه قابل تغییر است. حدود یک‌سال طول کشید تا با پدرم راجع به آقای بابایی و کار و خانواده‌‌اش صحبت کند و پدرم تا حدودی راضی شد.

 نظر خانواده‌تان درباره دین اسلام چه بود؟

دلیل اصلی مخالفت خانواده‌ام برای ازدواج با آقای بابایی فقط ژاپنی نبودن او بود. آنها اطلاعاتی درباره دین اسلام نداشتند و وقتی آقای بابایی گفت که برای ازدواج با او باید مسلمان شوم، خانواده‌ام مخالفتی نکردند. البته من هم آن موقع 21 ساله بودم و تا آن زمان درباره ادیان گوناگون تحقیقی نکرده بودم و اطلاع چندانی راجع به آنها نداشتم. زمانی که خانواده‌ام راضی شدند با یک مرد مسلمان ایرانی ازدواج کنم، مطالب چندانی درباره اسلام نمی‌دانستم و به‌مرور زمان چیزهای زیادی یاد گرفتم.

به یاد دارم که در کلاس زبان وقتی موقع اذان می‌شد آقای بابایی در گوشه‌ای از کلاس می‌ایستاد و نماز می‌خواند. این رفتار باعث شد که تعداد زیادی از دانشجویان از او بپرسند که این حرکات ایستادن و خم شدن و سجده یعنی چه؟! من هم که کنجکاو بودم، به‌مرور به نماز خواندن و دین اسلام علاقه‌مند شدم. البته من در ظاهر بودایی بودم. چون در یک خانواده بودایی به‌دنیا آمده بودم و تا وقتی که مسلمان شدم، درباره دین بودا چیز زیادی نمی‌دانستم اما زمانی که با دین اسلام آشنا شدم، به‌مرور متوجه شدم که اسلام کامل‌ترین دین است و دین بودا اصلا معنایی ندارد. به‌عنوان مثال در دین اسلام یاد می‌گیریم که خدا یکتاست و آفریننده و پروردگار تمام جهانیان خداوند است. در حالی که بودائیان معتقدند هر یک از عناصر عالم هستی خدای جداگانه‌ای دارد! مشخص است که چنین اعتقادی درست نیست و امکان ندارد که جهان چند خدا داشته باشد. چون در این صورت جهان از نظم خارج می‌شود و تعادل و نظامی که امروز بر عالم هستی حاکم است از بین می‌رود.

 با این حساب شما آداب مسلمانی را از همسرتان یاد گرفته‌اید.

درست است. به یاد دارم اولین باری که همسرم سجده کردن در برابر خدا را به من یاد می‌داد برایم خیلی عجیب بود. تا آن زمان در برابر کسی سجده نکرده بودم. البته مردم ژاپن عادت دارند که در مقابل دیگران تعظیم ‌کنند و حرکتی مانند رکوع و سجود نماز را در برابر مردم دیگر انجام ‌دهند. از همسرم پرسیدم باید در مقابل چه کسی سجده ‌کنیم. او گفت باید در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده سجده کنیم و لااقل روزی سه‌ بار در نماز از او تشکر کنیم. وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده، تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می‌شود. این موضوع برایم بسیار جالب بود که پیشانی و بالا‌ترین قسمت بدن را در مقابل خدا به روی خاک می‌گذاریم تا ناچیزی خودمان را یادآوری کنیم.

 بعد از ازدواج فورا همراه همسرتان به ایران آمدید؟

نه، به این دلیل که خانواده‌ام به‌سختی به ازدواج من با یک مرد ایرانی رضایت داده بودند از ما خواستند تا زمان به‌دنیا آمدن اولین فرزندمان در ژاپن بمانیم. ما هم تا وقتی که پسر اولمان (سلمان) به‌دنیا آمد و تقریبا 10 ماهه شد در شهر «کوبه» ماندیم و بعد از آن به ایران آمدیم. در اینجا هم مدتی در کنار خانواده برادر شوهرم زندگی کردیم. در آن زمان من آشنایی درستی با قوانین اسلام و رعایت پاکی و نجسی نداشتم. خانواده همسرم این موارد را به‌مرور به من یاد ‌دادند و هیچوقت در برابر اشتباهات ناخواسته‌ام رفتاری نداشتند که ناراحت شوم.

چه شد که اسم فرزند اولتان را «سلمان» گذاشتید؟ دوست نداشتید که اسم ژاپنی برای او انتخاب کنید؟

من در آن زمان مسلمان بودم و قطعا نگرشم به زندگی تغییر کرده بود. همسرم اسم من را «سبا» گذاشت. البته نامم در شناسنامه‌‌ همان «کونیکو یامامورا»ست اما آشنایان ایرانی و خانواده‌ام من را به نام «سبا بابایی» صدا می‌زنند. همان‌طور که می‌دانید «سلمان» یک مرد ایرانی بود که در ابتدا دین زرتشتی داشت و آتش می‌پرستید اما زمانی که با دین اسلام آشنا شد، خداپرست شد.

 از اینکه با یک مسلمان ایرانی زندگی کرده‌اید راضی هستید؟

بله، آقای بابایی بسیار مهربان و خوش‌اخلاق بود و البته کمی از نظر مادی سختگیر. او تاجر بود و وضعیت اقتصادی خوبی داشت اما دلش می‌خواست خیلی ساده زندگی کند. او معمولا دارایی‌اش را انفاق می‌کرد. یادم هست یک‌بار سقف خانه‌مان در اثر بارش زیاد باران ترک خورده بود و چکه می‌کرد. هر قدر به او اصرار کردم تا سقف را به‌طور اساسی تعمیر کند، قبول نمی‌کرد و می‌گفت این طور هم می‌شود زندگی کرد. تا اینکه یکی از دوستان او را راضی به تعمیر سقف خانه‌ کرد.

در مجموع از زندگی کردن با او بسیار راضی‌ام و همیشه خدا را شکر می‌کنم که مسلمان می‌میرم، نه بودایی. شوهرم همیشه به شوخی می‌گفت باید خدا را شکر کنی که با چنین مرد مسلمانی ازدواج کرده‌ای که تو را هم مسلمان کرده. به لطف خدا، ما صاحب سه فرزند شدیم: سلمان، بلقیس و محمد. البته محمد وقتی 19 سال داشت در جنگ تحمیلی در منطقه فکه به شهادت رسید.

از پسرتان (محمد) بگویید، با تربیت علوی شما راهی جبهه‌های جنگ شد؟

بله، بعد از آن که جنگ تحمیلی شروع شد، او با وجود اینکه فقط 19سال داشت راهی جبهه‌ها شد و دریغی نداشت که جانش را در راه اسلام و تشیع فدا کند.

 کمی از اخلاق و رفتار پسر شهیدتان برایمان بگویید.

او نسبت به دین بسیار حساس بود و شور و اشتیاق فراوانی به امور دینی داشت. محمد نخستین بار در عملیات مسلم ابن عقیل (علیه السلام) شرکت کرد. از آنجا نامه و وصیت‌نامه فرستاد. محمد علاقه زیادی به کوهنوردی داشت و چندین مرتبه کوه‌ دماوند را پیموده بود. دوستش برایم تعریف کرد که پیش از حرکت نیروها به منطقه، محمد کوله‌پشتی‌ها را تحویل می‌گرفت و پس از وزن کردن آن‌ها، کوله پشتی‌ها را تحویل آن‌ها می‌داد تا رزمندگان هنگام کوه‌پیمایی به خاطر سنگینی کوله‌ها به مشکل بر نخورند.

سلمان نیز مدتی بعد از محمد به جبهه اعزام شد. وی آن زمان مهندس مکانیک بود. محمد به وی گفته بود که جامعه به خدمات شما نیاز دارد. شما بمانید، من به جبهه می‌روم.

محمد سال ۶۲ دیپلمش را دریافت و در کنکور شرکت کرد. مرحله اول کنکور قبول شد. در همین زمان به همراه دوستانش تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. هرگز قصد نداشتم که مانع رفتنش به جبهه شوم اما سفارش کردم که بعد از آمدن جواب دوم کنکور، به جبهه برود که نپذیرفت. زمانی که در جبهه بود با یکدیگر صحبت می‌کردیم که گفت: «زمین‌های این جا آغشته به خون شهداست و من نمی‌توانم برگردم.» نهایتا محمد در عملیات والفجر یک به شهادت رسید.

جواب کنکور محمد یک ماه پس از شهادتش آمد. وی در دانشگاه علم و صنعت قبول شد. دوستانش می‌گفتند: «ای کاش محمد زنده بود و به دانشگاه می‌رفت.» در پاسخشان گفتم: «امام فرمودند که جبهه دانشگاه الهی است. محمد در دو دانشگاه قبول شد.»

در دوران تحصیل، روزی محمد از من خواست تا موهای سرش را اصلاح کنم. موهایش را کوتاه کردم و خراب شد. شبانه محمد را به آرایشگاه بردم. در آخرین روز پیش از اعزامش بار دیگر از من خواست تا موهایش را اصلاح کنم. ابتدا نپذیرفتم اما با اصرارهای محمد، موهایش را کوتاه کردم. این بار موهایش خوب شده بود. زمانی که از روی صندلی بلند شد، محمد را در قامت بلندی دیدم. در دل گفتم که محمد شهید می‌شود.

بلقیس بابایی: محمد مثل بسیاری از پسران نوجوان آن زمان عاشق اسلام بود. او در خانه زندگی خوبی داشت و از نظر اقتصادی و محبت کمبودی احساس نمی‌کرد اما ترجیح می‌داد که در کنار بقیه جوانان از اسلام و ایران دفاع کند. مادرم هم با وجود اینکه اصالتا اهل کشور ژاپن است اما محمد را برای حضور در جبهه‌ها یاری می‌کرد و حالا هم از اینکه پسرش در دفاع از ایران و اسلام شهید شده راضی است.

 چگونه خبر شهادت محمد را شنیدید؟

دوست محمد به بهانه دادن کتابی به من به منزلمان آمد. از بغضی که کرده بود فهمیدم می‌خواهد چیزی بگوید اما نتوانست چیزی بگوید و رفت.‌‌ همان شب از طرف مسجد خبر شهادتش را به ما دادند. یک هفته بعد از شهادت محمد وسایلش را گرفتم. آن موقع نتوانستم خودم را نگه‌دارم. احساس کردم قلبم در حال انفجار است. گریه نمی‌کردم؛ فقط مرتب با دست به سینه‌ام می‌زدم. آنجا فهمیدم که فلسفه سینه زدن برای امام حسین‌(علیه السلام) آرامشی است که انسان پیدا می‌کند.